رمان گلادیاتور پارت 156

5
(3)

 

 

 

 

یزدان نگاه کوتاهی دور تا دور اطاق بزرگی که واردش شده بودند گرداند . به نظر می رسید ، فرهاد بزرگترین اطاق این عمارت را به آنها داده بود .

 

 

 

ـ در حال حاضر نه . چیزی خواستم میگم .

 

 

 

ـ باشه . پس اگه چیزی احتیاج داشتید فقط کافیه شاسی زنگ کنار تلفن و فشار بدید تا یکی از خدمه ها بالا بیاد .

 

 

 

ـ باشه ممنون .

 

 

 

گندم کاملاً محو و مات فضای زیبای اطاقی که میانش ایستاده بود شده بود . این اطاق حتی از اطاق یزدان هم صدها برابر زیباتر و بزرگ تر بود .

 

 

 

نگاه خیره اش پی در پی از یک قسمت اطاق به قسمت دیگر اطاق کشیده میشد ………. انگار ذره ذره این اطاق را از طلا ساخته بودند . لوستر و دیوارکوب های آب طلا کاری شده نصب به دیوار و سقف اطاق ، یا تخت بزرگ شاهانه دو نفره گوشه اطاق که آن هم به رنگ طلا بود و انگار با طلای خالص ساخته بودنش و یا میز کوچک بدو نفره کنار دیوار شیشه ای بالکن که آن هم آب طلا به نظر می رسید و یا کاغذ دیواری های صدفی رنگی که شاخ و برگ های پاییزی برجسته ای رویشان کار شده بود ……… انگار این اطاق در دریایی از طلاهای ناب فرو رفته بود .

 

 

 

گندم کنجکاوانه خودش را به سمت دیوار شیشه ای بالکن رساند و پرده را اندکی کنار زد . اما خیلی نگذشت که لبخندی هیجان زده ، ذره ذره روی لبانش جان گرفت و جیغی از سر ذوق کشید ………… دقیقا پشت همان دیوار شیشه ای بالکن ، استخری بیست و چهار متریِ جمع و جوری دیده می شد .

 

 

 

یزدان با همان نگاه تیز و ریز بین همیشگی اش در حال نگاه به تمام سوراخ سمبه ها و گوشه های اطاق بود . می دانست فرهاد بیهوده چنین اطاقی را در اختیار آنها قرار نداده .

 

 

 

با شنیدن صدای جیغ از سر هیجان گندم ، او که پشتش به گندم بود و از سمت دیگر هیچ دیدی به استخر پشت دیوار شیشه ای نداشت ، به سرعت سرچرخاند و با قدم های بلند خودش را به پشت سر گندم رساند و با نگاهی که انگار حالت امنیتی پیدا کرده بود ، رو به روی گندم را برای دیدن چیز غیر عادی ، جستجو کرد .

 

 

 

ـ اینجا که چیزی نیست ……… چرا جیغ می زنی ؟

 

 

 

گندم سمتش سر چرخید و از بازوی یزدانی که با فاصله ای بسیار اندک ، پشت سرش ایستاده بود ، آویزان شد و با لبخندی پت و پهن و با لحنی که اندکی لوس هم به نظر می رسید ، گفت :

 

 

 

ـ برم تو استخر ؟ برم یزدان جونم ؟ برم ؟ تروخدااااا ……..

 

 

 

 

 

 

یزدان نگاهش را تا چشمان گشاد شده و برق افتاده گندم پایین کشید ………… تازه دلیل جیغ کشیدن او را فهمیده بود ………… انگار یادش رفته بود که گندمش از چه دنیایی آمده …….. انگار یادش رفته بود که گندمش پر بود از کمبودهای ریز و درشت .

 

 

 

اما الان همه چیز فرق کرده بود . دیگر لازم نبود گندم با همان کمبودهای گذشته اش بسازد و کنار بیاید ……….. الان گندم یزدانی را داشت که دیگر اجازه نمی داد ، گندمش کمبود چیزی را در زندگی اش حس کند .

 

 

 

کمی بیشتر از قبل نزدیکش شد و پنجه در پنجه های رهای او فرستاد و با شستش ، پوست نرم دخترکش را لمس نمود .

 

 

 

ـ مگه شنا بلدی ؟

 

 

 

چهره گندم به صدم ثانیه ای نکشید که همچون بستنی مانده در آفتاب ، وا رفت و آویزان شد ……… آنقدر هیجان زده شده بود که به کل این موضوع اصلی را فراموش کرده بود که هیچ سررشته خاصی از شنا کردن ندارد .

 

 

 

ـ نه بلد نیستم .

 

 

 

یزدان دست دور شانه های او حلقه نمود و او را به سمت خودش کشید و از روی روسری سرش را بوسید ………… این چهره ناامید و آویزان گندم ، خارِ در قلبش می شد .

 

 

 

ـ اشکال نداره ……….. خونه من استخر داره . اگه دوست داشتی می تونم برات مربی بگیرم تا شنا یادت بده .

 

 

 

گندم که هیچ خبری از وجود استخر در عمارت یزدان نداشت ، چهره اش اندک اندک باز شد و با همان چشمان کنجکاو و گشاد شده اش به او نگاه کرد ……….. دقیقاً دو ماه و خورده ای از زندگی اش در عمارت یزدان می گذشت و مانده بود ، استخری که یزدان از آن حرف می زد در کجای آن عمارت در اندشت واقع شده بود که او این همه مدت چشمش به آن نه افتاده بود .

 

 

 

ـ نگفته بودی که خونت استخر داره ………… حالا این استخرت کجا بود که من تو این مدت حتی یک بار هم چشمم بهش نه افتاد .

 

 

 

ـ طبقه منفی یک عمارت ، یه جورایی میشه گفت زیر زمین عمارت و بازسازی کردن و اونجا یه استخر زدن ………. یه استخر بزرگ و مجهز .

 

 

 

گندم تصنعی چهره درهم کشید و با همان نگاه عسلی اش چشم غره ای به او رفت :

 

 

 

ـ پس تو تمام این مدت خودت تکی از اون استخر استفاده می کردی که چیزی به من نگفتی .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🖤S_s 🖤
🖤S_s 🖤
1 سال قبل

بجای اینکه دلم واس گندم بسوزه
دیگه کم کم حالم داره ازش بهم میخوره 😑
دختری که این همه سال تنها و بی کس بزرگ شده با کلی سختی باید گرگ بارون دیده بشه 😒 شوخی نیس کف خیابون بزرگ شده مثلا 🙄 تو رو خدا فقط زود تر تموم کن این رمان رو 🙏مرسی گلم 💐

P:z
P:z
1 سال قبل

یعنی بخدا اگه الان یزدان نازشو بکشه!
بابا این دیگهه خیلی لوسههه
چجوری این همه سال اونم بدون یزدان تو اون موقعیت بد زندگی کرده خدا میدونه😂

امیر سالار
امیر سالار
پاسخ به  P:z
1 سال قبل

خدا پدرتوبیامورزه حق گفتی

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x