رمان گلادیاتور پارت 260

5
(3)

 

 

 

 

ـ وقتی برگردی ، مطمئن باش انقدر قدرتمند شدم که دیگه هیچ شانسی برای مقابله با من نداری ………… این آخرین باریه که این گندم ساده و نرم و نازک و رو به روت می بینی ……………. وقتی برگردی ………… دیگه خبری از این گندم نیست ……… حالا ………. حالا میشه بگی کی میری ؟؟؟

 

 

 

ـ احتمالاً صبح ، ساعتای هفت هشت .

 

 

 

***

 

 

 

ساعت از نیمه شب هم گذشته بود و او تنها درون بالکن اطاقش روی صندلی گهواره ایش نشسته بود و آرام تاب می خورد و خیره خیره آسمان ستاره باران بالا سرش را نگاه می کرد ………….. سکوت مطلقی تمام عمارت را در بر گرفته بود و او خواب از چشمان سرخ و متورم اش فراری شده بود .

 

 

 

نمی دانست ساعت چند است یا چند ساعت دیگر به طلوع خورشید مانده . تنها چیزی که می دانست این بود که ترسی مرموز و ناخوشایند سر تا سر وجودش را دربر گرفته بود و آزارش می داد .

 

 

 

الان برخلاف سال های گذشته اش ، هم جایی برای اسکان داشت و هم به واسطه یزدان ، به یک ارج و قرب بسیار خوبی ، میان ساکنین و کارکنان این عمارت رسیده بود . چیزی که هرگز نداشت . می دانست برخلاف گذشته هایش اگر یزدان اینبار هم برود و برگشتی در کارش نباشد ، دیگر مشکلات گذشته مقابل راهش قد الم نمی کند و یا مشکلاتی از قبیل جا و مکان و یا حتی خواب و خوراک پیدا نمی کند …………. در این عمارت همه چیز داشت . حتی امنیت .

 

 

 

اما مشکل او نه امنیت بود و نه جا مکان ، و نه حتی خورد و خوراکش ………… او با نبود یزدان مشکل داشت . یزدان را می خواست . با تمام وجود .

 

 

 

 

باید اقرار میکرد ، تمام این سال ها با تمام بدبختی ها و فلاکت هایی که از سر گذرانده بود ، هیچ گاه جای خالی یزدان در زندگی اش نه محو شده بود و نه حتی کم رنگ . حضور یزدان در زندگی اش خیلی جدی تر از این حرف ها بود که بشود با یک مدت ندیدنش ، از خاطرش برود .

 

 

 

حالش بد بود و دلش از غم سفر یزدان می خواست بترکد ……………. و درست در این لحظه ، بیشتر از هر زمان دیگری به یزدان و آغوش پر مهر مردانه اش احتیاج داشت .

 

 

 

قطره اشکی روی گونه اش رد انداخت و او هیچ زحمتی برای پاک کردنش به خود نداد .

 

 

 

با شنیدن صدای قدم هایی بر روی سنگ فرش باغ ، پلک هایش را بی اختیار باز شد …………… لحظه ای نگذشت که چراغ های پایه بلند دو طرفه جاده سنگ ریزه باغ روشن شد و گندم با نگاهی دو دو زده و لرز برداشته ، دست به لبه دسته صندلی گهواره ایش گرفت و تن سنگین شده اش را از روی صندلی بلند کرد و به سمت لبه بالکن رفت و از آن بالا توانست جلال را به همراه دو ساکی که پشت سر خودش می کشید ، ببیند ……………. در زیر نور چراغ های پایه بلند باغ ساک های یزدان بهتر از هر زمان دیگری در چشمان به خون نشسته فرو رفت و دلش را به آشوب کشید . این ساک ها را خوب می شناخت . اینها ساک های یزدان بودند ……………. اصلاً زمانی که یزدان ساکش را می بست او در اطاقش حضور داشت .

 

 

 

لحظه ای نگذشت که چشمان گشاد شده از شوکش ، بر روی یزدانی که با فاصله هفت هشت متری از جلال در حالی که آستین های پیراهن مشکی در تنش را رو به بالا تا می زد و به سمت ماشینی که ساک هایش در صندوق عقبش جای گرفت ، افتاد ………… یزدان که گفته بود هفت هشت صبح راه می افتد ………… نه حالا ………. نه زمانی که حتی ذره ای خبری از طلوع خورشید در آسمان نبود .

 

 

 

قلبش فرو ریخت و ته دلش خالی شد …………… یعنی یزدان یکبار دیگر هم می خواست بی خداحافظی او را بگذارد و برود ؟؟؟

 

 

 

وحشت زده از بالکن اطاقش خارج شد و مسیر خروجی اطاقش را با قدم هایی که بی شباهت به دو نبود ، بی توجه به پوشش و یا لباس آستین کوتاهی که در تن داشت و یا سر بی پوششش ، طی کرد و خارج شد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x