رمان یاکان پارت 3

5
(3)

 

سرم رو بالا گرفتم و به چشماش خیره شدم.
– این شعر برای منه؟
عکس رو از دستم بیرون کشید.
– برای همه‌ی کس‌ و‌ کار منه!
زبری دستش باعث شد نفس تو سینه‌م حبس بشه.
نذاشتم عقب بکشه و دستش رو گرفتم. با انگشتام کف دست سردش رو نوازش کردم.
– زخمات هنوز خوب نشده؟
نگاهش برق می‌زد.
– نه دونه انارم، مال خیلی وقت پیشه. این زخما دیگه کهنه شده حاصل کارگریه! بی‌خودی غصه نخور.
دستاش رو بالا کشیدم و چند بار توشون ها کردم تا گرم بشن.
چه‌جوری می‌تونستم واسه‌ش غصه نخورم وقتی ان‌قدر توی زندگیش سختی کشیده بود و همیشه درحال کار کردن بود؟
مشغول ها کردن بین دستاش بودم که حرکت لباش رو روی موهام حس کردم.
نفسم گرفت و مکث کردم. خیلی کم پیش می‌اومد من رو ببوسه اونم فقط موهام رو.
– زر طلای من، نفست رو هدر نده. اینا زندگی منن، آهو.
هول‌شده دستی به موهای روشنم کشیدم.
– رنگ موهام مثل بابامه. کاش رنگ چشمامم مثل اون عسلی بود خیلی دوسشون دارم.
سرش رو جلو آورد و با لذت به چشمام خیره شد.
– بی‌خیال، انار. من که نمی‌تونستم عاشق رنگ چشمای بابات باشم! همینشم من رو جادو کرده، دختر. البته با تشکر از مادربزرگ خدابیامرزت.
ریز خندیدم و آستین لباسش رو کشیدم.
– علی، بریم ولیعصر دور بزنیم؟
سری تکون داد و برای تاکسی دست تکون داد.
– بریم، خیلی وقته کنار هم نبودیم.
دوباره بچه شدم.
– همه‌ش تقصیر تو و رئیست و اون کار به‌ درد نخورته دیگه که هیچ‌وقت برای من وقت نداری.
دستم رو بین دستاش قفل کرد و هشدار‌گونه صدام زد:
– انار! همه‌ی وقت من برای توئه. حتی اون کاری که می‌کنمم برای رسیدن به توئه. با این حرفا جفتمون رو اذیت نکن.
با توقف کردن ماشین سکوت کردم. هر دو سوار شدیم و به‌ سمت میدون ولیعصر راه افتادیم.
علی حتی توی بدترین موقعیتشم هیچ‌ وقت اجازه نمی‌داد من دست توی جیبم کنم.
همین‌ که رسیدیم پیاده شدم و با ذوق به اطرافم و برفی که گوشه‌ به‌ گوشه‌ی زمین ریخته بود نگاه کردم.
– وای امیر علی، بیا تا ته خیابون پیاده بریم. تو راه پیراشکی و شیر کاکائوی داغم بخوریم خیلی هوس کردم.
دستم رو گرفت و فشار ملایمی بهش آورد.
– به‌روی چشم، بریم دونه‌ انارم.
دستم رو کشید و به‌ سمت دکه‌ای که شیر کاکائو می‌فروختن برد. این‌ جا معمولاً پاتوقمون بود.
دو تا شیرکاکائو گرفت و کنار هم راه افتادیم.
گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و شروع به گشتن کردم. بعد‌ از چند لحظه هندزفری رو به گوشیم وصل کردم و یه گوشش رو به‌طرفش گرفتم.
عادتمون بود دو تایی با هم تو خیابون قدم بزنیم و به یه آهنگ گوش بدیم. انگار فقط با این کار قلبامون به‌ هم وصل می‌شد.
دستش رو فشار دادم و شروع‌ به قدم زدن کردیم.

دل دیوونه‌م از تو تنها نشونم از تو
یه عکس یادگاری که خودتم نداری
شده رفیق شب‌هام وقتی که خیلی تنهام
می‌گیرمش رو به‌ رو بازم می‌شی آرزو
وقتی تو رو ندارم وقتی که بی‌قرارم
چشام‌و باز می‌بندم بازم می‌آی کنارم
دل دیوونه‌م از تو، تنها نشونم از تو
یه عکس یادگاری که خودتم نداری
شده رفیق شب‌ هام وقتی که خیلی تنهام

نگاه روشنش به‌ سمتم چرخید.
– تو که از من عکس یادگاری نداری، انار.

بی‌هوا به‌سمتش چرخیدم.
– ما که قرار نیست هیچ‌وقت ازهم جدا بشیم، چرا باید ازت عکس یادگاری داشته باشم؟
روبه‌روم وایساد.
– نمی‌دونم، شاید افتادم مردم؛ نمی‌خوای من رو به‌خاطر داشته باشی؟
اخمی بهش کردم. بی‌توجه به مردمی که نگاهمون می‌کردن قدمی به جلو برداشتم و روی نوک انگشتای پام بلند شدم. چند لحظه بی‌حرف به صورتش خیره موندم به چشمای روشن و مژه‌های کوتاهش صورت استخونی و لبای مردونه‌ش! با کنجکاوی و حیرت بهم نگاه می‌کرد.
‌یه‌ دفعه چشمام رو محکم بستم و مکث کردم.
– چی شد، شوکا؟
چشمام رو آروم باز کردم و لبخند زدم.
– داشتم ازت عکس می‌گرفتم. می‌خوام این صحنه‌ها رو برای همیشه این‌جا…
اشاره‌ای به سرم زدم.
– ثبت کنم!
کم‌کم لبخندی روی لبش نشست.
– خنگ‌تر از این حرفایی که من رو برای همیشه یادت بمونه.
چشمام رو واسه‌ش گرد کردم.
– باهات قهر می‌کنما، آقا امیرعلی! حالا چون تو خیلی باهوشی دلیل نمی‌شه که من خنگ باشم. راستی بیا راه بریم. پنج دقیقه‌س وسط خیابون وایسادیم و زل زدیم به هم.
دوباره دستم رو بین دستای بزرگش گرفت.
– مگه عاشقا از این کارا نمی‌کنن؟
– چیکار؟
سرش رو به‌طرف آسمون گرفت.
– یه گوشه برای یه ثانیه مکث می‌کنن و بی‌توجه به مکان و زمان یه‌ جوری غرق هم می‌شن که وقتی به‌خودشون می‌آن می‌بینن یه ساعت گذشته. می‌بینی عشق حتی می‌تونه حاکم زمان باشه!
لبم رو تر کردم و به نیم‌رخ مردونه‌ش خیره شدم.
– تو عاشق منی؟
چشماش رو بست.
– اگه تا حالا نتونسته باشم بهت ثابت کنم به نظرت لایق مرگ نیستم، دونه انارم؟
ضربه‌ای به بازوش زدم.
– می‌شه ان قدر از مردن حرف نزنی؟ دلم می‌لرزه.
هندزفری رو به دستم داد و با محبت نگاهم کرد.
– آره، بیا راجع‌ به زندگی حرف بزنیم!
سرم رو تکون دادم و با خیال راحت به بازوش چسبیدم.
– وقتی بابام بره بیشتر می‌تونیم با هم بریم بیرون.
آهی کشید.
– کارای من بیشتر می‌شه، دونه انارم. هر روز نمی‌تونم بیام بیرون.

سرم رو تکون دادم و با خیال راحت به بازوش چسبیدم.
– وقتی بابام بره بیشتر می‌تونیم با هم بریم بیرون.
آهی کشید.
– کارای من بیشتر می‌شه، دونه انارم. هر روز نمی‌تونم بیام بیرون.
سرم رو تکون دادم. سعی کردم درکش کنم، ولی ته دلم هی یه چیزی آزارم می‌داد.
– باشه، از این‌ به‌ بعد هروقت سرت خلوت بود می‌ریم بیرون.
به ته خیایون رسیده بودیم که بی‌هوا دستم رو بالا آورد و پشتش رو بوسید.
– مرسی که درک می‌کنی و پابه‌پام می‌آی، انارم. قول می‌دم یه روز همه‌ چی رو جبران کنم.
سر تا پا به رنگ انار شدم. حتی صداشم می‌تونست ضربان قلبم رو کم‌ و زیاد کنه، چه برسه به لمس لبای گرمش!
گوشه‌ی خیابون وایساد و برای تاکسی دست تکون داد.
– بریم خونه، انار. می‌ترسم دیر بشه و مامانت دعوات کنه.
بهم برخورد.
– وا… مگه من بچه‌م که مامانم دعوام کنه.
نگاهی به صورتم انداخت.
– ناراحت نشو. به‌خاطر خودت گفتم، وگرنه من تا شب همین‌جا پا‌ به‌ پات می‌آم، از خدامم هست.
با حساسیت گفتم:
– ببخشید دیگه، من مثل همکاراتون اوپن نیستم. نمی‌تونم تا آخر شب باهات بیرون بمونم.
اخم ملایمی روی صورتش نشست و دستم رو آروم فشار داد.
– دوست ندارم با تیکه و کنایه حرف بزنی، شوکا خانوم.
شونه‌ای بالا انداختم و سکوت کردم.
نمی‌تونستم جلوی حسادتم رو بگیرم و این دست خودم نبود.
ماشین نگه داشت و سوار شدم. کرایه رو حساب کرد و آدرس خونه‌مون رو داد. با تعجب نگاهش کردم.
– تو مگه نمی‌آی؟
سرش رو به دو طرف تکون داد.
– باید برم شرکت، انار. یه‌ذره کار مونده رو دستم.
با ناراحتی و اخم روم رو برگردوندم.
خواست چیزی بگه که راننده غری زد.
لباش رو به‌هم فشار داد و در رو بست.
دیگه برنگشتم تا باهاش خداحافظی کنم.
ناراحت شدم.
روی کارش و صاحب‌کارش و دخترای دور و برش حساس شده بودم و این داشت من‌ رو اذیت می‌کرد.
با لرزیدن گوشیم نگاهی به صفحه‌ش انداختم. «ناز کُنی، نَظر کُنی، قَهر کُنی، ستم کُنی
گر که جَفا، گر که وَفا، از تو حذَر نمی‌کنم!»
با دیدن پیامش لبخندی روی لبم نشست.
اجازه نمی‌داد ناراحتیم حتی پنج دقیقه هم طول بکشه.
چند بار دیگه از روی پیام خوندم، لبخند از صورتم پاک نمی‌شد.
چرا ان‌قدر دوست‌ داشتنی بود؟! کاش می‌تونستیم هرچه زودتر با هم ازدواج کنیم.
همین‌که به خونه رسیدم دوباره گیر دادنای مامان شروع شد. گاهی دلم می‌خواست از دست افکار قدیمی و سخت‌گیریاش سر به بیابون بذارم.
اگه از رابطه‌ی من و امیر‌علی باخبر می‌شد پوستم رو می‌کند.

………………..
تا آخر هفته دیگه نتونستم امیرعلی رو ببینم. سرش شلوغ بود و حتی یکی‌ در میون جواب پیامام رو می‌داد.
حسابی ناراحت و کلافه بودم. بالاخره روز رفتن بابا رسیده و ناراحتیم بیشتر از همیشه شده بود.
– شوکا، بیا بیرون دیگه. بابات داره می‌ره‌ ها. چیه دو روزه غمبرک زدی توی اون اتاق، دختر؟
آهی کشیدم و ازجا بلند شدم. بابا با دیدن چهره‌ی درهمم لبخند مهربونی زد.
– بیا این‌جا، فرشته‌ی بابا. نبینم بدخلق باشی. این دفعه زودتر از همیشه برمی‌گردم.
بغلش کردم و سرم رو روی سینه‌ش گذاشتم.
– بابا جون، مواظب خودت باشیا… راستی، یادم نرفته قول دادی وقتی برگشتی می‌ریم مسافرت.
پیشونیم رو بوسید.
– چشم فرشته‌ی من، هرچی شما بگی. مامانت رو زیاد اذیت نکن، مواظب خودتم باش.
مامان پشت چشمی نازک کرد.
– خوبه دیگه، آقا. همین‌جوری لوسش کردی که ان‌قدر سرکش شده!
بابا دوباره سرم رو بوسید.
– سرکش باش، بابا جون. من از دختر توسری‌خور خوشم نمی‌آد! دختر باید بلد باشه از حقش دفاع کنه.
ابروهام رو برای مامان بالا انداختم.
«نچ‌نچ»ی کرد و ظرف اسپند رو از روی گاز برداشت.
– الحق که پدر و دختر هردو لنگه‌ی همدیگه‌این.
نگاهی به بابا انداختم و دوتایی با هم ریزریز خندیدیم.
تا دم در بابا رو همراهی کردیم. لحظه‌ی آخر از گردنش آویزون شدم و محکم بغلش کردم.
چند بار همدیگه رو بوسیدیم و بالاخره رضایت دادم که بره.
همیشه موقع رفتنش این بساط رو داشتیم. بابا همه‌چیز من بود. موقعی که خونه نبود از همیشه افسرده‌تر بودم.
وارد اتاقم شدم و گوشیم رو بیرون کشیدم.
یه پیام از امیرعلی داشتم، با ذوق بازش کردم. «بابات امروز قرار بود بره مأموریت، انارم؟ به‌ سلامتی رفت؟ تو حالت خوبه؟»
لبخندی زدم، توی هر حالتی به‌ فکرم بود.
سریع جواب دادم. «خیلی ناراحتم، علی. موقع رفتنش اشکم دراومد.»
چند لحظه طول کشید تا جواب بده.
«دور چشمات بگردم. گریه نکنیا، لیمو شیرین. تلخ می‌شی از دهن می‌افتی!»
خنده‌م گرفت. «ای زبون‌ باز! کی می‌آی همدیگه رو ببینیم؟»
امیدوار بودم زودتر بتونم ببینمش. دلم خیلی واسه‌ش تنگ شده بود.
دوباره صفحه روشن شد. «امروز نمی‌شه، انار. استاد خیلی کار ریخته سرم، دیگه وقت پلک زدنم ندارم.»

ابروهام بالا پرید.
سریع تایپ کردم: «استاد دیگه کیه؟ اگه خیلی بهت فشار می‌آد از این کار بیا بیرون، علی.»
نمی‌فهمیدم چرا اون‌قدر دیر به‌ دیر جواب می‌داد!
بعد از یه ربع بالاخره پیامش رسید. «صاحب‌کارم. از وقتی با بقیه‌ی همکارا آشنا شدم متوجه شدم همه استاد صداش می‌کنن. مثل این‌ که قبلاً استاد دانشگاه بوده، ولی اخراجش کرده‌ن. نمی‌دونم چرا زیاد سنگین نیست، ولی عجیبه، شوکا. از یه چیزایی واقعاً سر درنمی‌آرم. حتی آدماشم خیلی عجیب رفتار می‌کنن!»
لبم رو تر کردم. ناخودآگاه استرس گرفتم. «اگه به نظرت مشکوکه استعفا بده، علی. من که همون اول گفتم کسی واسه همچین کاری این‌همه حقوق نمی‌ده! این یه جای کارش می‌لنگه‌ ها. اصلاً می‌خوای اسم شرکت رو بگو، به بابام بگم تحقیق کنه.»
این دفعه پیامش زودتر به دستم رسید.
«تا الان که با من کاری نداشتن، فقط به نظرم آدمای عجیبی هستن. شایدم اشتباه می‌کنم. دیوونه شدی، انار؟ بری به بابات بگی واسه کی تحقیق کنه؟ شوهر آینده‌ت؟ من باید برم، کاری نداری؟»
آهی کشیدم و با گفتن «نه» ازش خداحافظی کردم.
از همون لحظه از استاد و کل همکاراش متنفر شدم. اونا امیرعلی رو از من دور کرده بودن و من دلم براش تنگ بود. کاش از اون کار بیرون می‌اومد.
از اتاق خارج شدم و نگاهی به مامان انداختم.
– مامان، می‌شه با دوستام برم بیرون؟
اخمی کرد.
– نه دختر جون. سر ظهری چه وقت بیرون رفتنه؟ یه تار مو از سرت کم بشه بابات قیامت به‌ پا می‌کنه.
آهی کشیدم و روی مبل نشستم. همیشه همین بساط بود. دیگه داشتم توی این خونه می‌پوسیدم. کاش امیر‌علی زودتر بیاد و نجاتم بده.
کل روز خودم رو با درس خوندن مشغول کردم.
چند بار گوشیم رو چک کردم، ولی پبامی ازش نداشتم.
اصلاً دلم نمی‌خواست بره سر کار یا پولدار بشه. من می‌خواستم همه‌ی وقتش رو فقط برای من بذاره.

…………….
روز بعد گوشی رو با خودم یواشکی به مدرسه بردم.
زنگ آخر که خورد به همون پارک همیشگی رفتم و روی نیمکت نشستم.
گوشیم رو از زیپ مخفی کیفم بیرون آوردم و شماره‌ی امیر‌علی رو گرفتم.
بعد‌از چند دقیقه بالاخره جواب داد.
– جانم انار؟
آهی کشیدم.
– امیرعلی؟
– جونم، چیزی شده؟ چرا آه می‌کشی، دختر؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نفس
نفس
1 سال قبل

خداکنه اخرش خوب باشه و از هم جــدا نشن فقط یکم سخت بهم برسن🥺

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
1 سال قبل

بچه ها من فکر کنم برادرعلی میمیره🙄

نفس
نفس
پاسخ به  سپیده Sepideh
1 سال قبل

نـــــــــــــه🥺

sanaz
1 سال قبل

بخدااااا نویسنده بخایی این دوتارو اع هم جدا کنی خودم خفت میکنم خراب نکن رمانتووو اههه😂😂💔🥺

Devil
Devil
1 سال قبل

تروخدا رمانو خراب نکن امیر علی نمیره هیچ اتفاقیم براشون میوفته فقط یکم ازدواجشون سخت باشه برای اولین باره آرزو دارم رمان پایانش خوش باشه

Nahar
Nahar
پاسخ به  Devil
1 سال قبل

من حس میکنم امیرعلی و شوکا جدا میشن بعد چند سال امیرعلی میاد اما امیرعلی قبل ن امیرعلی اخمو و پولدار😝

نفس
نفس
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

منم همین فکر رو میکنم

نفس
نفس
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

نظرم یه اتفاقی میوفته جدا میشن بعدا پولدار و اخمو و مغرور میاد😂

Nahar
Nahar
1 سال قبل

وای خدا🥺
امیدواررم جدا نشن باهم بمونن

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
Mobina
Mobina
1 سال قبل

قشنگه ولی نمیتونم حدس بزنم اخرش چی میشه
بنظرم امیرعلی میمیره

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

دقیقا منم همین فکر رو دارم اما حوصلم نشد بنویسم😐😂.

نفس
نفس
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

ن خدانــکنه🥺

لمیا
لمیا
پاسخ به  𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
1 سال قبل

چرا واقعا گند میزنن به همه چی؟
رمانی ندیدم که بعد از هزار درد و کوفت بهم برسن. ایییشش!

sanaz
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

وییییی نه کاش نمیرع

نفس
نفس
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

واییییی نـــــــه

دسته‌ها

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x