رمان یاکان پارت 37

5
(4)

 

نفساش سنگین و چشم‌هاش غمگین شد.
– من از آدمی که از خودت ساختی می‌ترسم… ما دیگه اون آدمای قدیم نیستیم. فقط ولم کن برم، به کسی چیزی نمی‌گم!
چشم‌هاش رو بست و سرش رو پایین انداخت.
هر کلمه‌ای که روی زبونم می‌نشست علاوه‌بر اون خودم رو هم نابود می‌کرد، ولی همه‌ش حقيقت بود.
– دختر ظالم… تو از هیچی خبر نداری. من نه می‌تونم از این منجلاب بیرون بیام و نه از تو دست می‌کشم. من همه‌چیز رو دوباره می‌سازم، فقط صبر کن…
سرش رو بالا گرفت و مستقیم به چشم‌هام نگاه کرد.
– از من نترس. باشه؟ فکر این‌که ازم می‌ترسی من رو می‌کشه… من همون مرد پنج سال پیشم، حتی عاشق‌تر از قبل. هیچ‌وقت اذیتت نمی‌کنم، انارم… هیچ‌وقت!
به صورت جدی و محکمش خیره موندم.
– تو همین الانش هم بهم آسیب زدی! تو اون حفاظ شیشه‌ای رو که دورم کشیده بودم شکستی و دوباره زخمیم کردی… دو روزه من رو زندانی کردی. تو می‌دونی من چه خانواده‌ای دارم و تا الانش هم قبرم رو کنده‌ن. اصلاً خبر داری من چه‌جوری پام به این‌جا کشیده شد؟
سرش رو عقب کشید.
– برام مهم نیست… حق نداری جایی بری!
وجودم پر از ترس و اضطراب شد. بی‌منطق شده بود، امیرعلی هیچ‌وقت ان‌قدر خودخواه نبود.
– سرهنگ عقیلی، دوست صمیمی بابا پی‌گیر پرونده‌ی ترورشه. وقتی بهم زنگ زدید خبرش کردم. نتونست رد گوشیت رو بگیره و مشکوک شد. اون به هر دری می‌زنه تا قاتل بابا رو پیدا کنه و الان فکر می‌کنه کسی که من رو دزدیده ازطرف همون گروهک تروریستی اجیر شده! اگه هرچه‌زودتر من رو تحویل ندی پای اطلاعات رو می‌کشه وسط و اون‌وقت کاری از دست هیچ‌کس برنمی‌آد.
نگاهش گیج و حیرون شد.
– پس برای همین ان‌قدر زود ردمون رو زدن؟ تو رو تعقیب می‌کردن؟ دراصل از همون اول از وجود ما خبر داشتن؟
آروم سر تکون دادم.
– با نگه داشتن من این‌جا به چیزی نمی‌رسی. ولم کن بذار برم، جفتمون رو بیشتر از این تو این منجلاب نکشون!
لب‌هاش رو به‌هم فشار داد و زیرلب زمزمه کرد: با این وجود خودم باید محموله رو لو بدم، پای قضیه ترور وسط کشیده بشه دردسر می‌شه!

ازجا بلند شد و شروع‌به قدم زدن وسط اتاق کرد.
تمرکز نداشت و مدام گوشی بی‌سیمی رو که توی جیبش بود چک می‌کرد.
– می‌خوای چیکار کنی؟
با کمی مکث نگاهم کرد. وقتی بیشتر از چند ثانیه بهم خیره می‌موند بدنم ناخودآگاه شروع‌به لرزیدن می‌کرد.
– هر کاری به‌جز رها کردن تو!
خودم رو بغل کردم و لب‌هام رو به‌هم فشار دادم.
حالم بد نشده بود، ولی فکر کردن به وضعیت الآن خونه ترس به دلم می‌نداخت.
مامان معصوم و دایی بهرام حتماً تا الان دیوونه شده‌ن، کاش به آقاجون خبر ندن!
– می‌تونم زنگ بزنم؟
سرش رو به دو طرف تکون داد.
– الان نه… بذار یه نقشه بریزم. بی‌فکر پیش بریم همه‌چیز به‌هم می‌ریزه. نمی‌تونم اجازه بدم از جلوی چشم‌هام دور بشی… این بار دیگه امکان نداره!
با تردید و دلهره نگاهش کردم. می‌خواست با من چیکار کنه؟
اون توی یه باند کار می‌کرد. مردی بود که همه ازش حساب می‌بردن و من دختر سرهنگ شایسته بودم. اصلاً می‌تونست ببینه در آینده قراره چی سرمون بیاد؟
من نمی‌خواستم به گذشته برگردم و نمی‌تونستم با اون آینده‌ای داشته باشم.
قلبم کشش هیچ چالشی رو نداشت، چون تازه ترمیم شده بود.
– من باهات هیچ‌جا نمی‌آم. تو عملاً من رو دزدیدی و این‌جا حبسم کردی! حتی خودتم نمی‌دونی می‌خوای چیکار کنی. تو یه خلاف‌کاری و من دختر سرهنگ. متوجهی؟!
اخم پررنگی روی پیشونیش نشست. گوشی رو توی جیبش سر داد و به‌آرومی نگاهم کرد.
– منظورت از این‌که ولت کنم بری چیه؟ ها؟ به من نگاه کن، شوکا…!

سرم رو بالا گرفتم. صورتش دوباره جدی شده بود.
– من عادت کرده‌م مثل مجسمه‌ی بودا روی چشمم بذارمت، واسه‌ت خم و راست شم، قربون‌صدقه‌ی خیالت برم و از دور دوست داشته باشم! پنج ساله عادت کرده‌م و دو برابرش باید درد بکشم تا ترک این عادت، مرض رو از دلم دور کنه! می‌خوای این‌همه سال از عمر یه آدم رو تباه کنی؟ من بهت این اجازه رو نمی‌دم، بسمه حسرت کشیدن! از کی ان‌قدر ظالم شدی؟ بعد از اون‌همه خاطره، یه لحظه هم دلت نلرزید؟
دندون‌هام رو به‌هم فشار دادم، ما عوض شده بودیم. هیچ‌چیز مثل قبل نمی‌شد و من تحمل این اتفاقات رو نداشتم. باید به محیط امن خودم برمی‌گشتم.
– گاهی آدم لازم داره خودخواه باشه، مغرور باشه، ظالم باشه، بار یه‌عالمه صفات بد رو به‌دوش بکشه تا فقط بتونه لحظه‌ای زندگی کنه! من تبدیل به چنین آدمی شدم تا دیگه زخم نخورم. تو نمی‌تونی زندگیم رو نابود کنی!
قفسه‌ی سینه‌ش سنگین بالا و پایین می‌رفت. کمی به‌سمتم خم شد و شمرده‌شمرده و آروم گفت: هرچه‌قدر هم بد باشی هنوز انار منی! جوشش این سینه زیر سر عشقیه که ناکام موند. تو کسی بودی که قلب من رو ترک کرد و باعث شد روحم رو تقدیم اون بی‌شرف کنم… حسرت تمام روزهای گذشته من رو به حال مرگ انداخت و من تقاص تک‌تک دفعه‌هایی رو که مردم ازت پس می‌گیرم، دونه انارم… تو اسیر زندون بازوهای منی و تا وقتی حسرت این سال‌ها رو جبران نکنی اجازه‌ی نفس کشیدن نداری، چه برسه به رفتن!
لب‌هام ازهم باز موند و تنم لرزید. اون جدی بود، مغرور و خودخواه، برعکس امیرعلی!
اون تبدیل به یکی مثل خودم شده بود و کنار اومدن باهاش سخت بود من از آینده‌ی پیش رو می‌ترسیدم.
– فکر می‌کنی به‌اندازه‌ی کافی توی زندگیم تقاص پس نداده‌م؟
نگاهش سوز داشت و لرز کردم.
– این یکی جنسش فرق می‌کنه، من اومده‌م تا دونه انار امیر‌علی رو زنده کنم!
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– تو من رو نابود می‌کنی… هیچ‌وقت نباید پیدام می‌کردی!

می‌دونستم هر بار که این حرف رو تکرار می‌کنم چشم‌هاش خاموش می‌شه، ولی اون نمی‌دونست قراره بعد از امروز چه بلایی سر من و زندگیم بیاد.
– سوپت رو دوباره گرم می‌کنم، اگه چیزی نخوری حالت بدتر می‌شه. فقط کمی بهم وقت بده، شوکا. من همه‌چیز رو درست می‌کنم.
دستی به صورتم کشیدم.
– می‌خوام برم سرویس، کجاست؟
به‌طرف در رفت و بازش کرد.
– تو این خونه می‌تونی هرجا که دلت بخواد پا بذاری، فقط فکر تماس گرفتن با کسی رو از سرت بیرون کن، شوکا…
توی سکوت با بدنی پر از ضعف به‌سمت سرویس راه افتادم.
تا آخرین لحظه نگاهش بهم خیره بود.
آبی به صورتم زدم و توی آینه به خودم خیره شدم.
قیافه‌م فاجعه‌ی محض بود و من درعجب بودم چه‌طور ان‌قدر قشنگ و عاشقانه نگاهم می‌کرد! درست مثل روزایی که برای همه دوست‌داشتنی بودم، برعکس امروز…
آبی به صورت رنگ‌پریده‌م زدم و اجازه دادم سرما روی تنم بشینه.
عین یه عروسک خیمه‌شب‌بازی گوشه‌ای افتاده بودم و هرکسی از راه می‌رسید مسیر زندگیم رو تغییر می‌داد.
حتی اون هم خواسته‌ی من واسه‌ش مهم نبود و انگار تنها می‌خواست حسرت پنج سال عاشق بودنش رو سرم خالی کنه. پنج سالی که من از زندگی فقط نفس کشیدنش رو به‌ارث بردم و قرار بود دوباره و دوباره تاوان بدم.
انگار خدا همین نفس کشیدنم واسه‌م زیادی می‌دید.
از سرویس بیرون اومدم و به‌سمت آشپزخونه راه افتادم.
از سروصدایی که به‌پا کرده بود معلوم بود داره واسه‌م غذا گرم می‌کنه.
دم در ایستادم و نگاهی به قامت بلند و ورزیده‌ش انداختم.
پوستش سبزه‌تر از قبل به‌نظر می‌رسید و موهاش تیره‌تر. نمی‌دونم از عوارض بالا رفتن سن بود یا هرچیزی که زیادی پخته و جدی به‌نظر می‌اومد.
انگار همون امیرعلی قدیم جلوم ایستاده بود، منتها کمی غریبه‌تر… همونی که باهاش ولیعصر رو پا می‌زدم و کل کافه‌ها و خیابون‌های شهر رو یواشکی می‌گشتم… ببین حالا جفتمون به کجا رسیده بودیم.
اولین حسی که از دیدنش داشتم ترس و وحشت بود… خفگی و شوک عصبی!

دلم نه لرزید و نه پایین ریخت! نه من شوکای قدیم بودم و نه اون امیرعلی خوش‌قلب سابق. این تلخ‌ترین آینده‌ای بود که تاریخ می‌تونست بهمون تقدیم کنه…
چشمش که بهم افتاد قدمی به‌سمتم برداشت و صندلی رو جلو کشید.
– بیا بشین. چرا اون‌جا ایستادی؟
بی‌حرف روی صندلی نشستم. بالای سرم ایستاد و چند لحظه با مکث نگاهم کرد.
– سوپت رو که خوردی زنگ می‌زنم از بیرون غذا سفارش می‌دم.
به دست‌هام که روی میز بودن خیره شدم.
روی صندلی روبه‌روم نشست، زیر نگاهش معذب بودم.
بعد از چند لحظه‌ی طولانی با صدای سنگینی پرسید: هنوز هم همون حس رو به من داری؟
نگاهم به‌سمتش کشیده شد. «خدایا، چه‌طور تونستی توی این چهره‌ی جدی و سرد، این چشم‌های زیادی‌مظلوم رو جا بدی؟ برای عذاب دادن من حتی طبیعت رو هم به‌هم می‌ریزی؟!»
– چی؟
اخم کم‌رنگی روی پیشونیش نشست.
– مثل اون اوایل که توی بیمارستان بستری بودی فکر می‌کنی مسبب حال‌و‌روزت منم؟ اگه حماقت من نبود چیزی از شوکا باقی می‌موند. مگه نه؟
آهی کشیدم.
– نه، تو مقصر نیستی. من فقط دنبال یه دست‌آویزی بودم که خودم رو نجات بدم بعد از اون روزها دیگه بهت فکر نکردم، یعنی قرص‌هایی که مصرف می‌کردم بهم اجازه‌ی فکر کردن نمی‌داد! منم با تمام قوا هرچیزی که مربوط به گذشته بود رو دور انداختم!
چند لحظه بهم خیره موند، بعد بی‌حرف بلند شد و به‌سمت گاز رفت.
نگاهش پر از حرف بود، ولی چیزی نمی‌گفت. خودش رو خالی نمی‌کرد تا من رو به‌هم نریزه و این یعنی امیرعلی هنوز توی وجودش زنده بود.
دلم برای هردومون می‌سوخت… کاسه‌ی سوپ رو جلوم گذاشت و قدمی به عقب برداشت.
– این دفعه نذار سرد بشه، از دهن می‌افته…
متوجه بودم از وقتی به‌هوش اومدم بهم دست نمی‌زد. نمی‌دونم، شاید می‌ترسید فروبریزم!

یاکان (امیرعلی)

روی مبل وسط خونه نشستم و شیشه‌ی مشروبی رو که نوید واسه‌م گذاشته بود توی دستم تکون دادم.
آروم و بی‌حس بودم، انگار که هیچ‌کدوم از این اتفاق‌ها نیفتاده.
من از عرش آسمون به قعر چاه سقوط کرده بودم و دستی برای نجاتم نبود…
بهش چی می‌گفتن؟
هویان، کلمه‌ای به‌معنای از بالا به زیر افتادن…
سقوط دردناکی بود، ولی چشمم رو به همه‌چیز باز کرد.
مستقیم نمی‌گفت، اما می‌دونستم من رو نمی‌خواد. گوش‌هام می‌شنید و باور نمی‌کردم.
توی این دنیا هیچ نگاهی به‌اندازه‌ی نگاه من نمی‌تونست اون رو زیبا ببینه. هیچ قلبی به‌اندازه‌ی قلب من نمی‌تونست اون رو دوست داشته باشه و اون این رو خیلی دیر متوجه می‌شد، اما من منتظر می‌موندم تا روزی که بفهمه باید روی قسمش بایسته و روحش تنها با پيوند خوردن به من به آرامش می‌رسه.
نه مغزم یاری می‌کرد و نه قلبم مدارا…
دلم می‌خواست به‌اندازه‌ی کل این پنج سال داد بزنم و دنیا رو به آتیش بکشم، ولی اون با حرفاش خفه‌م کرده بود.
حالا علاوه‌بر درد خودم، زجری که اون توی پنج سال کشید هم روی دلم سنگینی می‌کرد.
انار من عاشق باباش بود و همه‌ی اون صحنه‌ها رو به‌چشم دیده بود. دستاش سوخته و به‌جای من با قرص و سرم آروم گرفته بود.
از همه‌چیز وحشت داشت. همیشه درحال فرار بود و من با وجودم دوباره ترس به جونش انداختم.
تک‌تک کسایی رو که باعث شدن شوکای من به این روز بیفته با دست‌های خودم می‌کشتم.
من یاکان شدم برای سوزوندن و به هیچ‌کس رحم نمی‌کردم.
تنها شانسی که آوردم این بود که کسی قبل از من پیداش نکرد.
حالا این درد شعله می‌کشه و تنها کسی که کنار این شعله‌، امن می‌مونه شوکای منه!
اون افسرده و سردرگم بود، نمی‌دونست از زندگی چی می‌خواد.
اون عشق و امید رو فراموش کرده بود. تنها چیزی که توی این سال‌ها من رو سرپا نگه داشت همین بود و من دوباره می‌ساختمش!
به آسمونی که تاریک می‌شد خیره شدم و فکرم به عقب کشیده شد.
بعد از رفتنش تک‌تک کافه‌ها و پارک‌هایی رو که با هم گشتیم پا زدم.
صبح از خونه بیرون می‌رفتم و به‌خودم که می‌اومدم وسط ولیعصر زیر بارون با دو بسته سیگار تموم‌شده غرق گذشته بودم!
من برای برگشت به این دنیا نیاز به هدف و کمی امید داشتم و بعد از پیدا کردنش یاکان متولد شد…
یاکان پس‌مونده‌ای از تباهی امیرعلی بود… همون‌قدر عاشق، همون‌قدر بی‌رحم و همون‌قدر جسور!
اجازه نمی‌دادم کسی بهش آسیب بزنه؛ حالا دیگه نوبت من بود.
خبری از اون دختربچه‌ی بازیگوش و خجالتی که با دیدنم چشم‌هاش از خوشی برق می‌زد نبود… خبری از ذوق صداش و خنده‌های بلندش نبود و من این‌جا بودم تا همه‌چیز رو دوباره بسازم!
شاید برای من از همه‌چیز دردناک‌تر این بود که سال‌ها منتظر کسی بودم که خبر نداشت منتظرشم!
عشقی که سال‌ها برای من ارزشمندترین بود، برای اون حتی ارزش به‌یاد موندن هم نداشت!
این عشق زیادی مظلوم بود!

با شنیدن صدای پاهاش به‌سمت آشپزخونه برگشتم.
قد بلند و هیکل لاغرش باعث شده بود نقشی که از گذشته توی ذهنم داشتم پاک بشه. حتی صورتش هم استخونی و لاغر به‌نظر می‌رسید.
– به چیزی نیاز داری؟
با قدم‌هایی آروم به‌سمتم اومد.
– قراره بعد از این چه اتفاقی بیفته؟
شیشه‌ی مشروب رو روی میز گذاشتم و بادقت نگاهش کردم.
– حالا که من این‌جام از چی می‌ترسی، شوکا؟
ایستاد و خیره نگاهم کرد.
– از وجودت می‌ترسم… دلم گواهی بد می‌ده. هر اتفاقی که من رو به گذشته وصل کنه شومه!
لب‌هام رو به‌هم فشردم و دستم رو به‌طرفش گرفتم.
انتظاری نداشتم، اون هم به‌تبع ذاتش قدمی به عقب برداشت.
آهوی گریز پای من!
– تو از من، از وجود و قلب من گم شدی، شوکا و من هر کاری می‌کنم تا تو رو به وطنت برگردونم، جایی که بهش تعلق داری! تو فقط با من آروم می‌گیری و این رو بهت ثابت می‌کنم. بهم اعتماد کن، من ازت در برابر بقیه محافظت می‌کنم.
آروم گفت: پس کی از من در برابر تو محافظت می‌کنه؟ تو مردی که یه روزی تنها دغدغه‌ی زندگیش این بود آخر هفته پول کم نیاره تا من رو به کافه ببره نیستی… تو یاکانی، کسی که مخفی کردن بار هروئین پشت اسناد قاچاق ساده‌ترین کارته!
حرف‌هایی که می‌زد من رو می‌ترسوند.
امیرعلی تقلا می‌کرد از زیر خاک بیرون بیاد، ولی یاکان این اجازه رو بهش نمی‌داد.
– اونا به امیرعلی ظلم کردن و تو ازش گذشتی. امیرعلی زندگی رو باخته، انارم. الان تنها کسی که می‌تونه از هردومون محافظت کنه یاکانه! فقط کمی دوسش داشته باش، شوکا. اون تشنه‌ی محبته…
با قدم‌هایی آروم از کنارم گذشت و به‌سمت در اتاق رفت.
– از آدمی که دوست داشتن رو فراموش کرده چیز ترسناکی می‌خوای، یاکان… بهت که گفتم، تو برای من خطرناکی. روحم رو ضعیف می‌کنی، درست مثل گذشته. منم شوکای قدیم نیستم، این رو هیچ‌وقت یادت نره!
سکوت کردم و به رد قدم‌هاش خیره موندم.
هیچ‌کدوم از حرف‌های یاکان و شوکا بوی زندگی نمی‌داد.
اولویت اول من تأمین امنیتش بود و بعد دوست داشتنش!
باید برای همه‌چیز نقشه می‌کشیدم… زندگی دوباره طلوع کرده بود و من اون را با خودم همراه می‌کردم!

فکرم مشغول بود که صدای زنگ گوشی باعث شد یکه بخورم.
متعجب نگاهی به اطراف انداختم. گوشی قدیمیم شکسته بود و غیر از اون گوشی دیگه‌ای توی خونه نبود.
ازجا بلند شدم و به‌سمت میز رفتم. با دیدن گوشی غیرقابل‌ردیابی‌ای که ندا برام گذاشته بود نفس عمیقی کشیدم.
همیشه این کار رو می‌کرد، چون می‌دونست با اون گوشی داغون کاری ازم برنمی‌آد.
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و جواب دادم: بله؟
– یاکان؟!
با شنیدن صدای مرید، جاخورده گوشی رو از خودم دور کردم و نگاهی بهش انداختم، کد خارج بود!
– این شماره رو از کجا گیر آوردی؟ چرا بهم زنگ زدی؟
صداش سرد و آروم بود.
– تماس رو به دوربین وصل کن!
صدای بوق آزاد که تو گوشم پیچید سریع صفحه رو وصل کردم.
برای لحظاتی همه‌جا تاریک شد. فقط چندثانیه طول کشید، با چیزی که روی صفحه دیدم خون توی رگ‌هام خشکید!
– می‌فهمی داری چه غلطی می‌کنی، بی‌شرف؟ تو به چه حقی…
– هیشش! کسی که این‌جا گروکشی و تهدید می‌کنه منم، یاکان. تو که نمی‌خوای تک‌تکشون رو به درک بفرستم!
فکم منقبض شد، شقیقه‌‌هام نبض می‌زد و دست‌هام مشت شده بود. اون سند مرگ خودش رو امضا کرده بود!
هرسه‌تاشون با صورتی زخمی و خونی روی صندلی نشسته بودن و دست‌ها و پاهاشون بسته بود.
– به شرفم قسم بلایی سرشون بیاری مثل سگ می‌کشمت، مرید! به چه جرئتی دستت به افراد من خورده؟!
صدای آشنایی از اون طرف خط باعث شد مکث کنم.
– به همون جرئتی که تو همه‌مون رو بازی دادی و محموله رو برای خودت برداشتی! فکر کردی من احمقم، یاکان؟
با شنیدن صدای سرکان دندون‌هام رو با خشم به‌هم فشار دادم.
– محموله دست من نیست، امشب تحویلش می‌دن. لو رفتم، نمی‌تونم کاری واسه‌ش انجام بدم!

روی صندلی نشست و لبخندی زد.
– می‌تونی یاکان… اگه به‌دستش نیاری مشخص می‌شه برای خودت نگهش داشتی و این یعنی خیانت!
عصبی و کلافه گوشی رو توی دستم فشار دادم.
– استاد کدوم گوریه؟
گوشی رو کمی چرخوند. با دیدن استاد که با فنجون قهوه‌ای توی دستش در کمال خونسردی روی مبل نشسته بود خونم به جوش اومد.
کلمات به‌سختی از دهنم بیرون پرید.
– تو… چرا؟
– بیزینس یعنی همین، یاکان. تو نتونستی روی قولت بمونی، افرادت تاوانش رو پس می‌دن! فقط چهل و هشت ساعت وقت داری، وگرنه…
مرید موهای ندا رو محکم از پشت گرفت و انگشت اشاره‌ش رو روی گردنش کشید.
– کار همه‌شون تمومه، یاکان…
خون با تمام قوا به سرم هجوم آورد.
– می‌کشمت مرید! به والله خون کثیفت رو با دستای خودم می‌ریزم، حروم‌زاده. تو…
با صدای باز شدن در اتاق و دیدن صورت وحشت‌زده‌ی شوکا صدام قطع شد.
– چی… چی شده؟
قبل‌از این‌که مرید متوجه حضورش بشه گوشی رو قطع کردم و محکم به دیوار کوبیدمش…
همه‌ی تنم از عصبانیت می‌لرزید. وای نوید، ندا، راشد! اون بی‌شرفا با چه جرئتی این بلا رو سرشون آوردن.
می‌دونستم هیچی قرار نیست خوب پیش بره، ولی فکر می‌کردم حداقل تا موقع برگشت زمان دارم!
– یا… یاکان؟
برای لحظه‌ای حضور شوکا رو از یاد برده بودم.
سرم سریع به‌سمتش برگشت و اخمی روی پیشونیم نشست.
– چرا از اتاق اومدی بیرون؟ اگه می‌دیدنت…
لب‌هام رو به‌هم فشار دادم و سکوت کردم.
– کیا؟ راجع‌به چی حرف می‌زنی؟ چی شده؟
نفس تندی کشیدم. ازجا بلند شدم و شروع‌به راه رفتن وسط خونه کردم.
هیچ راهی برام باقی نداشته بودن.
مرید دنبال این بود من رو خائن جلوه بده و سرم رو زیر آب بکنه، ازطرفی هم امکان نداشت دستم به اون محموله برسه.
هیچ‌وقت نباید اجازه می‌دادم اون بی‌همه‌چیزها از وجود شوکا توی زندگیم باخبر بشن!

صداش باعث شد دوباره به زمان حال برگردم.
– داری من رو می‌ترسونی!
بی‌حرف به‌طرفش رفتم و رو‌به‌روش ایستادم.
به چشم‌های آروم و بی‌احساسش نگاه کردم. سرمای نگاهش باعث می‌شد تنم یخ بزنه.
قدش به‌سختی تا گردنم می‌رسید، کمی به‌سمتش خم شدم.
– می‌تونی به‌خاطر من مواظب خودت باشی؟
لب‌هاش از هم فاصله گرفت.
– من تا حالا به‌خاطر کسی مواظب خودم نبودم. چه‌جوریه؟
نگاهی به طره‌ی بازیگوش موهاش که روی صورتش بود انداختم. کاش اجازه داشتم با این دست‌های خطاکار نوازشش کنم.
– دستت رو بده به من. قراره دوباره باهم راه رفتن رو یاد بگیریم، زر طلای من… یادمه قبلاً یه بار گفته بودی داییت پلیسه، نه؟
توی صدم ثانیه ترس توی چشم‌هاش نشست.
– آره… چه‌طور مگه؟
بادقت نگاهش کردم.
– بهش اعتماد داری؟
آروم سر تکون داد. چند لحظه مکث کردم، اولویت اول من تو زندگی حفظ امنیت شوکا بود.
باید یه تصمیم منطقی می‌گرفتم. یه جای امن براش مهیا می‌کردم و به کمک افرادم می‌رفتم. توی این راه باید از زدن هر آسیبی به شوکا جلوگیری می‌کردم.
اون به‌اندازه‌ی کافی زخمی بود. روح و کالبدش نیاز به مرهم داشت. ان‌قدر درمونده و آسیب‌دیده بود که هیچ حسی توی چشم‌هاش خونده نمی‌شد.
انگار نه درد می‌فهمید و نه عشق. نه ترس و نه ذوق‌وشوقی برای ادامه دادن!
نمی‌تونستم سرزنشش کنم. اون پنج سال درد کشید و من پنج سال حسرت خوردم.
نمی‌تونستم یه درد تازه روی دردهاش باشم. ترجيح می‌دادم تنم با این حسرت‌ها خاک بشه تا بخوام بهش آسیب بزنم.
الان دوری از اون تنها راه بود.
– باید برگردی خونه!
توی سکوت بهم خیره موند. انتظار داشتم ازم دلیل بخواد، ولی چیزی نگفت. انگار که واسه‌ش مهم نبود. شاید هم انتظار داشت همون‌طور که اومدم، بی‌صدا از زندگیش بیرون برم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x