آروم گفتم: نیاز دارم ازت مواظبت کنم، شوکا. جایی که من میرم خطرناکه، باید افرادم رو نجات بدم. تو فقط…
– باید بهشون چی بگم؟
با گیجی نگاهم کرد. لبهام رو بههم فشار دادم.
برای محافظت از اون باید محموله رو فدا میکردم. جون خودم و افراد گروه رو به خطر مینداختم و از اینجا میرفتم. بیشک خدا من رو لعنت کرده بود.
– موبهمو حرفایی رو که میگم بهشون تحویل میدی! محمولهای که قراره از ترکیه به دستمون برسه توش هروئین جاساز شده، ولی مشکل اصلی اون نیست، یه سری برگههای کدگذاریشده کنار هروئینا به ایران فرستاده میشه که توش مختصات دقیق محمولههای قاچاق اسلحه نوشته شده! وظیفهی ما بهدست آوردن محتويات ساک بود…
کمی مکث کردم و به چشمهای وحشتزدهش خیره موندم.
– به هر قیمتی!
قدمی به عقب برداشت، جوری بهم نگاه میکرد که انگار به یه شیطان خیره شده.
دیدن تصویر یاکان توی چشمهای پاک اون ترسناک بود.
نگاهم رو ازش گرفتم و ادامه دادم: بهشون میگی ما برای گرفتن محموله باهات ارتباط گرفتیم، ولی رودست خوردیم، چون فکر نمیکردیم تو دختر سرهنگ باشی و پای نقشهای از قبل تعیینشده وسط باشه. وقتی پلیسها سر رسیدن مجبور شدیم تو رو گروگان بگیریم تا بتونیم فرار کنیم. بعد از چند روز که آبها از آسیاب افتاد از مرز فرار کردیم و تو رو وسط اتوبان جا گذاشتیم!
چشمهاش در حدقه لرزید.
– بعدش چی میشه؟
دلم میخواست بغلش کنم، اونقدر محکم که هیج لرز و سرمایی توی تنش نمونه…
امون از حسرت…
– کمی بهم مهلت بده، باید یه سری کارها رو به پایان برسونم… من بهت برمیگردم!
دوباره نگاهش بیحس شد.
– و من چرا باید منتظرت بمونم؟
تنم خشک شد. دستش رو بالا برد.
– بهاندازهی کافی زندگیم رو به چالش نکشوندی؟ فقط ولم کن برم، من به محافظت نیاز ندارم. میتونم ازپس خودم بربیام… درست مثل این چند سال! تنها چیزی که میخوام آرامشه… برو!
دستهام مشت شد و چیزی نگفتم. اون از خیلی چیزها خبر نداشت و بهتر بود توی همین بیخبری باقی بمونه تا دوباره تو سرش آشوب بهپا نشه.
سیبک گلوم تکون خورد. بیحرف بهسمت گوشی که روی زمین افتاده بود چرخیدم.
– توی اتاق استراحت کن. زنگ میزنم شام سفارش بدم.
گوشی رو برداشتم و دوباره سرهمش کردم. خوبه ندا همیشه حواسش بود.
صدای بسته شدن در اتاق که اومد به عقب برگشتم و آهی کشیدم.
تا اینجا برای من همین کافی بود… اینکه دوباره بتونم به چشمهاش خیره بشم، موهاش رو لمس کنم و صداش رو بشنوم.
آهوی من زخمی بود، از نزدیک شدن به آدمها میترسید! شکارچیا امونش رو بریده بودن. اونقدری منزوی بود که حتی دیگه به منم اعتماد نمیکرد… من باید مداواش میکردم!
گوشی رو روشن کردم و سریع شمارهای وارد کردم.
مرید و سرکان فکر میکردن من اینجا میمونم تا محموله رو بهدست بیارم. یه درصد هم احتمال نمیدادن من از این محموله دست بکشم.
– بله؟
با شنیدن صدای زمختی که توی گوشی پیچید به خودم اومدم.
– یاکانم!
چند لحظه مکث کرد.
– شماره جدیده؟
با بیصبری روی مبل نشستم.
– به اونش کاری نداشته باش! آژانست هنوز پابرجاست؟
صداش محتاط و آروم شد.
– چی شده که تو به افراد من نیاز داری؟ مگه استاد و سازمان ساپورتت نمیکنن؟
صدام جدی شد.
– پات رو از گلیمت درازتر نکن، فرامرز!
دو نفر رو بفرست لب مرز، واسهت لوکیشن میفرستم. بقیه رو هم بگو برن سوله با تجهيزات منتظر بمونن. من فرداشب میرسم تهران!
نفس سنگینی کشید.
– چه خبره؟ جنگ بهپا شده؟ ببینم با آدمای استاد درافتادی؟
نگاهی به در اتاق شوکا انداختم.
– نه، استاد بیطرفه… باید یه سری حروملقمه رو بشونم سرجاشون!
– خیالت راحت، مثل همیشه همهچیز بینقص به دستت میرسه…
نفس راحتی کشیدم.
– منتظر خبرت میمونم!
تماس رو قطع کردم و به صفحهی گوشی خیره موندم.
وقتش بود طعم درافتادن با یاکان رو بچشن!
فرامرز و آژانسش به هیچ گروهی تعلق نداشتن و معمولاً برای کسی که پول بیشتری بپردازه کار میکردن. این یعنی همهچیز بهنفع من بود، ولی هنوز خیالم از امنیت شوکا راحت نبود.
افراد فرامرز و حتی دایی پلیسش هیچکدوم نمیتونستن راضیم کنن اون رو اینجا ول کنم و برم.
ترس ازدست دادنش تا رگوریشهم رو میسوزوند.
صفحهی گوشی رو باز کردم و توی قسمت پیامکها رفتم. از آخرین باری که بهش پیام دادم سعی نکرد ارتباطی برقرار کنه.
لبهام رو بههم فشار دادم و کمی مکث کردم.
محبور بودم. همهچیز بهخاطر محافظت از شوکا بود!
شروعبه تایپ کردم: «فردا دختره رو به خانوادهش تحویل میدم، یه تار مو از سرش کم بشه رویی از یاکان میبینی که هیچوقت ندیدی. مواظبش باش!»
گوشی رو کناری انداختم و دوباره بطری مشروب رو توی دستم گرفتم.
این دفعه زیادی بیپروا عمل کرده بودم، چون دست روی نقطه ضعفم گذاشته بودن.
بهشون قول داده بودم مواظبشون باشم. اونها بهخاطر ندونمکاری من و عشقم به شوکا به این روز افتاده بودن.
من برای نجاتشون هر کاری میکردم و ازطرفی هم رها کردن شوکا توی این موقعیت برام از مرگ دردناکتر بود.
نمیتونستم لحظهای از نگاه کردن بهش دست بکشم.
خیال میکردم همهی حسرتها تموم شده، ولی زهی خیال باطل… این بار میدونستم کجاست و از ترس ازدست دادنش نمیتونستم بهش نزدیک بشم.
این شرایط پر از خطر و دلهره امیرعلی رو بیصبرتر میکرد و یاکان رو یاغیتر!
الان من یه هدف برای ادامه داشتم، یه باریکهی نور که فکر میکردم از بین رفته… مثل ماهیای که بعد از تحمل تشنگی به آب برمیگرده به شوکا برگشته بودم و این تنها امید بود که من رو سرپا نگه میداشت.
زنگ زدم و دو پرس غذا سفارش دادم.
پشت در اتاقش ایستادم و مکث کردم.
توی رویاهام اون رو کجاها با خودم تصور میکردم… خونهای که اون دوست داشت بخریم، ماشینی که دوست داشت سوار بشیم و هرچیزی که باب میلش بود، واسهش فراهم کرده بودم!
الان کجا بودیم؟ توی یه خونهی داغون! من گروگان گرفته بودمش و اون حتی اسمم رو هم به زبون نمیآورد… همهی نقشهها و رویاهام واسه دیدنش و اولین رویاروییمون ویرون شده بود.
خدا ظالمانه بازی میکرد یا شاید من داشتم تقاص غرق شدنم توی تاریکی رو پس میدادم!
بالاخره چند تقه به در زدم. جوابی نداد.
در رو آروم باز کردم و وارد اتاق شدم. مثل قبل سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و عکسالعملی نشون نمیداد.
جلوتر رفتم و بالای سرش ایستادم.
موهای بلندش با طنازی روی شونههاش ظریفش ریخته بودن و دستهام رو برای لمسش بیتاب میکردن.
– زنگ زدم غذا سفارش دادم…
جوابی نداد. کمی مکث کردم.
– چیه این قرصها هی با معدهی خالی میخوری؟ ضرر داره واسهت!
صدای گرفتهش توی گوشم پیچید.
– نخورم بیشتر واسهم ضرر داره، عادت کردهم.
قلبم فشرده شد، به تنها چیزی که باید عادت کنه منم!
چرا این قرصها جای من رو گرفته بودن و آرومش میکردن؟!
– این سالها چیکار میکردی؟ درسِت تموم شده؟ کسی بود مواظبت باشه؟
سرش رو بالا آورد و مستقیم نگاهم کرد.
– چرا طفره میری؟
نگاهم بین چشمهای پر از جادوش چرخید، چرا این دوتا گوی با وجود اینهمه غریبی، اینجوری ضربان قلب سردم رو به مسخره میگرفتن؟
– طفره؟ متوجه منظورت نمیشم!
کمی مکث کرد و گوشهی چشمش جمع شد.
رک پرسید: میخوای بدونی تو این مدت مردی توی زندگیم بوده؟
خون توی رگهام خشکید و نفسم بند اومد.
واقعاً ته ناخودآگاهم دنبال این بودم؟
انقدر دستِ نگاه امیرعلی درمونده و عاشق واسهش رو بود؟
دستهام مشت شد و عرق سردی روی تنم نشست. واقعاً میخواستم جواب این سؤال رو بدونم؟
توی زندگیم هیچوقت از چیزی انقدر نترسیدم، من آمادهی این نوع مرگ نبودم.
– هیچوقت مستقيم به این قضیه فکر نکردم… اینیکی، زخمش انقدر سنگین و عمیقه که آدم رو از پا درمیآره، جنس غمش فرق میکنه!
سرش رو کمی کج کرد و دل من دوباره بازیش گرفت.
زیادی دلبر شده بود.
– از کی تا حالا تو غمشناس شدی؟
نگاهم آروم شد.
– از وقتی طعم همهی غمهای دنیا رو چشیدم… میدونی که یتیمی، تنهایی، چشمانتظاری، بیکسی… آخ بیکسی!
چشمهاش پر از غم شد.
– سر این یکی قسمم موندم. خیالت تخت، هیچوقت مردی غیر از تو وارد زندگیم نشده!
نفسم بالا اومد و تنم از انقباض دراومد.
بالاخره کمی آروم گرفتم.
از وقتی دیدمش تکتک حرفاش مثل زهر از گلوم پایین رفت، ولی اینیکیش از قند هم شیرینتر بود!
هرچند حرفهای زهردارش هم واسهم نعمت بود، مهم صداش بود که توی گوشم بپیچه…
گوشم قدر یه دنیا طلبکار این صدا بود، میخواد هرچی ازش بیرون ییاد…
آخ اگه میدونست چهقدر برام خواستنی و دستنیافتنیه…!
– کی میذاری برم؟
رشتهی افکارم پاره شد. همهی حرفش فرار کردن از من بود.
واسهم سنگین بود، ولی بهزودی درستش میکردم.
اون قرار بود جوری به تن و قلب من، به حرفها و نوازشهام، به ناز دادنها و علاقهی غیرمعمولی که بهش دارم وابسته بشه که برای همیشه فکر دوری از من از ذهنش بیرون بره!
– فردا میبرمت، گوشیت رو هم بهت پس میدم. زنگ بزن یکی که بهش اعتماد داری بیاد دنبالت، ترجیحاً اون داییت که پلیسه. اسمش چی بود؟
– بهرام…
سر تکون دادم.
– آره همون، باشه.
نگاه تلخی بهم انداخت که مفهومش رو نفهمیدم.
سپردنش دست یه نفر دیگه اونهم درست بعداز پیدا کردنش بهم درد رو القا میکرد.
هنوز نمیتونستم جوریکه لازمه ازش محافظت کنم و باید ازش دور میموندم!
حرف زدن با کسی که پنج سال فقط توی ذهن و خیالت باهاش حرف زدی سخت بود، مخصوصاً وقتی هیچچیزش شبیه ساختهی ذهنت نیست!
نگاهم بهسمت قرصهاش که روی میز بودن چرخید و بهسمتشون رفتم.
قرصها رو برداشتم و گوشی رو از توی جیبم بیرون کشیدم.
– چیکار میکنی؟
تعدادی عکس واضح از قرصها گرفتم.
– چندتا متخصص خوب میشناسم، این قرصها رو بهشون نشون میدم… دیگه نمیخوام با اینها معدهت رو خراب کنی!
بعداز اینهمه وقت استفاده ازشون انقدر تأثیرش زیاده که هنوز بیحالت میکنه و یه گوشه میافتی؟
نگاهش رو ازم دزدید.
– بعداز سالها بین بیمارستانها گشتن تهش فقط همین قرصا تونست حملههام رو کنترل کنه… مشکلی نیست، بهش عادت کردهم.
صورتم درهم شد و قرص رو روی میز پرت کردم.
– حرفهایی که میزنی سرتاپاش مشکله! دیگه نمیذارم از این قرصا استفاده کنی.
با ناراحتی نگاهم کرد.
– نمیتونی بهزور من رو تغییر بدی و توی مسیر زندگیم دخالت کنی! بههرحال قراره بهزودی از اینجا بری، پس بیا هرکدوم به زندگی عادی خودمون برگردیم.
جدی نگاهش کردم. از وقتی پیداش کردم هیچوقت ازش نپرسیدم میخواد من توی زندگیش باشم یا نه!
اگه امیرعلی سابق بود واسهش مهم بود، ولی یاکان با خودخواهی میخواست هرطوری شده اون رو دوباره برای خودش داشته باشه!
– من از این شهر میرم، انارم، نه از فکر و ذهن و از زندگیت! چشمهات رو که باز کنی میبینی برگشتهم تا امانتیم رو پس بگیرم، پس مواظبش باش!
لبهاش رو بههم فشار داد، چشمهاش حسابی یاغی بودن.
– یاکان برای من هیچی نیست، من امانتی تو نیستم. دست از تکرار این حرفهای مالکانه بردار!
قدمی به جلو برداشتم و سمتش خم شدم. تنش کمی لرزید و چشمهاش دودو زد.
نگاهم توی صورتش چرخید و میخ چشمهاش شد.
– یاکان برای تو هیچی نیست؟
آب دهنش رو بهسختی قورت داد. بیشتر خم شدم و توی گیرودار فرارش دم محکمی از موهای روشنش گرفتم.
– چرا هست! من تنها راز زندگیتم… من رو برای خودت نگه دار!
ماتش برد. لبخند آرومی روی لبم نشست.
– تا حالا یه لحظه به ذهنت رسیده بهمحض اینکه از اینجا رفتی همهچیز رو راجعبه من به پلیس بگی؟
نفسش قطع شد. دستم رو بالا بردم و آروم روی موهاش کشیدم.
برای اولین بار وقتی کاملاً هشیار بود نوازشش میکردم.
– نرسیده، نه؟ دلیلش چیه آهوی من؟
با چشمایی لرزون نگاهم کرد و چیزی نگفت. رفتارهای روحی و جسمیش بیثبات بود و حدس میزدم همهش به مصرف بیش از حد این قرصهای مزخرف برمیگشت. یه لحظه یاغی و وحشی بود و لحظهای مظلوم و بیدفاع. این حالتهاش لحظهبهلحظه غمم رو بیشتر میکرد!
موهاش رو پشت گوشش زدم و دستم رو عقب کشیدم. انگشتهام پشت گوشش رو لمس کردن و نوک انگشتم شروعبه گزگز کرد.
– چون آهویِ امیرعلی هنوز اونجاست. جایی تو قلبت دفن شده و آرزو میکنه دوباره یه روزی بتونه زندگی کنه، درست مثل امیرعلی!
کمی خودش رو عقب کشید.
– چون عاشق شوکای قدیمی اینطوری فکر میکنی. تو نمیتونی من رو اینجوری قبول کنی، من دیگه شوکایی که عاشقش بودی نیستم…
بیهوا توی حرفش پریدم.
– شوکای من هرجوری که باشه با هر شکل و قیافه و هر اخلاقی، هیچوقت حسم بهش تغییری نمیکنه. دیگه نمیخوام این حرف رو از دهنت بشنوم!
تنها نگرانیای که من دارم تأثیر و عوارض این داروهاست نه تغییر دادن تو، فهمیدی؟!
تا خواست چیزی بگه صدای زنگ در بلند شد
سریع به عقب برگشتم، با یادآوردی غذایی که سفارش داده بودم نفس عمیقی کشیدم و بهسمت در راه افتادم.
– نگران نباش. غذا رو آوردن، الان برمیگردم.
محض احتیاط اسلحه رو پشت کمرم گذاشتم و بهطرف حیاط رفتم.
میدونستم امکان نداره بچهها مکان رو لو بدن، ولی باز هم نمیشد به همهچیز مطمئن بود.
از سوراخ پشت در نگاهی به بیرون انداختم. با دیدن پیکموتوری نفس آرومی کشیدم و در رو باز کردم.
بعد از تحویل غذا سریع بهسمت آشپزخونه رفتم تا میز رو بچینم. در همون حین با صدای بلند صداش کردم.
– شوکا بیا غذا، میز شام رو چیدم!
بعد از تموم شدن حرفم لحظهای مکث کردم
گیج دور خودم چرخیدم و نگاهی به اطراف انداختم.
شبیه به مردی شده بودم که سالهاست با آرامش کنار زنی که عاشقشه زندگی میکنه و تصمیم گرفته شام شب رو بهتنهایی درست کنه.
شاید اگه اتقاقات پنج سال پیش نمیافتاد الان واقعا…
با دیدن صورت رنگپریده و چشمهای سرد شوکایی که کنار در ایستاده بود از فکر و رویا بیرون اومدم، انگار که من بهقدر فاصلهی مرگ و زندگی از این خیال دور بودم!
بشقاب غذا رو روی میز گذاشتم و اشارهای بهش زدم.
– واسهت چلوکباب سفارش دادم، همیشه دوست داشتی…
– من هیچوقت چلوکباب نمیخورم، غذای مورد علاقهی بابام بود.
مکث کردم، باید قبلش ازش میپرسیدم. حتی غذای مورد علاقهش هم تغییر کرده بود.
– نمیدونستم، غذای من رو بخور.
جای بشقابها رو عوض کردم و پشت میز نشستم. روبهروم نشست و شروعبه خوردن کرد.
زیر چشمی نگاهش کردم، اینم جزو یکی آرزوهای برآوردهشدهم بود؟
خیلی کارها بود که دلم میخواست باهاش انجام بدم، کاش قبل از رفتن زمانش رو داشتم.
اصلا اگه این رفتن برگشتی نداشت چی؟
قبلا برام مهم نبود، ولی الان که به تنها داشتهی زندگیم رسیده بودم مردن برام دردناک بود.
بیشتر و بیشتر نگاهش کردم. میخواستم چهرهش توی سرم ثبت بشه. باید ازش عکس میگرفتم، از همین الان دستوپام از این دوری یخ زده بود!
چرا هیچ خری پیدا نمیشه منو اینقدر دوس داشته باشه
هعی، یاکان چقدر شوکا رو دوست داره 🚶🏼♀️