فکم منقبض شد. قبلاز اینکه حرفی بزنم صدای نوید بلند شد.
– همهشون رو به رگبار ببند، یاکان. باور کن من ترجیح میدم آخرین صحنهای که قبلاز مرگم میبینم، سقط شدن این تخمحروم باشه!
صدای کوبیده شدن جسمی و بعد صدای آخ بلند ندا باعث شد بفهمم مرید چهجوری جوابش رو داده.
– ولش کن، بیشرف!
صدای محکم سرکان باعث شد قدمی بهسمت در بردارم.
– این بهت نشون میده کی و کجا باید دهنت رو بسته نگه داری.
عصبی و بیطاقت اسلحه رو بالا گرفتم و چند بار به در شکسته شلیک کردم و داد زدم:
– بگو اسلحهها رو بذارن زمین. بهشون آسیبی نزن، مرید. قسم میخورم دستم بهت برسه بلایی سرت میآرم که روزی صد بار آرزو کنی ایکاش کشته بودمت.
کمی مکث کرد.
– تنها میآی داخل، بدون اسلحه!
بیمکث گفتم: قبوله.
این بار صدای نالان راشد بلند شد.
– خر نشو، یاکان. این بیشرف هیچوقت رو قولش نمیمونه.
ضربهای به در کوبیدم.
– بهجهنم! زود باش بگو اسلحههاشون رو بذارن روی زمین. میخوام وارد سالن بشم، تنها!
چند لحظه طول کشید تا بالاخره جواب داد.
– گذاشتن، میتونی از دوستات بپرسی.
راشد سریع گفت: اسلحه دستشون نیست، ولی مواظب باش، یاک!
همینکه حرفش تموم شد لگد دیگهای به در زدم و با شکستن کاملش با قدمهای بلند وارد سالن شدم.
چشمام بیمحابا دنبال نوید و ندا و راشد گشت.
با دیدن وضعیتشون نفس راحتی کشیدم.
خوب بهنظر نمیرسیدن، ولی همهچیز میتونست بدتر از این باشه.
– خب یاکان، دیدی که همهی افرادت زندهن! حالا اون اسلحه رو بنداز زمین تا مثل دوتا آدم متمدن با هم حرف بزنیم.
بدنم منقبض و دستم مشت شد. چشمهای عصبی و نگاه تهدیدکنندهم بهسمت مرید چرخید، ولی با دیدن شخصی که توی دورترین نقطهی سالن، خونسرد و آروم روی صندلی نشسته بود و به این نمایش نگاه میکرد چشمهام خشک شد.
جاخورده و بهتزده نگاهش کردم.
میدونستم توی این مسائل دخالتی نمیکنه، ولی انتظارش رو نداشتم نسبتبه جون افرادش، کسایی که پاشون رو به این راه باز کرد انقدر بیتفاوت باشه.
حداقل انتظار داشتم این اوضاع دور از ارادهش اتفاق افتاده باشه نه درست جلوی چشمهاش!
– استاد؟!
پیپ توی دستش رو آهسته روی لبهاش گذاشت و با ته عصای طلاییرنگ و زینتیش روی زمین کوبید.
– امشب خیلی سروصدا راه انداختی، یاک. این بریز و بپاشها رو کی قراره پاکسازی کنه؟
عکسالعملی نشون ندادم. اون عاشق دیدن غافلگیری آدما بود.
اون استاد بود، کسی که از همهچیز خبر داشت.
میدونست من اون محموله رو برنداشتم، ولی…
هدفش رو از این کار نمیفهمیدم!
– میدونستی من اون محموله رو برای خودم برنداشتم. اونا افراد تو هم هستن، چهطور بهش اجازه دادی این بلا رو سرشون بیاره؟
سرش رو به دو طرف تکون داد.
– اشتباه نکن، یاکان. من اونا رو به تو دادم و دیگه افراد من نیستن. این تویی که نتونستی ازشون محافظت کنی. من بهش این اجازه رو ندادم، فقط جلوش رو نگرفتم. این کار هدر دادن هزینه و انرژی بود!
نفسم سنگین شد. بیحرف به چشمهای نفرتانگیزش زل زدم.
متوجه تکونی از پشتسرم شدم. سریع برگشتم و اسلحه رو روی سر سرکان که سعی داشت با یه اسلحهی کوچیک از پشت بهم ضربه بزنه گذاشتم.
– نه دیگه، این نشد، سرکان بیگ! آخرین نفری که ممکنه یه روز ازش رودست بخورم تویی!
جفت دستهاش رو بالا برد.
– باشه، آروم…
قبلاز تموم شدن حرفش با همون اسلحه محکم توی صورتش کوبیدم، جوریکه صدای ترک خوردن استخون گونهش توی گوشم پیچید.
با لذت به صدای نالهی پردردش گوش سپردم و با لگد محکمی تن بیجونش رو که از درد ضعف کرده بود روی زمین انداختم.
– قرار بود باهم حرف بزنیم، یاکان… کاری نکن به افرادم بگم دوباره اسلحه بهدست بشن.
بهسمت مرید برگشتم، بیخیال لبخندی آروم زدم و با قدمهای بلند خودم رو بهش رسوندم.
– قراره فقط با تو حرف بزنم، مرید! کارم با بقیه به یه حرف ساده ختم نمیشه. بگو اول آزادشون کنن!
مستقیم به چشمهام خیره شد.
– محموله کجاست؟
نگاهی به راشد و نوید و ندا انداختم.
ندا بیهوش بهنظر میرسید. از بازوی نوید خون میرفت و صورت راشد کبود شده بود.
سعی کردم آروم بمونم.
– به محموله نرسیدم، تا الان باید افتاده باشه دست پلیس!
چشمهاش رو ریز کرد.
– فکر کردی من احمقم؟
صورتم رو بهش نزدیک کردم.
– فقط چهل و هشت ساعت وقت داری بارهای قاچاق رو توی مرز جابهجا کنی. بهمحض اینکه کدهای توی فلش رمزگشایی بشن پلیس همهشون رو توقیف میکنه!
زیرچشمی به استاد نگاه کرد.
– از کجا معلوم دست خودت نباشه؟
لبم رو تر کردم و لبخندی زدم.
– اگه باشه میخوای چیکار کنی، مرید؟ کل این باغ رو آدمای من گرفتهن، با یه علامت خونت رو همینجا میریزم. حالا حرف گوش کن و بگو آزادشون کنن!
بالاخره صدای استاد بلند شد.
– حواست باشه داری با کی حرف میزنی، یاکان! یه دلیل بیار که بهت اعتماد کنیم. قرار بود امروز با محموله اینجا باشی نه با اسلحه!
نگاه تیزی بهش انداختم. اگه از همهمون اونهمه مدرک و آتو نداشت اولین کسی که خونش رو میریختم خود گرگش بود!
– اگه کدها دستم بود با دست پر میاومدم نه با اسلحه! من اینجام چون چیزی برای معامله ندارم… چرا باید اونهمه بار که زندگیم رو زیرورو میکنه ول کنم و جونم رو به خطر بندازم تا این سه نفر رو نجات بدم؟ اینکه بهم اعتماد کنی یا نه فرقی توی وضعیتم ایجاد نمیکنه. وقتی بار نصیب پلیس شد میفهمی چه رکبی خوردی. تا اون موقع من افرادم رو از اینجا میبرم.
استاد نگاه پرحرفش رو به مرید دوخت.
مرید با اخمهای درهم نگاهم کرد.
– این حرفها چیزی از گناهت کم نمیکنه. بههرحال باز هم این حماقت تو بود که باعث شد محموله به دست پلیس بیفته! کی قراره خسارت بده؟
لبهام رو بههم فشار دادم.
– بگو افرادم رو آزاد کنن، مرید. دربارهی جبران خسارت بعداً بحث میکنیم. من همهش رو گردن میگیرم!
چشمهاش گرد شد و صدای داد نوید بالا رفت.
– یعنی چی که گردن میگیرم؟! میدونی داریم راجعبه چی حرف میزنیم؟
توجهی بهش نکردم. استاد دستش رو بالا گرفت.
– خوبه که آدم پای اشتباهاتش بایسته، ولی جبرانش واسهت سخت میشه، یاکان… افرادش رو آزاد کنید!
اسلحه همچنان توی دستم بود و حواسم به افراد مرید.
همینکه دستوپای نوید رو باز کردن باهاشون درگیر شد و لگدی به شکم مردی که روبهروش ایستاده بود زد.
سریع بهسمتش رفتم.
– بسه دیگه، نوید. ندا رو بلند کن از اینجا بریم!
صدای تهدیدآمیز مرید بلند شد.
– تا تکلیف این محموله مشخص نشه حق ند…
قبلاز تموم شدن حرفش در ورودی با صدای محکمی شکسته شد و یه گروه از آدمای تا دندون مسلح فرامرز وارد سالن شدن.
آدمهای مرید سریع اسلحهها رو برداشتن و بهطرف فرامرز نشونه رفتن.
میدونستم رحم ندارن، نمیخواستم کشتار راه بیفته.
سریع دستم رو بالا گرفتم.
– نیازی به شلیک و کثیفکاری نیست، فرامرز!
بهسمت مرید برگشتم.
– چی میگفتی؟ جملهت رو ادامه بده، مرید… واسه یاکان تعیین تکلیف میکردی؟
فکش رو بههم فشار داد و سکوت کرد. بهجاش استاد جواب داد: بس کن، یاکان. افرادت رو بردار از اینجا برو. نیازی به این کارا نیست!
نوید دستش رو دور شونهی ندا حلقه کرد و ازجا بلندش کرد. راشد هم کنارشون ایستاد.
جوابی به استاد ندادم. میدونست دستم زیر سنگشه و حسابی میتازوند!
نوید همونطورکه ندا رو بهسمت در میبرد لگد محکمی به شکم سرکان کوبید.
– به حساب تو بعداً میرسم، جناب سرطان فیک!
اشارهای به فرامرز زدم تا آدماش رو از سالن بیرون ببره.
– پس فرامرزی که به کسی باج نمیداد هم واسه یاکان دم تکون میده؟
فرامرز نگاهی به مرید انداخت.
– دم تکون دادن کار امثال توئه، مرید. من بندهی پولم نه شخص!
تکونی به سرش داد و با افرادش از خونه بیرون رفت.
بیتوجه به مرید و سرکان نگاه آخر رو به چشمهای ریز و سرسخت استاد انداختم.
هیچچیز راجعبه اون عادی نبود، هیچچیز!
همیشه از همهی مسائل خبر داشت و تنها کسی که مجبور بودم جلوش احتیاط کنم اون بود!
اگه امشب اینجا نبود و تحت فشار نبودم هیچچیز از اون دوتا حرومزاده باقی نمیذاشتم.
بهسمت نوید پا تند کردم و یه طرف شونهی ندا رو گرفتم.
– بذار من میآرمش، تو دستت خونریزی داره. چیکار کردی با خودت…
نگاه عمیقی بهم انداخت و کمی مکث کرد.
– میدونستم میآی!
صدای نالهی ریز ندا بلند شد.
– اگه نمیاومد که یاکان نبود.
نفس سنگینی کشیدم. عصبانی بودم، ناراحت و کلافه و پر از عذابوجدان!
– دستت چی شده، نوید؟
راشد در ون رو باز کرد تا سوار بشیم.
– باهاشون درگیر شد، با چاقو زدنش.
با اخم به نوید نگاه کردم.
– مرض داری مگه؟ تو یهنفری ازپس اینا برمیاومدی؟
روی صندلی نشست و چشمهاش رو با درد بست.
– اگه باهاشون نمیجنگیدم که دیگه اسمم فایتر نبود، بود؟
سرم رو با تأسف تکون دادم و به ندا کمک کردم کنار نوید بشینه.
فرامرز پشت فرمون نشست و راشد کنار من.
نمیخواستم راجعبه مسائل بینمون جلوی فرامرز حرف بزنم ، برای همین مجبور بودم تا رسیدن به خونه سکوت کنم.
– حالا چی میشه، یاکان؟ چرا گفتی خسارت رو جبران میکنی؟
نگاهم بهسمت راشد برگشت.
– کاریت نباشه، خودم خراب کردم خودمم درستش میکنم! فرامرز، به افرادت بگو پشتسرمون نیان. بهمحض رسیدن پول رو میزنم به حساب.
از تو آینه نگاهی بهم انداخت.
– چشم!
راشد نگاهش رو به فرامرز دوخت.
– لطف امشبت بیجواب نمیمونه!
فرامرز سری تکون داد.
– میدونی از مرید متنفرم! دفعهی بعدی که به کمک نیاز داشتم واسه جبران خبرتون میکنم!
نگاهی به صفحهی گوشیم انداختم و نفس عمیقی کشیدم.
یه گوشی جدید گرفته بودم با همون سیم کارت قبلی. اون یار شبهای بیکسی، عمرش رو کرده بود.
باید زنگ میزدم و خبری ازش میگرفتم. میترسیدم صداش رو بشنوم و هوایی بشم. نمیخواستم با رفتن به اونجا توجه کسی بهش جلب بشه و خطری تهدیدش کنه.
اول باید این بازی رو تموم میکردم و با دست پر سراغش میرفتم.
به ساختمون که رسیدیم من و راشد اول پیاده شدیم و به نوید و ندا کمک کردیم.
دستی برای فرامرز تکون دادم و در رو با کلید باز کردم.
نوید آروم گفت: در بزنید، شبنم تو واحد ماست.
راشد با تعجب پرسید: هنوز اینجاست؟
نمیدونه باباش چیکار کرده؟
– نه، نمیدونه!
چندتا ضربهی محکم به در کوبیدم. لحظاتی بیشتر طول نکشید که در باز شد و شبنم با صورتی پریشون جلوی در ظاهر شد.
با دیدن وضعیت نوید توی صدم ثانیه رنگش پرید.
– یا خدا، چی شده نوید؟ دستت چرا خونریزی داره؟ ندا چهش شده؟
راشد آروم از جلوی در کنارش زد.
– اجازه بدی بیایم تو توضیح میدیم. به ریختوقیافهی این نگاه نکن، سنگینه کمرم نصف شد.
ندا با همون حال نزار لگدی به راشد زد که باعث شد اخم کنه.
شبنم با ترس و اضطراب بازوی نوید رو گرفت.
– این جای… چاقوئه؟ کار کیه، نوید؟
نوید روی کاناپه نشست و پاهاش رو روی میز انداخت.
همونطورکه سعی میکرد زخمش رو چک کنه گفت: کار ددی جونته، گلی… یا بهعبارتی، پدرزن جان!
شبنم مبهوت و صدایی پر از بغض پرسید: کار استاده؟ اون این بلا رو سرتون آورد؟
راشد سرش رو به دو طرف تکون داد.
– بهطور مستقیم نه، اونم دست داشت توش. میتونست جلوشون رو بگیره، ولی فقط ایستاد و تماشا کرد.
شبنم گیجشده و عصبی پرسید: جلوی کیا رو بگیره؟ یکی درست بگه چه خبره اینجا؟
نوید بلوزش رو درآورد و با حرص گفت: اون پیری لب گور و سرطان فیک!
شبنم نگاهش رو ناامیدانه به من دوخت.
– اینا که مثل آدم جواب نمیدن، تو بگو چی شده، یاکان. به خدا دق کردم از نگرانی.
نگاهی به وضعیت بچهها انداختم.
– کار مرید و سرکان بیگ بود. سر محمولهای که به دستشون نرسید بازی درآوردن. زخمش نیاز به بخیه داره؟
اشک توی چشمهاش جمع شد. نوید سریع اخم کرد.
– چیه تو هم همهش اشکت دم مشکته! بیخودی گریه نکن، نمردم که.
شبنم با بغض و آروم بغلش کرد.
– من اشکم دم مشکم نیست، فقط نمیتونم ببینم عزیزانم آسیب دیدن.
قبلاز اینکه حسادت به دلم چنگ بزنه نگاهم رو ازشون گرفتم.
فکر کردن به اینکه یه روزی من و شوکا هم اینجوری…
سرم رو به دو طرف تکون دادم. نه من امیرعلی قدیم بودم و نه اون شوکای سابق. بهتر بود انقدر امید به دلم راه ندم.
کارم اینجا تموم شده بود. خواستم بهسمت در برم که صدای نوید باعث شد مکث کنم.
– صبر کن ببینم، ما که هنوز حرف نزدیم! از اون دخترهی دیوونه چه خبر؟
اخمی بهش کردم.
– بفهم چی از دهنت درمیآد، نوید. دفعهی بعد راجعبه اون یاوه ببافی من میدونم و تو!
نچی کرد.
– مگه دروغ میگم؟ کدوم رفتارش عادی بود آخه؟ این دختر عقلی نیست به خدا!
ندا زیرچشمی نگاهمون کرد.
– به نظرم اونجا که از یاکان میخواست از زندگیش بره بیرون، عقلانیترین رفتارش بود. توی بقیهی موارد چیز قابلتوجهی ندیدم، واقعاً دیوونهست.
چشمغرهای بهش رفتم.
– تو هم بل نگیر این وسط…
شبنم تو حرفم پرید.
– میشه به منم بگید راجعبه چی دارید حرف میزنید؟ کدوم دختره؟
یههو بهسمت من برگشت.
– بالاخره طلسمت شکست؟ تو هم واسه خودت یکی تور کردی؟
دستم رو روی هوا واسهشون تکون دادم و بیتوجه به صورت وارفتهی شبنم در رو باز کردم.
– میرم استراحت کنم، بعداً حرف میزنیم!
وارد واحد خودم شدم و روی اولین کاناپه نشستم.
خسته بودم و تنم درد میکرد، انگار که یه تریلی از روی جسمم رد شده و درد این روح رنجور به کالبدم رسیده بود.
گوشی رو برداشتم و نگاهی به شمارهش انداختم.
میدونستم کجاست. شمارهش رو ازحفظ بودم، ولی نمیتونستم بهش زنگ بزنم و این جدیدترین درام زندگیم بود.
من سالها توی تصورات و فکروخیالم باهاش زندگی کرده بودم و انگار این بازی واسهم ادامه داشت. حاضر بودم با یه موجود خیالی و ساختهی ذهنم زندگی کنم، ولی نبودنش رو باور نکنم.
سیگاری آتیش زدم و به کاناپه تکیه دادم.
توی لیست تماسهام رفتم و به شمارهی ناشناس آخر لیست زنگ زدم.
– بله آقا؟
سیگار رو روی لبم گذاشتم.
– حالش خوبه؟ این روزا چیکار میکنه؟
– حالش خوبه! ندیدم از خونه بیرون بزنه جز یه بار، اونهم برای سیگار کشیدن.
سیگار روی لبم خشک شد و اخمهام توی هم رفت.
– چی، سیگار؟
– بله آقا…
سیگار نصفه رو توی زیرسیگاری خاموش کردم.
– خبر جدیدی شد، هروقت از روز و هرجا بودی بهم زنگ بزن.
– چشم…
تماس که قطع شد ازجا بلند شدم. شوکای من… چرا سیگار میکشید؟
یه چیزی توی ذهنم نهیب زد که منم میکشم!
اونم میخواست غمهاش رو فراموش کنه؟
بطری مشروب کنار میز کنسول رو برداشتم و توی لیوان ریختم.
قسم میخورم اگه اون کنارم بود لب به سیگار نمیزدم.
بهخاطر اون میکشیدم و بهخاطر اونهم ترک میکردم. به خدا که به مشام کشیدن بوی تنش قد صدتا نیکوتین مغزم رو آروم میکرد!
لیوان رو به لبم نزدیک کردم و چشمهام رو بستم.
میخواستم خودم رو مجبور کنم دستم سمت شمارش نره.
بودن کنار من توی این شرایطی که داشت واسهش سم بود. باید همهی تلاشم رو میکردم تا از نگاه بقیه مخفی نگهش دارم.
نمیتونستم ریسک کنم و تنها نقطهضعف زندگیم رو به آدمایی که به خونم تشنهن نشون بدم.
نمیدونم چهقدر تو فکر بودم که محتویات لیوان مشروب توی دستم تموم شد.
سرم کمی گرم شده بود. لیوان رو روی میز گذاشتم و بهسمت حموم راه افتادم تا با دوش گرفتن، گردوخاک امشب رو از تنم بشورم.
از وقتی دیده بودمش همهی فکروذکرم اون بود. ظاهر جدیدش، رفتارها و سردی نگاهش، طرز حرف زدنش… آخ از اون طرز حرف زدنش وقتی راحت توی چشمهام خیره میشد و میگفت نمیخواد توی زندگیش باشم!
ولی مگه دست اون بود؟ اجازه نمیدادم تنها کسی که میتونست من رو به زندگی برگردونه ازدستم بره!
بذار فکر کنه من خودخواهم. یه نگاه اون باعث میشد این تن مرده دوباره زنده بشه. اون حیات من بود، کی بیخیال زندگیش میشه که من بشم؟
خرابی جسم و روح من فقظ به دست اون رنگ آبادی میگرفت و سردی چشمهای اون فقط با عشق من شعلهور میشدن. اجازه نمیدادم اوضاع اینجوری باقی بمونه.
از حموم که بیرون اومدم بیهدف روی تخت دراز کشیدم.
چشمم بهسمت گوشیم چرخید. کاش بهش زنگ میزدم و فقط برای یک لحظه صداش رو میشنیدم!
پلکهام رو بههم فشار دادم تا کاری ازم سر نزنه.
***
– یاک، نمیخوای راجعبه این قضیه با استاد حرف بزنی؟
آخرین پروندهای رو که باید توی دادگاه ازش دفاع میکردم بستم و بهسمت نوید برگشتم.
– خودش علناً اعلام کرد تیم من هیچ ارتباطی به اون نداره. جواب از این واضحتر؟
لبش رو تر کرد.
– اَ که هی… گند بزنن به این شانس. اگه میذاشتی همون شب مغز اون فیک احمق و مرید رو نشونه بگیرم انقدر گرفتاری نمیکشیدیم.
لیوان مشروبی رو که برام ریخته بود توی دستم تکون دادم.
– مسئلهی مهمی نیست، کی میتونه ازپس یاکان بربیاد، ها؟ آخرین چیزی که ممکنه راجع بهش فکر کنم این آشغالهان.
با تأسف سرش رو به دو طرف تکون داد.
– چیز مهمتر از جونت برات چیه، ها؟
اون دخترهی دیوونه؟
اخمی بهش کردم.
– گفتم درست حرف بزن، نوید. این دفعه فقط به یه تذکر بسنده نمیکنم.
خیره و مستقیم نگاهم کرد. لیوان مشروب رو به لبهام نزدیک کردم.
– حالم بههم میخوره وقتی انقدر داغون میبینمت!
بهتلخی نگاهش کردم.
– من میدونم کجاست و ندارمش. ازم انتظار آروم موندن داری؟ این دردش حتی از وقتی که نمیدونستم کجاست هم بیشتره! چی میگه این سعدی، «گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود». انتظار داری با این نیشی که تا استخونم فرورفته واسهت لبخند بزنم؟
پوزخندی زد.
– این نیشی که میگی، نیش زبون این دخترهست! حسابی زهردار بود، نه؟
با یادآوری صورت سرخ و نگاه وحشیش لبخندی روی لبم نشست.
– همین حرفهای زهرداری که میگی وقتی از دهن اون بیرون میاومد از عسلم شیرینتر بود… آخه تو چی میفهمی؟
چند لحظه با تعجب نگاهم کرد.
– تو از اون دختره هم دیوونهتری!