رمان یاکان پارت 34

3.5
(6)

 

حرفایی که می‌زد توی گوشم نمی‌رفت. امیرعلی هیچ‌کدومشون رو باور نداشت.
بی‌شک اون از دیدن من خوشحال بود، فقط کمی شوکه و ترسیده بود، همین!
اون دونه انار من بود، قسم خورده بود تا آخرش عاشقم باشه!
نگاهم به‌سمت بچه‌ها برگشت، همه خشک‌شده و توی سکوت نگاهمون می‌کردن.
قدم‌هام رو تندتر برداشتم و وارد اتاق شدم.
در رو که بستم متوجه شدم چسبیده به تخت یه گوشه ایستاده و با ترس نگاهم می‌کنه.
نگاهم دوباره و دوباره روش چرخید، نگرانش بودم.
– حالت خوبه دونه انارم؟ چرا از تخت بلند شدی؟ بشین، حالت بد می‌شه.
ناباور سرش رو به دو طرف تکون داد.
– نمی‌شنوی چی می‌گم؟ چرا من رو آوردی این‌جا؟ تو کی هستی… برای چی من رو دزدیدی؟
لبم رو تر کردم و نفس آرومی کشیدم.
– چه‌قدر بزرگ شدی، حتی لحن و صداتم فرق کرده! بشین انارم، پاهات داره می‌لرزه!
چشم‌هاش رو محکم به‌هم فشار داد.
– من از کی این‌جام؟ چرا اومدی دنبالم؟
مدام سؤال‌های عجیب می‌پرسید. این حرفاش باعث آزارم می‌شد. چرا هی تکرارشون می‌کرد؟ مگه امیر‌علی رو نمی‌شناخت؟
– چرا اومدم دنبالت؟ من پنج ساله دارم وجب‌به‌وجب این خاک رو دنبالت می‌گردم. چون بهت قول دادم، چون تو همه‌چیز امیر‌علی هستی! چرا این سؤال رو می‌پرسی؟ من همیشه دنبالت می‌گشتم، چیش ان‌قدر عجیبه؟!
سرش رو به دو طرف تکون داد و دستش رو بالا آورد.
– چی؟ چرا… چرا دنبالم می‌گشتی؟
به چه حقی دنبالم می‌گشتی؟ مگه نمی‌دونی کل اون گذشته برای من مرده؟ چرا اومدی زنده‌ش کنی…
راه گلوم بسته شد، این حس خفگی داشت دیوونه‌م می‌کرد.
– تو… بهت حمله دست داده انارم، حالت خوب نیست. استراحت کن، بعدش حرف می‌زنیم. باشه؟ من قد پنج سال باهات حرف دارم!
روی تخت نشست و دستی به صورتش کشید.
– وای وای، من از کی این‌جام؟ چرا من رو دزدیدی؟ قصدت چیه؟ تو ازطرف آدمایی که سرهنگ می‌گفت نیستی، دنبال معامله و محموله‌ای! این یعنی چی؟ چی از جونم می‌خوای؟

با قدم‌های بلند به‌سمتش رفتم.
– من چیزی ازت نمی‌خوام شوکا. همه‌چیز رو اشتباه متوجه شدی، من نمی‌دونستم این تویی! به خدا که نمی‌دونستم شوکا…
سیبک گلوش لرزید.
– نمی‌دونستی؟ قرار بود جای من یه بدبخت دیگه رو بدزدی؟ تو تبدیل به چه آدمی شدی؟ برای چی این‌جایی؟
درمونده و گیج نگاهش کردم.
– برای تو شوکا، من برای تو این‌جام…
دندون‌هاش رو به‌هم فشار داد.
– این‌جا کسی بهت خوشامد نمی‌گه، برگرد همون‌جایی که ازش اومدی. اون گذشته برای من مرده!
فقط یه قدم باهاش فاصله داشتم. حرفاش توی سرم زنگ می‌زد، باید همه‌ش رو هجی می‌کردم تا متوجه بشم چی می‌گه… قرارمون این نبود، نباید همه‌چیز این‌جوری پیش می‌رفت.
صدام بی‌حس و آروم از بین لب‌هام بیرون پرید.
– منظورت چیه که گذشته واسه‌ت مرده؟
صدام شکست.
– تو قسم خوردی… تو این‌همه سال منتظرم نبودی؟ شماره‌م یادت نرفته بود؟آدرس خونه‌م یادت نرفته بود؟نمی‌تونستی بهم زنگ بزنی؟ اونا نذاشتن، مگه نه؟
کلافه و عصبی سرش رو به دو طرف تکون داد.
– چی می‌گی تو؟ ها؟ مگه دیوونه‌ای؟
همه‌ش رو یادم بود، فقط تو رو یادم نبود! من مرده بودم. می‌فهمی؟ شوکا مرده بود، هیچ‌کس رو به‌یاد نمی‌آورد. هیچ‌وقت منتظرت نبودم، فقط سعی کردم فراموشت کنم و کردم! زود باش من رو برگردون خونه! یه شبانه‌‌روزه خونه نبودم، گند زدی به زندگیم. می‌فهمی؟ خانواده‌م بدبختم…
صداش رو نمی‌شنیدم، تنها چیزی که توی گوشم می‌پیچید صدای ترک خوردن و ذره‌ذره فرو ریختنم بود.
توی یه کابوس دست‌وپا می‌زدم. حرفایی که می‌شنیدم چه معنی‌ای می‌داد؟
سرم داغ بود و از حرفاش چیزی نمی‌فهمیدم.
آروم و خونسرد بهش نگاه کردم.
لب‌هاش تکون می‌خورد، ولی صداش برای من معنی نداشت.
آخرین کلمه‌ای که خونده بودم چه معنی‌ای می داد؟ «تیرمستی!»
بعضی وقتا یه داغی به دلت می‌شینه که به‌طرز غیرمعمولی آروم و ساکت می‌شی. کلمه‌ش از شکار اومده، وقتی که گلوله‌ هنوز تو بدن حیوون کارساز نشده و انگار که تیر نخورده!
جوری رفتار کردم که انگار تیر نخورده‌م.

مستقیم توی چشم‌هاش خیره شدم و با قلبی که سعی در انکار همه‌چیز داشت لب زدم: تو قسم خوردی هیچ‌وقت من رو از یاد نبری آهو!
دستش رو محکم روی صورتش کشید، هنوز این عادت لعنتی رو داشت. این کارش عصبیم می‌کرد!
– قسم؟ من به خدایی قسم خوردم که یه روزی برام مهربون‌ترین بود، ولی الان فقط برام کسیه که بابام رو جلوی چشمام خاکستر کرد. این مزخرفات رو تحویل من نده. من رو برگردون خونه، خودت هم برو همون جایی که بودی. من به پلیس چیزی نمی‌گم!
دکمه‌ی اول پیراهنم رو باز کردم تا نفس بکشم.
– تو حالت خوب نیست یا من؟ هنوز داری هذیون می‌گی عزیزم. باید بیشتر استراحت کنی، من مواظبتم. باشه انار؟
صداش بالا رفت و با حرص جیغ کشید: بس کن، من حالم خوبه. همین حالا ولم کن برم. نمی‌فهمی چه‌قدر از اون گذشته‌ی نحس متنفرم؟ نمی‌فهمی چه‌قدر باعث زجر و عذابم می‌شه؟ چرا برگشتی که یادم بندازی؟ ان‌قدر این لجن رو هم نزن…
دستام رو بالا بردم تا کمی آروم بگیره. ضربان قلبم رو حس نمی‌کردم، انگار از بین رفته بود!
– داد نزن، آروم بگیر. منم امیر‌علی! چرا این‌جوری رفتار می‌کنی؟ تو باید قرص‌هات رو بخوری شوکا…
همه‌ی تنش می‌لرزید. نگاه خیره‌ای به سرتاپام انداخت.
– باشه… من آرومم، فقط ان‌قدر راجع‌به اون روزای لعنتی حرف نزن! قبوله، ما یه داستانی باهم داشتیم… برعکس همه‌ی داستان‌های دنیا، مال ما با یکی بود یکی نبود شروع نشد! ما هردو بودیم، برای هم بودیم، عاشق هم بودیم، ولی موقعی که باید، کنار هم نبودیم! همین «باید» ان‌قدر بینمون فاصله انداخت که الان بود و نبودت برای من فرقی نمی‌کنه! خیلی وقته دست از فکر کردن به رویای نوجوونیم کشیده‌م. تو برام تموم شدی، خب؟

توی چشم‌های ناامید و آرومم خیره شد و با بی‌تابی ادامه داد: حتی نمی‌دونم الان کی هستی، یه‌هو از کجا سروکله‌ت پیدا شد و چی از جونم می‌خوای… فقط دیگه نمی‌خوام چیزی از گذشته بشنوم، خفه‌م می‌کنه. می‌شنوی؟ من رو می‌کشه!
کاش می‌تونستم دست‌هاش رو بگیرم، بغلش کنم و مثل قدیم آرومش کنم، ولی نه اون شوکای قدیم بود و نه من امیرعلی.
– این گذشته‌ی نحسی که ازش حرف می‌زنی تنها امید من به ادامه دادن بود…
سیبک گلوم به‌سختی بالا و پایین می‌شد.
– حتی یه بارم نگفتی یه بدبختی گوشه‌ای از دنیا فقط منتظر یه زنگه؟
‌گوشی قدیمیم رو از توی جیبم ببرون کشیدم و جلوش گرفتم.
– ببین، من و این گوشی پنج ساله منتظریم زنگ بزنی… نه پیامات رو می‌شد جایی انتقال داد و نه صدات رو. پنج ساله با خودم نگهش داشتم تا تنها چیزی رو که ازت برام باقی موند فراموش نکنم…
صفحه رو روشن کردم و تنها آهنگ توی گوشی رو واسه‌ش پخش کردم.

Sen yarim idun
تو یارم بودی
Sevdugum idun
عشق و محبوب من بودی
Soz vermistuk olumune
قول داده بودیم که تا سرحد مرگ
Sen benumidun
تو مال من باشی

چشم‌هاش لرزید و اشک با تمام قوا روی گونه‌هاش ریخت.
– ببین، این صدای توئه شوکا. تک‌تک این کلمه‌ها رو ازحفظم. تو چه‌جوری اون روزها رو فراموش کردی؟ داری بهم دروغ می‌گی. نه؟
صورتش رو با دست‌هاش پوشوند و هق زد: با خودم فکر کردم اگه بفهمی رفته‌م بعد از یه مدت فراموشم می‌کنی!
تکیه‌م رو به در دادم و ماتم‌زده نگاهش کردم.
– مگه آدم نفس کشیدن رو فراموش می‌کنه؟
با غم عجیبی نگاهم کرد.
– اون روزها توی بیمارستان، من چندین بار مردم و زنده شدم. توی یکی از این مرگ‌ها گذشته رو به خاک سپردم. هیچ‌وقت نخواستم بهش فکر کنم، این گذشت زمان بود که باعث شد فراموش کنم!
سیگاری از جیبم بیرون کشیدم، دستم لمس بود.
می‌گن قلب حجم کوچیکی از روح آدمه،
قلبت که بشکنه بدنت بدون روح به زندگیش ادامه می‌ده. قلب من شکسته بود و هیچ علائمی ازش دریافت نمی‌کردم.

این دختر خیلی ظالم بود، خیلی!
– فقط زخم‌های سطحی با گذشت زمان خوب می‌شن. زخمی که تو به من زدی عمیق‌تر از این حرف‌ها بود، طی زمان عفونت کرد و همه‌ی تنم رو گرفت. این‌همه سال من با این درد سروکله زدم، فکر می‌کردم اگه پیدات کنم همه‌چیز درست می‌شه… ترجیح دادم خودم رو گول بزنم تا اعتراف به شکست کنم.
آروم زمزمه کرد: ولم کن بذار برم… نمی‌دونم ازم چی می‌خوای. برگرد، جوری‌که انگار هیچ‌وقت من رو ندیدی…
سیگار رو روی لبم گذاشتم و بهش خیره شدم. مژه‌های خیسش به‌هم چسبیده بودن و چشم‌هاش زیباتر از همیشه به‌نظر می‌رسید و تن من هنوز داغ بود.
«برگرد، جوری که انگار هيچ‌وقت من رو ندیدی!»
به یه مرده می‌گفت زندگی کن، جوری‌که انگار هیچ‌وقت نمردی!
من به‌درک، ولی ذره‌ذره‌ی تنم عاشقش بود؛ باید به همه‌شون جواب پس می‌داد.
هر جمله‌ای که به‌زبون می‌آورد من رو میلیون‌ها بار از امیر‌علی دور می‌کرد و قلبم سیاه‌تر می‌شد.
تو تصورات ذهنی من قرار نبود همه‌چیز این‌جوری پیش بره… نه اون شوکای شیطون و عاشق قدیم بود و نه من…
هیچی شبیه چیزی که تصورش رو می‌کردم نبود.
همه‌ی تنم درد می‌کرد. من حتی هنوز وجودش رو توی زندگیم باور نکرده بودم و اون با بی‌رحمی بهم ضربه می‌زد.
اون حتی نمی‌تونست تصورش رو بکنه که من چه‌قدر دوسش داشتم!
– همه‌چی واسه‌ت یه حس زودگذر بود. نه؟‌ ولی من واقعی دلم شکست. از هرچی بینمون بود گذشتی، اما من واقعی دوست داشتم. تا حالا تو رابطه‌ت با من چیزی واسه‌ت موندگار بوده؟ توی کل زندگی فلاکت‌بارم تو واسه‌م واقعی‌ترین اتفاق بودی!
دست لرزونش به‌سمت گلوش رفت.
– من بی‌رحم نیستم، چرا نمی‌فهمی چی به من گذشت؟ چرا نمی‌پرسی؟ چرا فکر می‌کنی من توی اون روزها همه‌ی هم‌وغم من فراموش کردن عشق دوره‌ی نوجوونیم بود؟ چرا تمومش نمی‌کنی؟ با این حرفات داری زجرکشم می‌کنی.
بی‌توجه به حرفاش پرسیدم: چرا اسمم رو صدا نمی‌کنی؟
سکوت کرد. چرا جز بار اولی که من رو دید دیگه اسمم رو صدا نمی‌زد!
چرا حس می‌کردم این قضیه فراتر از یه فراموشی ساده‌ست؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
setareh amaneh
setareh amaneh
1 سال قبل

واا یعنی چی؟؟؟‌ پارت بعدی چی شد؟؟؟ چند روزه نمیزارید؟؟؟؟؟

reyhaneh
reyhaneh
1 سال قبل

چرا پارت جدید نمیزاری
5 روز شد 😑😑

....
....
1 سال قبل

چرا پارت جدید نمیگذارین

بنده خدا
بنده خدا
1 سال قبل

دوروز پارت نذاشتی

ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

پارت گذاری نمیشه

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x