رمان یاکان پارت 44

5
(1)

 

دوباره تکرارش کرد! می‌خواستم چیزی بهش بگم که صدای مضطرب شبنم مانع شد.
– یاکان!
سؤالی نگاهش کردم.
– چی شده؟
نگاهی به جفتمون انداخت.
– استاد می‌خواد باهات حرف بزنه.
اخم کم‌رنگی روی پیشونیم نشست. اول و آخر باید باهاش حرف می‌زدم و یه سری چیزها رو بینمون روشن می‌کردم.
– بگو شب می‌رم عمارتش.
نوید نگاهی بهم انداخت.
– می‌خوای چی بهش بگی؟
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– باید حواسش رو از این قضیه پرت کنم، نمی‌خوام پی قضیه‌ی گمرک رو بگیره. زیادی تیزه، می‌ترسم از چیزی سر دربیاره.
لیوان مشروب رو از دستم کشید و همه‌ش رو یه‌سره بالا رفت.
– به خدا می‌سپارمت مرد، ولی این رو از من داشته باش… تهش این دختر دیوونه جوری به‌فاکت می‌ده که راه خونه‌تم گم کنی.
چپ‌چپ نگاهش کردم.
– این رو کسی به من می‌گه که خودش عاشق دختر استاده؟
با بی‌خیالی سرش رو به دو طرف تکون داد.
– این دختره هم دیوونه‌ست! نمی‌دونم عاشق خال‌کوبی‌های روی تنم شده، عاشق پایین‌شهری بودنم، بددهنیم یا لاشی‌بازیام؟
آهی کشیدم و لپ‌تاپ رو روی میز گذاشتم.
– اگه می‌دونستی عاشقی کردن چه‌قدر کار سختیه، به کسی که عاشقته بیشترین احترام رو می‌ذاشتی، حتی اگه دوسش نداشته باشی!
خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت. گاهی حس می‌کردم شبنم با این‌که دختر استاد بود در برابر نوید زیادی مظلوم و معصوم به‌نظر می‌اومد.
نوید می‌تونست واسه خودش یه مجسمه‌ی مصور از شیطان باشه. رسماً از انجام هیچ کاری ابایی نداشت و اگه تا الآن کنترلش نکرده بودم مسلماً سر همه‌مون رو به‌باد می‌داد.
– حال ندا خوبه؟
– آره، فقط یه‌کمی ضعف داشت‌. من نمی‌دونم چرا ان‌قدر نازک‌نارنجیه، تا تقی به توقی می‌خوره غش‌وضعف می‌کنه.
زیرچشمی نگاهش کردم.
– واقعاً نمی‌دونی؟ فکر نمی‌کنی به‌خاطر ناهماهنگی بین جسم و روحش باشه یا به‌خاطر داروهایی که مصرف می‌کنه؟
اخمی کرد.
– دوباره این مزخرفات رو شروع نکن، یاک. من اجازه نمی‌دم بره عمل کنه و همین‌قدر حیثیتی رو که داریم ببره.

با تأسف نگاهش کردم.
– واسه تو حرف مردم مهم‌تره یا آروم و قرار گرفتن ندا؟ حیثیتت با سگ‌مستی و بزن‌بهادربازی و هزارتا کثافت‌کاری نمی‌ره، ولی با عمل این بچه می‌ره؟ کی می‌خوای آدم شی، تو؟
دندون‌هاش رو به‌هم فشار داد.
– حرف مفت می‌زنه! می‌خواد بره خودش رو از مردونگی بندازه که چی؟
هر روز با یه پسر بپره! اصلاً بعدش چی؟ کی می‌آد این رو بگیره؟
ازجا بلند شدم و به‌سمت بالکن راه افتادم.
– با تو نمی‌شه عین آدم حرف زد، فقط امیدوارم روزی که پی به اشتباهت می‌بری دیر نشده باشه!
وارد بالکن شدم و نفس عمیقی کشیدم.
نمی‌دونستم کِی قراره از خر شیطون پایین بیاد و اجازه بده ندا به آرامش برسه.
نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداختم. خبری نبود و این یعنی اوضاع مثل قبله و شوکا هنوز از خونه خارج نشده.
چشم‌هام رو بستم و سعی کردم شکل و شمایل جدیدش رو به‌یاد بیارم.
به‌طرز چشم‌گیری لاغر شده بود. می‌دونستم ورزش می‌کنه، این از ضرب‌دستش مشخص بود که حسابی هم حرفه‌ایه، ولی لاغری مفرطش به‌نظر می‌اومد از غصه‌ی زیاد باشه نه از ورزش.
باید می‌آوردمش پیش خودم، تو خونه‌ای که همیشه آرزوش بود. خونه‌ای که حیاطی بزرگ با استخر داشت، یه پیانو وسط سالن خونه و حتی ماشین مورد‌علاقه‌ش!
دقیق دو سال پیش بود که کار ساختن خونه رو تموم کردم.
دلم نمی‌خواست بدون اون پام رو توی خونه‌م بذارم. من ایمان داشتم که می‌تونم پیداش کنم!
هر هفته یه خانومی می‌رفت عمارت و با همسرش کل ساختمون و باغ رو تمیز می‌کردن.
امیدوار بودم حداقل سلیقه و آرزوهاش تغییری نکرده باشن، وگرنه همه‌ی زحمت‌هام به‌باد می‌رفت.
نمی‌دونم چه‌قدر بی‌هدف روی بالکن ایستاده بودم، هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت.
صداهایی که از داخل می‌اومد نشون می‌داد راشد و ندا هم اومده‌ن بالا.
از بالکن خارج شدم و نگاهی بهشون انداختم.
– این‌جا چیکار می‌کنید؟
ندا اشاره‌ای به غذاهای روی میز زد.
– غذا سفارش دادم گفتم جمع بشیم باهم بخوریم.
نوید روی صندلی نشست و کمی برنج کشید.
– بیا بخور یه‌کم جون بگیری برای جنگ قوت داشته باشی.
راشد نچی کرد.
– باز چه خبره؟
– استاد احضارش کرده!

ندا نگاهی بهم انداخت.
– الان یادش افتاده باید حرف بزنیم؟ قبل‌از این اتفاقات لال بود؟
نگاهم رو ازشون گرفتم و کمی برنج کشیدم.
– نباید حساسش کنیم. فعلاً به‌نفعمونه با استاد توی صلح باشیم.
بعداز چند لحظه صدای سرد راشد بلند شد.
– تازه دلیل نفرتت از استاد رو می‌فهمم. اون حتی به پاره‌ی تن خودش هم رحم نمی‌کنه، چه برسه به ما… قبلاً فکر می‌کردم می‌شه رو قدرتش حساب کرد و هوامون رو داره. نمی‌دونستم موقعش که برسه خودش هلمون می‌ده ته دره!
این اولین باری بود که راشد راجع‌به استاد این‌طوری حرف می‌زد. هیچ‌وقت بر ضد استاد چیزی نمی‌گفت.
ارادت خاصی بهش داشت و ترجیح می‌داد همیشه بی‌سروصدا و بدون حاشیه واسه‌ش کار کنه.
اتفاق این بار انگار حسابی بهش فشار آورده بود و ذهنیتش رو نسبت‌به بی‌رحمی استاد عوض کرده بود.
اون واقعاً به پاره‌ی تن خودش که شبنم بود هم رحم نمی‌کرد و می‌خواست برای سود بیشتر مجبورش کنه با حیوونی مثل سرکان اردواج کنه.
نوید با دهن پر جوابش رو داد.
– تازه فهمیدی؟ پس من واسه چی این‌همه وقت خودم رو جر می‌دادم که این یارو آدم نیست؟
راشد نگاهی بهش انداخت.
– اگه آدم نیست چرا با دخترش می‌پری؟
نوید مکث کرد.
– شبنم تومنی دوزار با این آدما فرق داره. واسه من حسابش از همه جداست، می‌خواد دختر شیطان بزرگ باشه یا این‌که…
چشمکی به من زد و ادامه داد: دختر سرهنگ باشه، وقتی خاطرش رو بخوام مهم نیست از چه رگ‌وریشه‌ای باشه، ازش محافظت می‌کنم.
ندا با ابروهایی بالارفته نگاهش کرد.
– چه عجب یه بار آدم‌وار حرف زدی! والا اگه شبنم این‌جا بود از خوشی غش می‌کرد.
تازه متوجه جای خالی شبنم شدم.
– راستی شبنم کجاست؟
ندا تکیه‌ش رو به صندلی داد.
– رفته خونه‌ش، تا آخر که نمی‌تونست این‌جا بمونه.
نگاهم به‌سمت نوید چرخید.
– می‌خوای با این یارو سرکان چیکار کنی؟
با غیظ خاصی گفت: می‌خوام برینم به هیکلش!
راشد اخمی کرد.
– داریم غذا می‌خوریم، مرتیکه…
نوید بی‌خیال نگاهش کرد.
– تو غذای تو که نریدم! گفتم به…
قبل‌از این‌که حرفش تموم بشه راشد قاشقش رو روی زمین انداخت.
– اَه چه‌قدر تو بی‌شرفی، مرد! حالمون رو به‌هم زدی.
با لبخندی که نمی‌تونستم مخفیش کنم سرم رو به دو طرف تکون دادم و ازجا بلند شدم.
– می‌رم عمارت استاد. رفتین بیرون در رو قفل کنید!

نوید گلوش رو صاف کرد.
– مشکلی پیش نمی‌آد؟ می‌خوای ما هم بیایم؟
– نه، لازم نیست!
به‌سمت در که راه افتادم دوباره صدام کرد.
– یاک؟
در رو باز کردم.
– بله؟
– یه نگاه به شرایط شبنم بنداز، اگه خوب نبود برش گردون این‌جا. من هرچی زنگ می‌زنم جوابم رو نمی‌ده!
سری واسه‌ش تکون دادم و از خونه خارج شدم.
سوار ماشین شدم و به‌سمت عمارت استاد راه افتادم.
جدیداً جرئتش زیادتر شده بود و بیشتر پول‌هاش رو خرج زرق‌وبرق اطرافش می‌کرد. هرچند هیچ نگهبان و بادیگاردی حق نداشت وارد عمارتش بشه، اون‌جا محل امنش بود!
امیدوار بودم هرچه‌زودتر بتونم از قیدوبندشون خلاص بشم و یه زندگی جدید رو با شوکا شروع کنم.
با به‌یاد آوردن شوکا آهی کشیدم. البته اگه این آهوی وحشی حالاحالاها رام می‌شد!
با رسیدن به عمارت چندتا بوق زدم.
سرایدار که باهام آشنا بود سریع در رو باز کرد.
بعداز پارک کردن ماشین از پله‌ها بالا رفتم و بدون در زدن در سالن رو باز کردم.
استاد روی مبل نشسته بود! عصای همیشگی توی دستش بود و پیپ رو روی لب‌هاش بازی می‌داد.
– خوش اومدی یاکان!
در رو بستم و به‌سمتش رفتم.
– شنیدم احضارم کردی.
دود رو ملایم بیرون داد و لبخندی زد.
– من کی باشم که بخوام یاکان رو احضار کنم؟ یه دعوت دوستانه بود!
اهمیتی به طعنه زدنش ندادم.
– گفتم که محموله دست من نیست، چی می‌خوای ازم؟
چشم‌هاش رو ریز کرد.
– چرا چند روز بیشتر تو مرز موندی؟
فکم منقبض شد. اون نباید چیزی می‌فهمید.
– یه‌کمی با پلیس درگیری داشتیم، مجبور شدم بمونم رد بچه‌ها رو پاک کنم!
آروم سر تکون داد.
– چرا به‌جای حرف زدن با من قشون‌کشی کردی مخفیگاه مرید؟
ابروهام به‌هم گره خورد.
– حرف زدن با تویی که نشستی نگاه کردی تا اون بلا رو سر افرادم بیارن؟
– آدم خطاکار باید تنبیه بشه، مهم نیست کی باشه!
دستم رو مشت کردم و نفس تندی کشیدم.
– واسه‌م درس عبرت شد دیگه به هوای تو افرادم رو جایی نفرستم. زیادی روت حساب باز کرده بودم!
دندون‌هاش رو به‌هم فشار داد.
– بفهم چی می‌گی، یاکان. تو من رو مجبور کردی با مرید شریک بشم. حالا می‌خوای ما رو باهم دشمن کنی تا هرچی توی این شراکت به‌دست آوردم باد هوا بشه؟ انتظار داشتی به‌خاطر چندتا بچه‌ریقو جلوی اون بایستم؟ جلوی مالک گروه ققنوس؟ به‌باد دادن سرم واسه‌ش کار یه لحظه‌ست، یاک. خودت این رو بهتر می‌دونی، اون یه تروریست خطرناکه و ممکنه هر کار وحشيانه‌ای ازش سر بزنه.

با شنیدن حرف‌های استاد دست‌هام مشت شد. دلم می‌خواست همین‌جا گردنش رو بین دست‌هام خورد کنم.
این بی‌شرف‌ها عامل همه‌ی بدبختی‌های زندگی من و انارم بودن.
قسم خورده بودم نذارم قسر دربرن و روی قسمم می‌موندم!
ان‌قدری از استاد آتو و مدرک داشتم که پاش رو به دادگاه بکشونم، ولی واسه‌م کافی نبود؛ من چیز بیشتری می‌خواستم.
جوری نقره‌داغشون می‌کردم که تا لحظه‌ی مرگ اسم یاکانی که زندگیش رو نابود کردن از یادشون نره!
نگاه تیزم رو به صورت آرومش دوختم.
– انتظار داشتم تا وقتی من برسم معطلشون کنی!
آروم سری تکون داد.
– بی‌خیال پسر، تو کار ما این چیزها عادیه و پیش می‌آد. اونا هم که چیزیشون نشده، دوتا چک خوردن، زود یادشون می‌ره… مهم اینه که وجهه‌ی من خراب نشد و دستشون نقطه‌ضعف ندادم.
با همه‌ی توان جلوی خودم رو برای حمله کردن بهش گرفتم.
می‌گفت چیزیشون نشد، درحالی‌که نوید چاقو خورده بود، ندا از شدت ضعف نمی‌تونست روی پاهاش بایسته و کل صورت راشد کبود بود!
با همون خونسردی عجیبی که پشتش یه دنیا خشم پنهون بود بهش خیره شدم.
– چرا گفتی بیام این‌جا؟
پیپ رو دوباره به لبش رسوند.
– راجع‌به مهمونی آخر ساله… یه محموله‌ی بزرگ توی راهه، یه میز قمار!
من، تو، مرید، سرکان بیگ و شهسوار!
چشم‌هام برق زد و سریع حواسم جمع شد.
هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد کسی از افرادش توی این مهمونی شرکت کنه. بزرگ‌ترین تجارت‌ها و معامله‌های قاچاق توی مهمونی آخر سال انجام می‌شد.
این یعنی پولی که شمردنش در توان یه آدم عادی نیست و کلی مدرک برای گیر انداختن این حروم‌زاده‌ها…
– محموله از کجا می‌آد؟
لبخند کجی زد.
– افغانستان!
لب‌هام رو به‌هم فشار دادم و متفكر نگاهش کردم.
– اوضاع اون‌جا پر از هرج‌ومرج و ناامنیه، ولی چه‌طور می‌خوای بار رو از مرز ایران رد کنی؟
آروم سر تکون داد.
– اونش به من و تو مربوط نیست، کار مرید و گروهشه!
سکوت کردم. فکرم درگیر این بازی شد.
برای من بهترین فرصت بود. باید هرچه‌زودتر براشون نقشه می‌چیدم.
– تاریخش که مشخص شد بهم بگو.

آروم گفت: نمی‌خوام کسی از اعضای گروهت چیزی بفهمه.
مکث کردم.
– من هیچ‌وقت چیزی رو ازشون مخفی نمی‌کنم!
صورتش جدی شد.
– هیچ‌کس، یاکان… هیچ‌کس نباید چیزی بفهمه.
کسی حق نداشت برای یاکان تعیین تکلیف کنه!
خواستم چیزی بگم، اما با شنیدن صدای قدم‌هایی که از آشپزخونه می‌اومد سکوت کردم.
شبنم با صورتی رنگ‌پریده و آروم با یه سینی شربت توی دستش وارد سالن شد.
با دیدن کبودی کوچیک کنار پیشونیش جا خوردم.
– مگه نگفتم تا وقتی مهمونم هست نیا بیرون؟
شبنم نگاه مضطربش رو به من دوخت.
– گفتم کسی نیست، من پذیرایی کنم.
اخم‌هام توی هم رفت.
– چرا جواب زنگ‌های نوید رو نمی‌دی؟
خواست جواب بده که استاد سریع گفت: می‌تونی سینی رو بذاری و بری توی اتاقت!
شبنم با التماس نگاهم کرد. حدسم درست بود، گوشیش رو گرفته بود. کتکش زده و توی خونه حبسش کرده بود!
می‌تونستم حرکت بعدیش رو حدس بزنم. شبنم دختر بی‌سروزبونی بود و جسورانه‌ترین کار زندگیش، رابطه‌ش با نوید بود.
استاد می‌خواست با قطع کردن کامل این رابطه اون رو مجبور به ازدواج با سرکان کنه. یه وصلت بی‌رحمانه‌ی تجاری!
یاد حرف نوید افتادم و چند لحظه سکوت کردم.
نمی‌دونستم چه کاری درسته، ولی این بحث رو بعداً هم می‌شد ادامه داد.
خواستم چیزی بگم که صدای سرایدار از پشت در بلند شد.
– آقا… سرکان بیگ این‌جا هستن.
استاد سریع گفت: بگو بیاد تو.
لب‌هام رو به‌هم فشار دادم. حالا از تصمیمم مطمئن‌تر شدم.
شبنم نگاه ناامید و ناراحتش رو ازم گرفت و قدمی به عقب برداشت.
– صبر کن، شبنم. نوید منتظرته، باید با من برگردی!
سریع سر جاش ایستاد و به‌سمتم ‌چرخید.
چشم‌هاش برق می‌زد، همیشه حس ترحم خاصی نسبت بهش داشتم.
استاد با لحن تیزی گفت: دختر من رو کجا می‌بری، یاکان؟ اصلاً تو چیکاره‌شی که واسه‌ش تصمیم می‌گیری؟
توی صداش تحکم و مالکیت به‌خصوصی داشت.
ازجا بلند شدم و جدی و مستقیم به چشم‌های ریزش خیره شدم.
– نامزد رفیقمه… با خودم می‌برمش جایی که بهش تعلق داره، یعنی خونه‌ی نوید نه پیش این گرگ حروم‌زاده… راه بیفت، شبنم.

شبنم بدون نگاه کردن به استاد به‌سمتم دوید و پشتم قایم شد.
– این موضوع به تو ارتباطی نداره، یاکان. اون پسره‌ی رذل لیاقت دختر من رو نداره. شبنم، حق نداری پات رو از این در بیرون بذاری.
شبنم از پشت‌سرم نالید: هرجا بره باهاش می‌رم! من عاشق نویدم، هیچ‌وقت ازش دست نمی‌کشم.
صدای استاد بالا رفت.
– تو غلط می‌کنی، دختره‌ی…
قبل‌از این‌که حرفش تموم بشه در سالن با تقه‌ای باز شد و سرکان با بادیگاردهای پشت‌سرش وارد عمارت شد.
استاد سکوت کرد و شبنم با ترس به من خیره شد.
اشاره‌ای بهش زدم تا راه بیفته. سرکان با نگاه دنبالمون کرد.
– مثل این‌که بدموقع مزاحم شدم، جایی می‌رید، شبنم خانم؟
در سالن رو باز کردم و منتظر موندم تا شبنم خارج بشه.
همین‌که از در بیرون رفت به‌سمت سرکان برگشتم.
– ایرانی‌ها یه ضرب‌المثل به‌جا و پرکاربرد دارن که می‌گه «پات رو از گلیمت دراز‌تر نکن.» معنیش رو توی گوگل سرچ کن و ببین چیه. سعی کن همیشه جلوی من سرت پایین باشه، سرکان بیگ!
جاخورده نگاهم کرد.
– بس کن، یاک!
بدون نگاه کردن به استاد در عمارت رو به‌هم کوبیدم و پشت‌سر شبنم سوار ماشین شدم.
تنها شانسی که آوردیم استاد نیروهاش رو نزدیک عمارت نگه نمی‌داشت، وگرنه این بار درگیری حسابی بالا می‌گرفت.
می‌دونستم این دفعه رو به‌علت وجود سرکان کوتاه اومده.
– ممنونم یاکان. به‌خاطر این کارت همیشه مدیونتم.
سری تکون دادم.
– به‌خاطر نوید بود.
آروم گفت: اگه واسه‌ش مهم بود خودش می‌اومد دنبالم.
اخمی کردم.
– واسه اینه که رابطه رو براش واضح و روشن توضیح نمی‌دی. تنها کاری که بلدی آب‌غوره گرفتن و آویزون شدنه! حدش رو بهش نشون بده تا واسه جدی شدن این رابطه کاری کنه.
سرش رو پایین انداخت و شروع‌به بازی با انگشت‌هاش کرد.
– می‌دونم تقصیر خودمه، ازبس محبت ندیدم مثل این آدم‌های عقده‌ای…
حرفش رو قطع کرد و آهی کشید.
– اینم می‌دونم چون دختر استادم زیاد از من خوشت نمی‌آد…

توی حرفش پریدم.
– مگه تو جورکش گناه باباتی؟‌ من رفتارم با همه همینه، الکی واسه خودت فکروخیال نباف.
چند لحظه مکث کرد.
– استاد می‌آد دنبالم؟
سر تکون دادم.
– شک نکن. امشبم زورش نرسید و به‌خاطر وجود سرکان حرفی نزد… به نظرم هرچه‌زودتر تکلیفت رو با نوید و استاد روشن کن!
به‌سمتم برگشت.
– به خدا اگه بخواد مجبورم کنه با سرکان ازدواج کنم خودم رو می‌کشم.
سرم رو با تأسف به دو طرف تکون دادم.
– به‌جای ننه‌من‌غریبم‌بازی و ضعف نشون دادن از خودت، جلوی همه‌شون بایست و برای زندگیت بجنگ. اگه هر آدمی به‌جای پریدن از روی سنگ‌های جلوی پاش خودش رو بهشون بکوبه تا زخمی بشه که تا حالا صد بار شوکای من…
یه‌دفعه سکوت کردم. من چی داشتم می‌گفتم؟ چرا ته هر حرفی که می‌زدم به شوکا وصل می‌شد؟
قدرت کلمات همیشه من رو شکست می‌داد. کافی بود دهن باز کنم تا با تمام قوا به‌سمت شوکا سوقم بده. مهم نبود راجع‌به چی حرف می‌زنم. آسمون، دریا، جنگ، مرگ، عشق؛ تهش کلمات من رو اسیر اون می‌کردن.
– شوکا همون دختریه که…
توی حرفش پریدم.
– بگذریم. این فرصت آخر تو و نویده، برو و حقت رو از این زندگی بگیر.
سکوت کرد، درست مثل من! می‌گن آدم هرچه‌قدر عشق و اندوهش عمیق‌تر باشه بیشتر سکوت می‌کنه. مثل من که هر ضربه‌ای خوردم از نداشتن خانواده بود و شبنمی که هر ضربه‌ای خورد از داشتن خانواده بود!
با رسیدن به ساختمون جفتمون پیاده شدیم. در رو باز کردم و منتظر موندم وارد بشه.
تقريباً نصف‌شب بود و می‌دونستم بچه‌ها خوابن.
زنگ خونه‌ی نوید رو به‌صدا درآوردم.
چند دقیقه‌ای طول کشید تا جواب بده.
– کیه؟
– منم. باز کن نوید!

در رو که باز کرد با دیدن سیگار توی دستش و صدای آهنگ ملایمی که از داخل می‌اومد فهمیدم خواب نبوده.
نگاهش روی شبنم میخ شد.
– تازگیا گشتن تو کوچه و خیابون با لباس توخونه‌ای مد شده؟
شبنم نگاهی به خودش انداخت و کمی سرخ شد.
– نصف‌شبی واسه خاطر تو از خونه‌ی باباش فراریش دادم. شرمنده، لباس پلوخوری دم‌دست نبود.
متعجب چشم‌هاش رو ریز کرد و از جلوی در کنار رفت.
– فراریش دادی؟ بیا تو ببینم چه خبر شده؟
اشاره‌ای به شبنم زدم.
– می‌آد تو واسه‌ت تعریف می‌کنه. من برمی‌گردم واحد خودم.
سری تکون داد.
– بعداً حرف می‌زنیم.
بی‌صدا به‌طرف آپارتمانم راه افتادم.
امیدوار بودم باهم کنار بیان.
وارد خونه شدم و مثل شب گذشته روی مبل نشستم.
قبل‌از این‌که برای چند ساعت مداوم غرق فکروخیالش بشم شیشه‌ی مشروب رو از زیر میز بیرون کشیدم.
نگاهم به‌سمت صفحه‌ی گوشی برگشت.
باید زنگ می‌زدم و دوباره از حالش باخبر می‌شدم یا زود بود؟
سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم.
چوب‌پنبه‌ی سر شیشه رو برداشتم و بدون ریختن توی لیوان کمی ازش سر کشیدم. تلخ بود، مثل تک‌تک روزهای زندگیم که بدون اون گذشت.
این دنیای خاکستری فقط با اون رنگ می‌گرفت و این دروازه‌ی جهنمی فقط با وجود اون بسته می‌شد.
خاطراتش برام شیرین بود، حتی اون لحظه‌ای که با تمام وجود ازم خواست از زندگیش بیرون برم.
حتی وقتی که فهمیدم اگه من نبودم، اگه به حرفش گوش می‌دادم و به اون مأموریت نمی‌رفتم هیچ‌وقت مرگ باباش رو به‌چشم نمی‌دید و یه قسمت از روحش نمی‌مرد.
دراصل من قاتل شوکایی بودم که عاشقم بود. من عامل تولد شوکایی بودم که تنها حسش به زندگی مرگ بود!
من لایق شوکایی که با دستای خودم کشتمش نبودم.
روزهای گذشته همه‌ی تلاشم رو کردم بهش فکر نکنم.
نگاهی به شیشه‌ی مشروب توی دستم انداختم. همه‌ش تقصیر این لعنتی بود، نباید سمتش می‌رفتم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
setareh amaneh
setareh amaneh
1 سال قبل

عاااااااااااااااالی😍

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x