در تمام این مدتی که زیر دست یزدان کار کرده بود و به او خدمت نموده بود ، کم با پارتنر های رنگ و وارنگ یزدان رو به رو نشده بود ………… پارتنرهای خود شیرینی که همه مدل ، خودشان را در اختیار او قرار می دادند و از هیچ خدمتی به او دریغ نمی کردند ………. در طول این چندسال کم یزدان را با دختران کاربلد و صدبرابر زیباتر از گندم ندیده بود ، اما با این احوال هرگز شرایطی پیش نیامده بود که بخواهد صدای ناله های یزدان که بی شباهت به ناله هایی از سر شهوت نبود را از داخل اطاق او بشنود .
نگاهی به نامه درون دستش که از سر شب فراموش کرده بود به دست او برساند انداخت ………….. به نظر می رسید گندمی که از تمام پارتنرهای قبلی یزدان سن و سال کمتری داشت ، کارش را بهتر از همه اشان بلد بود ……… مطمئنا این دختر کم سن و سال چیزی فراتر از تمام دختران قبلی داشت که یزدان کارکشته و کاربلد را اینچنین از خود بی خود کرده بود .
گندم که هنوز روی کمر یزدان ایستاده بود نگاهی به نیم رخ ریلکس کرده او و پلک های بسته اش انداخت ………… یزدان را آنقدر می شناخت که بداند با همین لگدمال کردن ساده بدجوری او را به خلسه برده .
ـ چطوره ؟
ـ عالی ……….. انگار یکدفعه ای من و بردن به ده یازده سال پیش ، زمانی که خسته و عرق کرده که از بیرون برمی گشتم و لباسام و در می آوردم ، تو با اون پاهای کوچیکت روی کمرم می اومدی و لگدم می کردی تا خستگیم در بره .
گندم هم با یاد قدیم ها لبخندی بر لبش نشست و از کمر او پایین آمد ………….. خوشحال بود که با یک کار ساده حال یزدان را کمی رو به راه کرده .
ـ خدارو شکر ………… اگه دوست داشته باشی می تونم هر شب قبل خوابت به اطاقت بیام و کمرت و ماساژ بدم ………. اتفاقا اینجوری بهتر هم می تونی بخوابی .
یزدان پلک گشود و تنش را از روی زمین جمع نمود و خم شد تا پتویی که گندم روی زمین پهن کرده بود را جمع نماید ……….. نمی خواست حرفی بزند و یا کاری کند تا پای گندم هر شب به اطاقش باز شود ……….. ممکن بود شبی و یا نصف شبی برنامه ای داشته باشد و بخواهد کسی را به اطاقش دعوت کند …… نمی خواست گندم متوجه رفت و آمدهای شبانه اطاقش شود .
ـ نه هر شب که احتیاج به ماساژ نیست ………… اما هر وقت که دیدم تنم بدجوری خسته و خاکشیره بهت میگم بیای که یه مشت و مال درست و حسابی بدیم .
گندم همانطور خندان سری برای او تکان داد :
ـ باشه ……… پس من دیگه میرم اطاقم که بخوابم . ساعت نزدیک پنج صبحه .
یزدان هم لب تخت نشست و نگاهی به او انداخت ………. از همان نگاه هایی که گاهی یزدان گذشته به او می انداخت . نگاهی حامی و دلگرم کننده .
ـ باشه برو …….. خوب بخوابی .
*
شب شده بود و جلال ماشین را به سمت خانه هدایت می کرد . یزدان روی صندلی عقب نشسته بود و سر به پشتی صندلی اش تکیه داده بود و پلک هایش را از سر خستگی زیادی که بر شانه هایش سنگینی می کرد ، بسته بود ، بلکه تن خسته اش کمی آرام بگیرد . از صبح که از عمارت بیرون زده بود تا الان که آسمان یکپارچه تاریک شده بود ، برای انجام دادن معامله ای تهران را دور زده بود .
جلال از آینه میان ماشین نگاهی به یزدان انداخت . می دانست یزدان نخوابیده و تنها پلک هایش را روی هم گذاشته است ………. آرام گفت :
ـ آقا مباشر فرهاد خان امروز صبح به من زنگ زد .
یزدان بدون باز کردن پلک هایش ، با شنیدن نتم فرهاد ، ابروانش درهم فرو رفت ……….. حتی شنیدن نام فرهاد خلقش را تنگ می کرد و روح و روانش را بهم می ریخت .
ـ خب .
ـ برای چهار روز آینده شما رو برای مهمونی سه روزش دعوت کرده .
یزدان پلک گشود و خودش را روی صندلی کمی بالا کشید و از آینه میانی ماشین به چشمان جلال نگاه کرد :
ـ از روزی که گفت قراره مهمونی بگیره دو هفته و خورده ای می گذره . داشتم خوشحال می شدم که کلا بی خیال مهمونی کذاییش شده .
ـ نه قربان . اتفاقا قضیه خیلی جالبه …………. مهمونی که ترتیب داده توی ویلای خودش تو باستی هیلز نیست .
یزدان با هوشیلاری بیشتری به جلال نگاه کرد :
ـ نیست ؟ پس کجاست ؟
یا خدا 😎