یزدان چانه اش را بر روی موهای گندم گذاشت و دست دیگرش را به دور کمر او حلقه نمود و او را بیشتر از ثانیه های قبل به خودش فشرد و گندم بی قرار تر از همیشه ، خودش را میان حصار بازوان او پنهان کرد و گرمای تن او را با عطش عجیبی به جان کشید .
ـ من که از همون روز اول و همون ساعت اولی که من و دیدی بهت گفتم که این یزدانی که رو به روت ایستاده دیگه اون یزدان صاف و ساده و مهربون گذشته ها نیست …………. من که زودتر بهت گفتم که بد شدم ، تاریک شدم ، سیاه شدم . خودت باور نکردی .
گندم صورتش را به سینه عضلانی او چسباند و پلک هایش را بست .
ـ تو حق نداری درباره خودت بد حرف بزنی و برچسب به خودت بچسبونی ………….. فقط من می تونم . فهمیدی ؟؟؟
یزدان نگاه پایین کشید و به گندم مچاله شده میان آغوشش نگاه نمود . از آن بالا هیچ دیدی بر صورت گندم نداشت و تنها می توانست موهای آشفته او را ببیند .
لبخندی از این حس مالکیتی که در میان کلام گندم موج می زد ، بر لب نشاند . گندم با ارزش ترین دارایی در این زندگی نحسش محسوب می شد …………. همان کسی که انگار تنها آفریده شده بود تا با حضورش ، روح و روان ناآرامش را تسلا دهد و آرام کند ………….. با اینکه امروز در قدرتمند ترین شکل زندگی اش قرار داشت ، اما باز هم این گندم بود که می توانست روح و روان ناآرام شده اش را آرام کند و تمام خلاء های روحی اش را پر نماید .
ـ تنها کسی که تو این دنیا فقط با یه کلمه و یه نگاه می تونه من و مثل آب خوردن آروم کنه ، تو هستی .
گندم که هنوز هم میان بازوان او محاصره بود ، بدون آنکه سر از سینه او جدا کند و یا نگاهش را سمت او بالا بکشد ، مشتی به سینه او زد :
ـ کمتر دروغ بگو ………… اگه من واقعاً چنین توانایی هایی که تو میگی داشتم اجازه می دادی منم همراهت به این سفر بیام .
ـ لازم نیست که حتماً کنارم باشی تا آروم شم ……….. یادتم برای من مثل آب رو آتیش می مونه .
انگار تمام جان گندم گوش شده بود که با هر جمله ای که یزدان بر زبانش می راند ، قلبش فرو می ریخت و حس و حالی متناقض پیدا می کرد .
بی اختیار شانه هایش را بیشتر از قبل جمع نمود و خودش را به سینه گرم و امن او فشرد و اجازه داد تا ریه هایش مملو از عطر تن مردانه او شود .
کدام دختری بود از اینکه بشنود مایع آرامش مردی همچون یزدان است ، دست و دلش به لرز نه افتد ، که گندم دومی آن باشد ؟!
یزدان دستانش را از دور تن او آزاد نمود و دست به بازوانش گرفت و او را اندکی عقب کشید و از سینه اش جدا کرد و نگاهی به گونه های نم برداشته و چشمان برق افتاده او و آن شهد ناب عسل در برکه چشمان او انداخت .
نفهمید چه شد ………….. اما وقتی به خودش آمد که لبانش بر روی چشم بسته شده گندم نشسته بود و آرام چشم زیبای او را می بوسید .
آرام سر عقب کشید ، اما گندم آنقدر از این بوسه ناگهانی او در شوک فرو رفته بود که انگار توان باز کردن پلک هایش را در خود نمی دید .
یزدان با همان صدای خش برداشته اش ، ادامه داد :
ـ احتمالاً مربیت یکی دو روز بعد از رفتن من می یاد ………… ازت می خوام که تمام هم و غمت و بذاری روی تمریناتی که مربیت بهت میده ……….. می خوام وقتی برگشتم ، با یه گندم دیگه رو به رو بشم . یه گندم قوی و محکم .
گندم آرام پلک گشود ……….. یزدان داشت چه بلایی به سرش می آورد ؟؟؟
دلش خون بود و قلبش یکی در میان می زد ………….. بی شک یزدان او را سحری چیزی کرده بود که اینچنین به حضورش معتاد شده بود . معتاد به صدایش ……….. معتاد به نگاه مردانه اش ……….. معتاد به این آغوش های گرم و امنش و حتی ………… معتاد به این بوسه هایی که انگار تنها از سر مهری پاک و برادرانه بود .
هعیییی روزگار
هیچی بدتر از این نیست که کسیو دوست داشته باشی و نتونی باور کنی،چون نباید دوسش داشته باشی.