سرش رو با تأسف به دو طرف تکون داد.
– چه نمکنشناسی تربیت کردی معصومه! این چه گربهصفتیه!
مانتوم رو توی دستم مشت کردم و ساکت موندم.
کاش دلش رو داشتم ولشون کنم و برای همیشه برم…
عمو بعد از مرگ بابا سکته کرده بود و وضعیت خوبی نداشت، ولی شاید الان میتونست مواظبم باشه!
همینکه ماشین رو توی حیاط پارک کرد پباده شدم و بهسمت خونه دویدم. با قدمهای بلند دنبالم راه افتاد.
اینهمه پیگیری و تعصبش رو درک نمیکردم! دیگه داشت حالم رو بههم میزد.
– معصومه بیا بیرون!
مامان با تعجب از اتاق بیرون اومد. با قدمهای بلند بهسمت اتاقم راه افتادم.
– هی گربه، صبر کن. حرفایی که به من زدی به مامانتم بگو تا بفهمه چه نمکنشناسی هستی!
دندونهام رویهم فشار دادم و در اتاق رو محکم بههم کوبیدم.
از شدت خجالت، حرص و حقارت داشتم دیوونه میشدم.
همیشه همینجوری بود، جلوی دوستام خوردم میکرد. با حرفهاش روحم رو آزار میداد و جوری رفتار میکرد انگار حق با اونه و من چیزی نمیفهمم!
مامان معصومه هم همیشه طرف اون رو میگرفت و دربرابر همهی اعتراضات و دعواهام میگفت: «افسار دختر سرکش باید دست یه مرد باشه تا آروم بگیره!»
دلم میخواست روی طرزفکرشون عق بزنم.
دوتا از قرصهام رو از کشو بیرون کشیدم و بعد از خوردنشون چهارزانو روی تخت نشستم و شروع به شمردن نفسهای عمیقم کردم.
می دونستن اگه بهم فشار بیارن حالم بد میشه، ولی همیشه این کار رو تکرار میکردن، هر بار بدتر از قبل!
اما من نمیخواستم شکست بخورم. اجازه نمیدادم از نقطهضعفم برای کنترل کردنم استفاده کنن.
با شنیدن صدای زنگ گوشیم ازجا پریدم و از توی کیف بیرون کشیدمش.
حدس میزدم یکی از بچهها باشه، ولی با دیدن اسم عمو روی صفحه جا خوردم.
معمولاً این وقت روز سر کار بود.
– الو، سلام عمو جانم.
– سلام دخترم. حالت خوبه؟
روی تخت دراز کشیدم و لبخند زدم.
– ممنون عمو جان. شما خوبید؟ مهدی خوبه؟
شنیدن صدای گرمش که بیشباهت به صدای بابا نبود باعث شد لبخندم عمیقتر بشه.
– خوبه، اونم سلام میرسونه. دلم برات تنگ شده شوکا.
آهی کشیدم. عمو بهجز بابا و پسرش مهدی کسی رو توی این دنیا نداشت و بعد از مرگ بابا پشتش حسابی خالی شده بود.
– قربونت برم عمو جون، منم دلم تنگ شده. نمیتونی بیای پیشم؟
کمی مکث کرد.
– میدونی که باید برم سر شیفت. مرخصی امسال رو هم دفعهی پیش که اومدم استفاده کردم.
هومی کشیدم.
– شاید من… بتونم مامان و دایی رو راضی کنم بیام دیدنت.
آروم گفت:
– میدونی که ماه بعد سالگرد فوت باباته!
لبهام رو بههم فشار دادم تا جلوی بغضم رو بگیرم.
– دایی و مامان اجازه نمیدن. میدونی که، قضیهی اون گروهکه هنوز تموم نشده. بابا بد زخمی بهشون زد، قسم خوردهن همهمون رو میکشن!
صداش سرد شد.
– احمقای بیعرضه! نگران نباش عمو جان، همهچیز درست میشه. میآرمت پیش خودم… به اون دایی وحشیتم بگو حواسش به رفتارش باشه، خوشم نمیاد بهت امر و نهی میکنه!
لبخند کمرنگی زدم، عمو هیچوقت از دایی بهرام خوشش نمیاومد.
– چشم عمو جان. مهدی خونه نیست؟
– نه دخترم، رفته دانشگاه. اومد میگم بهت زنگ بزنه.
– باشه پس من دیگه مزاحمتون نمیشم.
– مراحمی دخترم. این چه حرفیه؟ مواظب خودت باش.
نگاهم به سقف اتاق خیره موند.
– شما هم همینطور، خداحافظ.
تماس که قطع شد انگار دوباره به خفقان برگشتم.
بعد از مرگ بابا، عمو میخواست من رو پیش خودش ببره، ولی چون پسر مجرد داشت دایی و آقاجون مخالفت کردن.
عمو میتونست با شکایت و حکم دادگاه سرپرستی من رو بهعهده بگیره، ولی نمیخواست مشکل و ناراحتی پیش بیاد و معتقد بود باید یه مادر بالای سرم باشه.
ازطرفی خودش هم موقعیتش رو نداشت. همیشه مشغول سفر کاری بود و جایز نبود من اینهمه مدت با مهدی تنها زندگی کنم.
ده سالی میشد از زنش جدا شده بود و تنهایی مهدی رو بزرگ کرده بود.
به نظرش بیمادری بدترین درد دنیا بود!
نفس عمیقی کشیدم. این روزها زیادی درد داشتم. هروقت به سالگرد فوت بابا نزدیک میشدیم احساس خفگی میکردم، میدونستم بالاخره این نفس بریده میشه.
حس میکردم بعد از فوت بابا دیگه هیچ ضربهای نمیتونه من رو بشکونه!
یـاکـان (امیرعلی)
«سوداد» کلمهای در واژگان پرتغالی بهمعنی حسی که وقتی بهت دست میدهد که چیزی را در گذشته گم کردهای و پیدایش نکردی… و میفهمی هیچگاه هم پیدایش نخواهی کرد و امیدی به بازیافتن آن در آینده وجود ندارد…
شاید توی عمیقترین حالت سوداد بهسر میبرم… شاید هم اميدوارترین حالت ممکن!
آدمای خوشبین همیشه امیدوارن. من آدم بدبینیام، ولی بازهم امید دارم. نمیدونم، شاید عشق همهی محاسبات انسانی رو بههم میزنه… یا شاید هم انسان رو بهمعنای واقعی کلمه سر عقل میآره!
تشخیص این مسئله از قوهی ادراکم خارجه، من بیشتر توی مسائلی که با خون و خشونت و قتل سر و کار داره تبحر دارم…
احتمالاً دیگه نباید کتابی دربارهی احساسات بخونم، توی روحیهی مردی مثل من تأثیر منفی میذاره!
با صدای تقهای که به در خورد کتاب توی دستم رو روی میز گذاشتم و از روی صندلی گهوارهای وسط سالن بلند شدم.
نگاهی به قهوهی روی میز انداختم و عینک مطالعهم رو درآوردم و کنارش پرت کردم.
این فضا اصلاً با روحیهی من سازگار نبود، ولی بهترین روش برای دور کردن فکرهای خسته کنندهای که توی سرم میپیچید بود.
– یاک، خونهای؟
با شنیدن صدای نوید به خودم اومدم و بهسمت در راه افتادم.
همینکه در رو باز کردم با دیدن سینی غذا توی دستش چشمهام برق زد.
– کی درست کرده؟
شونهای بالا انداخت.
– کار کی میتونه باشه جز نیما؟
سینی رو از دستش گرفتم.
– بگو یکی طلبش!
نچی کرد.
– خب خدمتکار بگیر. خسته نشدی انقدر غذای بیرون خوردی؟
سری تکون دادم.
– کار دیگهای نداری؟
سعی کرد وارد خونه بشه.
– بذار بیام تو. داری غذا میخوری حرفم رو میزنم.
کنار کشیدم و اجازه دادم وارد بشه. ظرف غذا رو روی میز گذاشتم و نشستم.
– خب بگو ببینم باز اون پیری چیزی نطق کرده؟
روی صندلی نشست و شروع به تکون دادن خودش کرد.
– کتاب میخوندی؟ اینا چیه دیگه؟
– دست نزن، حرفت رو بگو و برو پی کارت!
صاف سر جاش نشست.
– امشب تولد پیریه، میریم خونهش!
مکث کردم.
– این حرومزاده سالی چند بار بهدنیا میآد مگه؟ همین چند ماه پیش تولدش بود.
فنجون قهوه رو از روی میز برداشت.
– میدونی که ظاهرسازیه. واسه جمع کردن گروه نیاز به بهونهس. این روزا بدجوری زیر نظرن!
خیره نگاهش کردم.
– قهوه دهنی من بود!
سریع همهش رو ریخت بیرون.
– اه اه، پس چرا پر بود؟ حالم بد شد. زودتر بگو لعنتی!
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– دروغ گفتم، ولی خوب نیست مرد انقدر وسواسی باشه.
نگاه پر از تهدیدی بهم انداخت.
– چه آدم مزخرفی هستی تو؟ اینهمه وقت چهجوری تحملت کردم؟
خونسرد نگاهش کردم.
– نمیدونی قضیهی امشب چیه؟
– راشد تو این رفت و آمداشون یه چیزایی فهمیده. میگه انگار مأموریت جدیدی داریم، یه محمولهی کوچیکه که خیلی خواهان داره. اطلاعات داخلش سریه، باید یهراست برسه دست مرید و استاد.
لبم رو تر کردم.
– یعنی چهقدر سری؟ میشه پیچوندش؟
زیرچشمی نگاهم کرد.
– واسهش مهمه که من و تو رو گذاشته بالاسرش، ولی همونقدرم بهمون اعتماد نداره. حتماً بپا میذاره!
بقیهی غذام رو خوردم.
– تو برو. من یهکمی کار دارم، نمیتونم بیام.
پوفی کشید.
– کارت چیه، ها؟ منو میخوای بفرستی وسط اون بیشرفا، خودت بشینی آهنگ گوش کنی، عکس نگاه کنی، مشروب بخوری و حال کنی؟ یا میآی یا منم نمیرم. حوصلهی لجنبازیاشون رو ندارم.
– باشه، پس کتشلوارم رو بده اتوشویی.
چشمهاش رو به هم فشار داد.
– صد بار گفتم به من دستور نده یاک. من زیردستت نیستم، شریکتم.
بیتفاوت سینی غذا رو به عقب هل دادم.
– داری میری ظرفها رو هم با خودت ببر.
زیرلب بیشرفی گفت و ازجا بلند شد.
بهسمت اتاق رفت تا به سلیقهی خودش یه کتشلوار انتخاب کنه.
چرخوندن احتیاجات اولیهی زندگی من بیشتر دست نوید و ندا بود. عملاً حوصلهی انجام هیچ کاری رو نداشتم و تنهایی و بیحرکت بودن رو ترجیح میدادم.
– من دارم میرم.
نگاهش کردم.
– از ندا تشکر کن.
اخمی کرد.
– بهش نگو ندا. به پشتیبانی شماها بل گرفته هی زبوندرازی میکنه دیگه… این روزا صداش میکنم نیما، جوابم رو نمیده. چه گناهی کردم این بیشعور اینجوری شده، خدا میدونه.
نچی کردم.
– باهاش درست رفتار کن نوید. بچه همینجوریش تحت فشار هست، تو دیگه نمک رو زخمش نپاش.
دستش رو تکون داد و بهسمت در رفت.
– برو بابا… فاز روشنفکری میگیرین واسه ما. آبرو نمونده دیگه واسهمون.
در رو محکم بههم کوبید و از خونه خارج شد.
سری به تأسف تکون دادم و با گرفتن سیگار بهسمت بالکن رفتم. روی صندلی نشستم و به منظرهی زیر پام خیره شدم.
سیگار بدون روشن شدن بین لبهام تکون میخورد و قصدی برای کشیدنش نداشتم.
گاهی دلم برای ندا میسوخت. هرکدوم از ما یهجور تابو بودیم.
اون پروانهای بود که توی پیله گرفتار شده بود، با این تفاوت که اطرافیانش اجازه نمیدادن از پیله بیرون بیاد و پروانه شه…
و من… نمیدونم، شاید یه تابوی ناشناخته بودم، یه پرورشگاهی که هروقت دشمناش میخواستن روش فشار بیارن بهش میگفتن حرومزاده یا یه مرد منزوی و احمق و عاشق که پنج ساله دنبال کسی که ولش کرده میگرده.
از هر زاویهای به خودم نگاه میکردم زندگیم برای همه هضمنشده بود!
نگاهی به گوشی قدیمی توی دستم انداختم. صفحهش شکسته بود و شمارهها بهسختی تشخیص داده میشدن.
صفحه رو خاموش کردم و برگشتم تا ساعت توی هال را ببینم.
هوا داشت تاریک میشد و اون تازه صلاح دیده بود که بهمون اطلاع بده.
نفس سختی کشیدم و ازجا بلند شدم.
از این دورهمیا متنفر بودم، ولی مجبور بودم حضور داشته باشم تا اطلاعات کسب کنم. اميدوار بودم امشب مرید رو هم توی مراسم ببینم.
زیر دوش آب سرد ایستادم و چشمهام رو بستم. این سرما مغزم رو منقبض میکرد و حواسم پرت میشد. اجازه نمیداد به چیزی فکر کنم.
معمولاً چیز زیادی برای فکر کردن نداشتم. همهی کارم همانی بود که استاد میخواست و همهی ذهنم درگیر گذشته بود.
حوله رو که دور تنم پیچیدم از توی آینه چشمم به خالکوبی بزرگ روی شونهم افتاد.
لعنتی به نوید فرستادم و سرم رو به دو طرف تکون دادم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به حس من ایمان بیارین ایناها یاکان همون امیر علیه و اینکه مطمعنم اون خالکوبیه مول یاغی هست فقط با این تفاوت که یاکان رو حک کرده 😂🥺
اخ خدا
آخی🥺🥺🥺
اعع دیدین گفتم یاکان همون امیرعلیه 😂😂
یا نویسنده یکی دیگس؟
یکی دیگست🤭
نویسنده خودش رمانو میزارع؟
نه
اها
گفتمااا امیر علی اسمش میشه یاکان😐🔪
افرینبه هوشت