ـ وقتی برگردی ، مطمئن باش انقدر قدرتمند شدم که دیگه هیچ شانسی برای مقابله با من نداری ………… این آخرین باریه که این گندم ساده و نرم و نازک و رو به روت می بینی ……………. وقتی برگردی ………… دیگه خبری از این گندم نیست ……… حالا ………. حالا میشه بگی کی میری ؟؟؟
ـ احتمالاً صبح ، ساعتای هفت هشت .
***
ساعت از نیمه شب هم گذشته بود و او تنها درون بالکن اطاقش روی صندلی گهواره ایش نشسته بود و آرام تاب می خورد و خیره خیره آسمان ستاره باران بالا سرش را نگاه می کرد ………….. سکوت مطلقی تمام عمارت را در بر گرفته بود و او خواب از چشمان سرخ و متورم اش فراری شده بود .
نمی دانست ساعت چند است یا چند ساعت دیگر به طلوع خورشید مانده . تنها چیزی که می دانست این بود که ترسی مرموز و ناخوشایند سر تا سر وجودش را دربر گرفته بود و آزارش می داد .
الان برخلاف سال های گذشته اش ، هم جایی برای اسکان داشت و هم به واسطه یزدان ، به یک ارج و قرب بسیار خوبی ، میان ساکنین و کارکنان این عمارت رسیده بود . چیزی که هرگز نداشت . می دانست برخلاف گذشته هایش اگر یزدان اینبار هم برود و برگشتی در کارش نباشد ، دیگر مشکلات گذشته مقابل راهش قد الم نمی کند و یا مشکلاتی از قبیل جا و مکان و یا حتی خواب و خوراک پیدا نمی کند …………. در این عمارت همه چیز داشت . حتی امنیت .
اما مشکل او نه امنیت بود و نه جا مکان ، و نه حتی خورد و خوراکش ………… او با نبود یزدان مشکل داشت . یزدان را می خواست . با تمام وجود .
باید اقرار میکرد ، تمام این سال ها با تمام بدبختی ها و فلاکت هایی که از سر گذرانده بود ، هیچ گاه جای خالی یزدان در زندگی اش نه محو شده بود و نه حتی کم رنگ . حضور یزدان در زندگی اش خیلی جدی تر از این حرف ها بود که بشود با یک مدت ندیدنش ، از خاطرش برود .
حالش بد بود و دلش از غم سفر یزدان می خواست بترکد ……………. و درست در این لحظه ، بیشتر از هر زمان دیگری به یزدان و آغوش پر مهر مردانه اش احتیاج داشت .
قطره اشکی روی گونه اش رد انداخت و او هیچ زحمتی برای پاک کردنش به خود نداد .
با شنیدن صدای قدم هایی بر روی سنگ فرش باغ ، پلک هایش را بی اختیار باز شد …………… لحظه ای نگذشت که چراغ های پایه بلند دو طرفه جاده سنگ ریزه باغ روشن شد و گندم با نگاهی دو دو زده و لرز برداشته ، دست به لبه دسته صندلی گهواره ایش گرفت و تن سنگین شده اش را از روی صندلی بلند کرد و به سمت لبه بالکن رفت و از آن بالا توانست جلال را به همراه دو ساکی که پشت سر خودش می کشید ، ببیند ……………. در زیر نور چراغ های پایه بلند باغ ساک های یزدان بهتر از هر زمان دیگری در چشمان به خون نشسته فرو رفت و دلش را به آشوب کشید . این ساک ها را خوب می شناخت . اینها ساک های یزدان بودند ……………. اصلاً زمانی که یزدان ساکش را می بست او در اطاقش حضور داشت .
لحظه ای نگذشت که چشمان گشاد شده از شوکش ، بر روی یزدانی که با فاصله هفت هشت متری از جلال در حالی که آستین های پیراهن مشکی در تنش را رو به بالا تا می زد و به سمت ماشینی که ساک هایش در صندوق عقبش جای گرفت ، افتاد ………… یزدان که گفته بود هفت هشت صبح راه می افتد ………… نه حالا ………. نه زمانی که حتی ذره ای خبری از طلوع خورشید در آسمان نبود .
قلبش فرو ریخت و ته دلش خالی شد …………… یعنی یزدان یکبار دیگر هم می خواست بی خداحافظی او را بگذارد و برود ؟؟؟
وحشت زده از بالکن اطاقش خارج شد و مسیر خروجی اطاقش را با قدم هایی که بی شباهت به دو نبود ، بی توجه به پوشش و یا لباس آستین کوتاهی که در تن داشت و یا سر بی پوششش ، طی کرد و خارج شد .