رمان یاکان پارت 1

4.8
(4)

 

فصل اول: استورگه

(واژه‌ای در ادبیات یونان است، به‌معنی عشقی بنیادی. یعنی در بن هستیِ بشر وجود دارد؛ مانند عشقی که مادر به فرزندش دارد یا عشق به غریبه‌ای که به سال‌ها و زمان‌های خیلی دور باز می‌گردد.)

گذشته…
زمستان 1395

شوکا

دستم رو جلوی دهنم گرفتم و چند بار بهشون ها کردم. نیم ساعتی می‌شد که از مدرسه بیرون زده بودم و پشت پارک، جای همیشگیمون وایساده بودم تا برسه. این بار خیلی دیر کرده بود.
نگاهی به ساعت مچی روی دستم انداختم. باید زودتر بر‌می‌گشتم خونه، وگرنه دوباره نصيحتای مامان درباره‌ی ویژگی دخترای خوب و باحیا شروع می‌شد.
با حس کردن دستای سردی که روی چشمام قرار گرفت جیغ خفیفی کشیدم.
– هیش… نترس شوکا، منم!
با لبخند بزرگی به‌سمتش برگشتم. با دیدن شاخه‌گل صورتی که رو بهم گرفته بود لبخندم عمیق‌تر شد.
– وای چه‌قدر دیر اومدی، امیرعلی! داشتم یخ می‌زدم.
شاخه‌گل رو توی جیب مانتوم گذاشت و دستام رو بین دستای سردش گرفت. سرش رو جلو آورد و چند بار ها کرد تا گرم بشن.
لبم رو از خجالت گاز گرفتم. اگه مامان همچین صحنه‌ای رو می‌دید حتماً دق می‌کرد.
– لپات چه اناری شده، خوشگل خانوم!
خجالت کشیدی؟
اخمی مصنوعی کردم.
– بار آخرت باشه من رو این‌جا می‌کاری، آقا علی. برم خونه کارم تمومه.
آروم خندید. نگاهم روی صورت سرخ و چشمای روشنش چرخید.
چه‌قدر من این پسر ساده و مهربون رو دوست داشتم.
– دیگه مامانتم باید عادت کنه. من قراره دامادتون بشم، آهوی گریزپای من!
زیرچشمی نگاهی پر از ناز بهش انداختم.
– علی، من فقط هفده سالمه‌ها، برای این حرفا زوده. تو هم که دانشگاهت تموم نشده.
چشم و ابرویی برام اومد.
– بابا سرهنگ شما بله رو بده، من آسمون رو واسه‌ت می‌کشم رو زمین، آهو خانوم.
گوشه‌ی آستینش رو گرفتم.
– اگه این زبون رو نداشتی عمراً می‌تونستی مخ دختر سرهنگ رو بزنی.
خنده‌ای کرد.
– با تشکر از این زبون، تک‌دختر سرهنگ قراره بشه تاج سر بنده دیگه! می‌گم آهو، فردا بریم ولیعصر؟
مکث کردم و لبم رو گاز گرفتم.
– نمی‌شه. واسه ناهار مهمون داریم، باید زود برم خونه.

اخماش کمی توی هم رفت.
– مهمونتون کیه؟
وقتی نمی‌خندید برای من زیادی ترسناک می‌شد. هیچ‌وقت نمی‌تونستم بهش دروغ بگم.
– دوست بابام.
نفس سنگینی کشید و چیزی نگفت. قدماش که تندتر شد فهمیدم دلخوره.
– آقا علی؟ ای بابا… تقصیر من که نیست، عزیزم. نگام کن، چه‌جوری دلت می‌آد اون خنده‌های دلربا و چشمای قشنگت رو ازم بگیری؟
به نیم‌رخ صورتش خیره بودم که حس کردم لبخند زد.
سریع بازوش رو گرفتم.
– لبخند زدی. تمومه دیگه، باشه؟
وایساد و به چشمام خیره شد. دوباره جدی شده بود.
– چادر سرت کن. باشه، آهو؟
سرم رو کج کردم. دلم واسه‌ی لحن آرومش ضعف رفت.
– چشم.
نگاه‌هامون توی هم قفل شده بود. دستش رو بالا آورد و آروم روی چشمام کشید.
– دور این چشما بگردم من!
قلبم ریخت. دستام رو از خجالت روی صورتم گذاشتم و ریز خندیدم.
– ای بابا، دستت رو بردار. بذار ببینمت، انار.
سریع دستم رو برداشتم و نگاهی به اطراف انداختم.
– وای داریم می‌رسیم، امیرعلی. تو زودتر برو، می‌ترسم یکی ما رو باهم ببینه.
نفس عمیقی کشید و جلوی صورتش پر از بخار شد.
– برو خانوم، برو که یه‌وقت کسی تک‌دختر سرهنگ شایسته رو با من بی‌کس‌وکار نبینه.
اخمی بهش کردم.
– این چه حرفیه می‌زنی، علی؟ دیگه نشنوما. همه‌ی کس‌وکار تو منم.
لبخند کم‌رنگی زد.
– حاضرم هیشکی رو توی دنیا نداشته باشم، فقط تو کس‌وکارم باشی، دونه‌ی انار من.

قشنگ‌ترین لبخندم روی صورتم نشست، برگشتم و با قدمای بلند به‌سمت خونه راه افتادم تا بیشتر از این توی سرما معطل نمونه.
توی این یک‌سال‌ونیمی که باهم بودیم اگه دو روز نمی‌دیدمش همه‌ش اشکم دم مشکم بود.
نمی‌دونستم کی و چه‌جوری این پسر پاش رو توی زندگی من که از ترس بابام هیچ پسری حق نداشت از کنارم رد بشه گذاشت. اصلاً چی شد که به این‌جا رسیدیم، تنها چیزی که می‌دونستم این بود که از ته دلم دوسش دارم.
کلید انداختم و وارد خونه شدم. مامان با دیدنم اخمی کرد.
– تا الان کجا بودی؟ ظهر گذشته، یه‌باره خونه نمی‌اومدی دیگه! مدرسه‌ت که خیلی وقته تعطیل شده.
دکمه‌های مانتوم رو باز کردم.
– کلاس فوق‌العاده داشتیم.
با حالتی تهدیدآمیز نگاهم کرد.
– زنگ می‌زنم مدرسه می‌پرسما.
چشمام رو گرد کردم.
– من چه دروغی دارم بگم آخه، با بچه‌ها داریم واسه کنکور درس می‌خونیم! اصلاً مگه خودت نگفته بودی؟
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. «پوف»ی کشیدم و به‌سمت اتاقم رفتم.
خونواده‌ی ما یه‌کمی زیادی مذهبی بودن، مخصوصاً از‌طرف مادری. برای همین خیلی وقتا باهم تو خونه بحث داشتیم.
همیشه واسه‌م سؤال بود چرا مامان معصومه با این‌که ترک بود اسمم رو گذاشته شوکا!
لباسام رو عوض کردم و خودم رو روی تخت پرت کردم.
نگاهی به گوشیم انداختم. مطمئناً مثل هر روز مامان چکش کرده بود.
شونه‌ای بالا انداختم و سیم‌کارت مخفیم رو از توی کیف مدرسه‌م درآوردم و روی گوشی انداختم.
سریع به علی پیام دادم. «رسیدی، امیرعلی؟»
زیر پتو قایم شدم تا جوابم رو بده. علی فقط چند ماه بود که تونسته بود با حقوق کارای پاره‌‌وقتش برای خودش گوشی بخره.
اصلاً به‌واسطه‌ی همین کاراش بود که یه بار توی کوچه من رو دید و به قول خودش یه دل نه، صد دل عاشقم شد. از همون موقع به مدت دو ماه هر روز می‌اومد دم خونه و مدرسه یا این‌که برام نامه می‌فرستاد.

اون اوایل خیلی می‌ترسیدم و همه‌ش سعی می‌کردم از جلوی چشمش فرار کنم. تا این‌که وایسادنش روبه‌روی در و دیدن هرروزه‌ش واسه‌م تبدیل‌ به یه عادت شد.
این‌که هر بار کسی می‌خواست توی خیابون اذیتم کنه سریع پشتم درمی‌اومد یا یواشکی یه شاخه گل توی جیب مانتوم می‌نداخت و هر روز قدم‌به‌قدم از مدرسه تا خونه همراهیم می‌کرد باعث شد کم‌کم به کاراش وابسته بشم.
فقط کمی نرم شدن من باعث شد با چشمای جذاب و نگاه‌های گرم و خنده‌های قشنگش آشنا بشم. بعداز اون دیگه دیدن مدامش از واجبات زندگیم شد.
گوشیم لرزید. سریع ازجا پریدم و نشستم. با هیجان وافری به صفحه‌ی گوشی خیره شدم.
« من رسیدم، آهو. اتاق خیلی سرده، کسی هم واسه‌م غدا نپخته. حتی یه نفرم نیست که لااقل بهم خوشامد بگه! پس کی می‌آی؟»
با ناراحتی روی صفحه‌ی گوشیم رو نوازش کردم. با خودم فکر کردم که
آخه چرا زندگی امیرعلی باید این‌جوری باشه؟ با این وضعیت حتی تا جلوی خونه‌مونم نمی‌تونست بیاد، هرچند من به همینم راضی بودم.
کاش کمی بزرگ‌تر بودم و کاری ازدستم برمی‌اومد.
امیرعلی از بچگی توی پرورشگاه بزرگ شده بود و هیچ خونواده‌ای نداشت.
دراصل پدر و مادرش رو وقتی بچه بود توی یه تصادف ازدست داد. از بخت بدش اونا هم خونواده‌ی درست‌ودرمون و پولداری نداشتن، برای همین به پرورشگاه منتقل شد.
سرم رو به دیوار تکیه دادم و لبخند کم‌رنگی زدم. می‌گفت وقتی بچه بود اون‌قدر زشت بوده که هیشکی اون رو به‌فرزندی قبول نمی‌کرده، ولی خودم می‌دونستم بعضی وقتا از قصد یه دردسرایی درست می‌کرده تا کسی قبولش نکنه. چون نمی‌تونسته هیشکی به‌جز پدر و مادر خودش رو قبول کنه.
توی کل روزایی که پرورشگاه بود اون‌قدر درس خوند تا یه دانشگاه درست‌و‌حسابی توی تهران قبول شد. رشته‌ش حقوق بود.
یه‌جورایی انگار به شخصیتشم می‌اومد. هم باهوش بود و هم خیلی خوب با زبون می‌تونست همه رو قانع کنه. این میونم با پولی که از پرورشگاه بهش داده بودن و کارای نیمه‌وقتش تونسته بود یه اتاق برای خودش دست‌وپا کنه.
دوباره گوشی روی پام لرزید و بهم یادآوری کرد علی منتظر پیاممه. سریع صفحه رو باز کردم.
«چرا جواب نمی‌دی؟ مامانت اومده تو اتاقت؟»
نگاهی به در اتاق انداختم و دوباره به گوشیم نگاه کردم.
«نه بابا، رفته بودم تو فکر فعلاً دووم بیار، بذار یه‌ ذره بزرگ‌تر بشم، عزیزم. تا چند سال دیگه خودم می‌شم خانوم خونه‌ت.»

حس کردم صدای پا شنیدم، سریع گوشیم رو زیر بالش انداختم و خودمم دراز کشیدم.
در اتاق باز شد و صدای مامان توی گوشم پیجید.
– بیا ناهار بخور.
زیرچشمی نگاهش کردم.
– باشه، دست و صورتم رو بشورم می‌ام.
تا رفت سریع با علی خداحافظی کردم و از اتاق بیرون پریدم.
بعداز خوردن ناهار به اتاقم برگشتم تا یه‌کمی استراحت کنم.
کلاً زیاد از اتاق خودم بیرون نمی‌رفتم، مگر این‌که مهمون می‌اومد و مامان با تهدید و چشم‌غره رفتن بهم من رو از این‌جا بیرون می‌کشید.
خواب بودم که حس کردم کسی پیشونیم رو بوسید. به‌زور چشمام رو باز کردم.
با دیدن بابا که بالای سرم نشسته بود جیغ خفیفی کشیدم و خودم رو توی بغلش انداختم.
به‌طرز عجیبی به بابا وابسته بودم. روی سرم رو بوسید و با خنده گفت:
– آروم‌تر، دخترم! الان مامانت می‌اد می‌افته به جونمون.
محکم گونه‌ش رو بوسیدم.
– سه روزه ندیدمت بابا، پس کی این مأموریتات تموم می‌شه؟ خسته شدم دیگه!
موهای بلندم رو از جلوی چشمام کنار زد.
– یه چند سال دیگه صبر کنی بابات بازنشسته می‌شه. چرا ان‌قدر غر می‌زنی تو، دختر… بلند شو دست و صورتت رو بشور بیا واسه بابات غذا بکش ببینم.
سریع ازجا پریدم و به‌سمت روشویی رفتم.
آبی به دست و صورتم زدم و برگشتم تا به عادت همیشگی برای بابا غذا بکشم.
– شوکا، فردا واسه ناهار مهمون داریم. یه لباس درست‌ودرمون و پوشیده بپوش.
زیرچشمی به مامان نگاه کردم. از قصد جلوی بابا می‌گفت که نتونم حرفی بزنم.
لبخندی زیرزیرکی زدم.
– نگران نباش، مامان جونم… می‌خوام اون چادر گلدار سفیده رو بپوشم.
با تعجب نگاهم کرد.
– واقعاً؟
شونه‌هام رو بالا انداختم و با تعجبی ساختگی گفتم:
– مگه شما تا حالا من رو بدون چادر توی مهمونیا دیدین؟
ابروهاش بالا پرید، ولی نتونست چیزی بگه.
بابا لبخندی زد. ازجا بلند شد و پیشونیم رو بوسید.
– آفرین، دختر گل بابا.
لبم رو گاز گرفتم و آروم روی صندلی نشستم. واقعاً از روزی که بابا بفهمه من با امیرعلی دوستم و دیگه روی مهربونش رو نبینم می‌ترسیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

21 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

شروع زیباییه

نفس
نفس
1 سال قبل

رمانش خوشگله:))))♡

sanaz
sanaz
1 سال قبل

رمان قشنگیه انگار❤

silvermoon
silvermoon
1 سال قبل

بنظر قشنگه

زهرا
زهرا
1 سال قبل

پارتگذاری ها کیه؟؟

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
1 سال قبل

یاکان؟حالا نمیشد پاکان باشه😂

Nahar
Nahar
پاسخ به  سپیده Sepideh
1 سال قبل

همش این نویسنده ها اسم جدید اختراع میکنن😂😂

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

اره واقعا یه رمان خوندم اسم پسره امیرعلی سالار بود😂

Nahar
Nahar
پاسخ به  سپیده Sepideh
1 سال قبل

سممممم😂💔💔💔

نفس
نفس
پاسخ به  سپیده Sepideh
1 سال قبل

توام دست از سر پاکان بر نداراااا😐🤣🤣🤣

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
پاسخ به  نفس
1 سال قبل

چیکار داری داداشمه هاااااااا😂
مگه آدم داداشش رو فراموش میکنه😐

نفس
نفس
پاسخ به  سپیده Sepideh
1 سال قبل

ن🤣🤣🤣🤣🤣

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  سپیده Sepideh
1 سال قبل

نخیر باید هاکان باشه😂😂

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

هاکان داداش سامان رو میگی؟😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  سپیده Sepideh
1 سال قبل

🤣🤣 نه بابا هاکان خودمون😂😐

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

هاکان خودمون دیگه کیه؟😐
از بس سامان و شایان و پاکان کردین ک گیج شدم😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  سپیده Sepideh
1 سال قبل

وا هاکان تو اداره پلیسو میگم🤣 همونی که واسه بازجویی مرگ مادرشوهرمون بردمون اداره پلیس😐😂

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

اون ک کامران بود با داداشش هومن😂
خاهرم فراموش کار شدیاااااااا یه دکتر برو😂

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  سپیده Sepideh
1 سال قبل

نخیر اونو که من میگم زیاد ازمون بازجویی نمیکرد یه بار وسط بازجویی تشنه ام شد هاکان یه لیوان آب خنک داد دستم😂 اونو میگم نمیدونم تو دیدیش یا نه ولی خب کل اداره پلیس که فقط کامران و هومن نیستن که 😌

افرا
افرا
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

یا مثلاً ماکان😐😄😄

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  افرا
1 سال قبل

موافقم🙃

دسته‌ها

21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x