رمان یاکان پارت 45

4.7
(3)

 

به صفحه‌ی گوشی خیره شدم و چند بار دستم رو روی شماره‌ش کشیدم. دونه انارم!
چی می‌شد اگه فقط یه لحظه صداش رو می‌شنیدم؟
سرم گرم شده بود. فقط یه لحظه در حد یه دم و بازدم…
کمی نفس و لمس واژه‌ای که از لب‌های اون به گوشم می‌رسید.
حتی فکروخیالش هم ضربان قلبم رو دست‌کاری می‌کرد.
بی‌هوا انگشتم روی دکمه‌ی تماس کشیده شد.
نفسم رو حبس کردم و به صفحه‌ی گوشی خیره موندم.
همیشه در رابطه با اون با احساسات متناقضی درگیر بودم.
نمی‌دونستم این‌که تا این حد دوسش دارم خوشحالم می‌کنه یا غمگین…
نمی‌دونستم این‌که علاقه‌ای نداره توی زندگیش باشم خوشحالم می‌کنه یا غمگین…
نمی‌دونستم این‌که الان گوشی رو جواب بده یا نه، خوشحالم می‌کنه یا غمگین.
من در رابطه با اون هیچ‌گونه حس عادی‌ای نداشتم. کمی شیفتگی به‌همراه عشق و غم ترکیب دیوونه‌واری بود که نگاهم به اون رو تعبیر می‌کرد.
– بله؟
با شنیدن صدای آروم و گرفته‌ش از دنیایی که توش غرق بودم بیرون پرت شدم.
نفسم رو حبس کردم و چشم‌هام رو بستم.
– الو؟ جواب بدید!
نفسم رو رها کردم و یه دم دیگه گرفتم.
صدای گوش‌نوازش قشنگ‌ترین نوایی بود که توی زندگیم شنیدم.
شاید توی زندگی بعدیم این صدا تبدیل به لالایی مادری بشه که هیچ‌وقت نداشتم، همین‌قدر زیبا و پرحسرت.
– چرا حرف نمی‌زنی؟
صداش هر بار آروم‌تر و گرفته‌تر می‌شد.
بازهم جوابی ندادم و چشم بستم تا اون رو کنار خودم تصور کنم.
منتظر موندم حرف بزنه، ولی سکوت کرد.
خیال کردم قطع کرده تا این‌که صدای نفس‌های آرومش رو شنیدم.
سکوتش ان‌قدر طولانی شد که نگران شدم.
اصلاً چرا باید پشت گوشی برای کسی که نمی‌شناسه ان‌قدر سکوت کنه؟
اگه یه غریبه به جای من از صدای نفس‌هاش لذت می‌برد چی؟!
آه بی‌صدایی کشیدم، بی‌شک تا جنون فاصله‌ای نداشتم.
کاش حداقل می‌تونستم حرفی بزنم.
خواستم گوشی رو از خودم دور کنم که صدای لرزون و پر بغضش باعث شد همه‌ی وجودم بی‌حرکت باقی بمونه.
– امیر… امیرعلی؟
حتی صدای ضربان قلبمم نمی‌شنیدم.
تنم همه گوش شده بود تا صحت این واقعه رو تایید کنه.
کسی که این‌جوری با عجز و ناله اسمم رو صدا زد دونه انار من بود؟!

تکرار دوباره‌ی اسمم و شنیدن صدای غمگینش باعث شد به‌خودم بیام.
– امیرعلی؟
سر جام نشستم و بی‌طاقت و ناباور دستی به صورتم کشیدم.
کاش کنارش بودم و صاحب این صدای پر از بغض و خسته رو به آغوش می‌کشیدم.
جملات راه خودشون رو پیدا کردن و بی‌هوا از بین لب‌هام بیرون پریدن.
– جان… جانِ امیر‌علی، دونه انارم؟
چی شده، چرا صدات گرفته‌ست، آهو؟ گریه کردی؟!
آروم زمزمه کرد: از کجا فهمیدی؟
صداش ان‌قدر ضعیف بود که به‌سختی به گوشم رسید.
دستم رو مشت کردم و لب‌هام رو به‌هم فشار دادم. بی‌قرار شده بودم.
– مگه می‌شه من جنس این صدا رو نشناسم، انار؟ مگه می‌شه تو نفست بلرزه و من نفهمم؟ چی شده، کی اذیتت کرده، شوکا؟ حرف بزن!
دوباره صدای هق‌هقش بلند شد.
– امیرعلی؟
ازجا بلند شدم و با اخمی که روی پیشونیم نشسته بود شروع‌به قدم زدن کردم.
اگه قبلاً بود از شوق شنیدن اسمم با صداش نمی‌دونستم چیکار کنم، ولی الآن تنها حسی که داشتم کلافگی بود.
– گفتم جانِ امیر‌علی، نگفتم شوکا؟
چی شده؟ حرف بزن با من… می‌خوای نصف‌شبی پا شم راه بیفتم بیام اون‌جا، عالم و آدم رو بکشم بیرون که بفهمم چه‌ت شده؟!
صداش لرزید.
– فقط باورم نمی‌شه این دفعه تنهام نذاشتی. فکر می‌کردم دوباره برای همیشه رفتی!
سر جام ایستادم و از پنجره به شهر زیر پام خیره شدم.
چه ترس‌های پوچ و پر از عقده‌ای توی وجود جفتمون جولان می‌داد.
– من هیچ‌وقت با پای خودم از زندگیت بیرون نمی‌رم، شوکا. دفعه‌ی قبل هم قرارمون برگشتن بود! من برگشتم، ولی تو نبودی…
آروم گفت: من مرده بودم، علی. یادت نیست؟ آدم مرده که پای رفتن نداره، رو دست‌هاشون می‌برنش.
فکم منقبض شد و با ناراحتی به چراغ‌های کم‌سوی شهر خیره موندم.
– زنده‌ت می‌کنم، دونه انارم. من همه‌چیز رو درست می‌کنم، فقط بگو چی شده.
نفسش بریده‌بریده بیرون اومد.
– این دفعه یه‌جوری خراب شده که دیگه هیچ‌وقت درست نمی‌شه، علی!

با هر بار علی گفتنش دلم می‌لرزید، ولی حجم نگرانیم ییشتر بود.
– امیرعلی؟
پلک‌هام رو به‌هم فشار دادم.
– این مرد رو زیادی درمونده نکردی؟ دلم خون شد. حرف بزن، انارم.
آروم هق زد: امیرعلی، من زخمیت کردم؟ نفرینم کردی و نمی‌بخشیم، نه؟ باشه نبخش… ولی من رو ببین… من از جنگ برگشته‌م، علی. زخمام تازه‌س، داره خون می‌آد. امونم بده، اول زخم‌هام رو ببند بعد من رو نبخش، باشه؟
بی‌هوا مشت محکمی به حفاظ پنجره کوبیدم. تنم خیس عرق بود.
صدام بالا رفت.
– این مزخرفات چیه می‌گی، شوکا… کی زخمیت کرده، ها؟ از چی حرف می‌زنی؟
به‌طرف اتاقم راه افتادم و عصبی ادامه دادم: من دارم می‌آم اون‌جا.
هول‌شده گفت: این وقت شب کجا بیای؟ تو رو خدا صبر کن.
در اتاق رو باز کردم و به‌سمت کمد رفتم.
– وقتی حرف نمی‌زنی باید بیام اون‌جا ببینم کی جرئت کرده کاری بکنه از گریه نفست درنیاد! به خدا که…
– نگو علی، قسم نخور…
سر جام ایستادم.
– پس درست بگو چی شده، شوکا… آخ من دستم به اون تیمور برسه، پدرش رو درمی‌آرم.
– تیمور کیه؟
بی‌حوصله جواب دادم: همونی که گذاشتم مثلاً مواظبت باشه!
کمی مکث کرد.
– واسه من بپا گذاشتی؟
کلافه نچی کردم.
– ول کن اینا رو. می‌گی چی شده یا راه بیفتم بیام دم خونه…
– می‌خوان به‌زور من رو ببرن زنجان و مجبورم کنن ازدواج کنم!
دستم روی در کمد خشک شد. حس کردم اشتباه شنیدم.
– مجبورت کنن چیکار کنی؟
زمرمه کرد: آروم باش، امیرعلی. می‌خوان مجبورم کنن ازدواج کنم، چون یه خانواده‌ی سنتی با عقاید احمقانه دارم که به نظرشون بیرون موندن من از خونه، اون‌هم دو شب یعنی رفتن آبرو و حیثیتم، می‌فهمی؟!
تکیه‌م رو به در دادم، بازم تقصیر من بود!
انگشت اشاره و شستم رو روی چشم‌هام فشار دادم.
– معطلشون کن، زود می‌آم دنبالت.

سریع گفت: چی داری می‌گی؟ کجا می‌آی؟ من که نمی‌تونم…
– کاریت نباشه، شوکا. گفتم می‌آم تو رو از اون‌جا می برم، فقط آماده باش و همه‌چیز رو بسپار به من!
– آخه…
– به من اعتماد نداری؟
کمی مکث کرد.
– باوجود سابقه‌ی درخشانی که داری آخرین نفری که بخوام بهش اعتماد کنم تویی، جناب فرهان!
با لحن جدی و شاکی صداش زدم: شوکا…!
نفس تندی کشید
– من بلد نیستم حرف‌های شیرین بزنم و دلت رو خوش کنم. من به امیرعلیِ یاکان‌شده اعتمادی ندارم، فقط می‌دونم زندگیم دوباره داره نابود می‌شه!
صداش دوباره ملتهب و بی‌قرار شده بود.
به‌سمت کمد لباس‌ها رفتم و ساکی بیرون کشیدم.
– منتظرم باش، انار. این دفعه یاکان نمی‌ذاره کسی اذیتت کنه.
تماس رو قطع کردم و سریع مشغول جمع کردن وسایلم شدم.
سرم هنوز کمی داغ و گیج بود، ولی ترسی که به دلم افتاده بود نمی‌ذاشت لحظه‌ای مکث کنم.
این‌همه سال برای پیدا کردنش عذاب نکشیدم که همه‌چیز این‌جوری تموم بشه!
ساک رو از روی زمین برداشتم و به‌سمت خونه‌ی نوید راه افتادم.
چند بار محکم به در کوبیدم. دقایقی طول کشید تا نوید با صورت خواب‌آلود دم در حاضر بشه.
– چی می‌خوای این وقت شب؟
لبم رو تر کردم.
– من دارم می‌رم، نوید.
نگاهش به ساک توی دستم افتاد و خواب از سرش پرید.
– چی شده؟ کجا می‌ری، یاک؟ لو رفتیم؟
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– یه مشکلی واسه شوکا پیش اومده، من باید برم پیشش.
سریع بازوم رو گرفت.
– بیا تو تعریف کن ببینم چی شده. مگه قرار نبود کسی از وجودش خبردار نشه؟
وارد خونه شدم و ساک رو روی زمین پرت کردم.
– داستان داره، نوید. می‌خوان ببرنش زنجان اون‌جا شوهرش بدن، چون دو شب پیش من بوده… باید برم سراغش، خودش ازم خواست!
– کی رو می‌خوان شوهر بدن؟ چی شده؟
با دیدن ندا و شبنم که تازه از اتاق بیرون اومده بودن نفس تند و بی‌قراری کشیدم.
– ان‌قدر بی‌خودی سؤال‌جواب نکنید. این چند وقت همه‌چیز رو می‌سپارم دست شما، من باید زودتر برم!

نوید سریع بازوم رو گرفت.
– چه‌ته یاک؟ آروم باش ببینم، برنامه‌ای داری؟
کمی مکث کردم.
– نه.
ندا روی مبل نشست.
– یاکان مگه بدون برنامه‌ریزی کاری می‌کنه؟ تا دختره صدات کرد عقلت رو انداختی زیر پات، بدو‌بدو داری می‌ری که چیکار کنی؟ نکنه دوباره می‌خوای بدزدیش؟
گیج و کلافه نگاهش کردم. واقعاً قرار بود چیکار کنم؟
نوید روی کاناپه نشست و سیگاری روشن کرد.
– به‌محض رفتنت همه می‌فهمن اونجا یه خبراییه. با این کار جونش رو به‌خطر می‌ندازی، یاک!
کنارش نشستم و سعی کردم تمرکز کنم.
– چیکار کنم؟ بشینم نگاه کنم جلوی چشم‌هام ببرنش؟ از من خواست برم پیشش. گفت نجاتش بدم، می‌فهمین؟
نوید با تاسف نگاهم کرد.
– با یه کلمه حرف اون الان به این روز افتادی؟ امون از عشق و عاشقی، ببین با یاکان چیکار کرده.
شبنم نگاهی بهش انداخت.
– عشق واقعی آدم رو جیگر‌دار می‌کنه نه بزدل!
نوید چشمکی بهش زد.
–‌ جیگرتو بخورم!
ندا زد زیر خنده و شبنم با چندش نگاهش کرد.
با تأسف سر تکون دادم.
– جای این مسخره‌بازیا بگید الان باید چیکار کنم.
هرسه‌تاشون گیج به‌هم نگاه کردن.
– نمی‌دونم والا، همیشه همه‌ی نقشه‌ها رو تو می‌چیدی. من زیاد وارد نیستم.
آهی کشیدم. ندا بعداز چند لحظه گفت: اول و آخر که همه می‌فهمن، فرقی به حالت نمی‌کنه. به نظرم بریم خواستگاری اسمش بره تو شناسنامه‌ت، با خیال راحت به‌عنوان زنت دستش رو بگیر بیار!
نوید چپ‌چپ نگاهش کرد.
– شعر نگو، نیما. بیاره این‌جا و چشم مرید و بقیه بهش بیفته که کارش تمومه. ازطرفی هم یاک پا شه بره خواستگاری؟ با کی، چه‌جوری؟ استاد رو می‌خواد ببره جای باباش؟
جدی و متفکر به ندا خیره موندم.
– بدم نمی‌گه!
نوید چشم‌هاش رو گرد کرد.
– تو جدی‌جدی عقلت رو ازدست دادی، فرمون رو دادی دست این گیج؟

تکیه‌م رو به پشتی مبل دادم.
– یه سیگار آتیش کن.
نگاه خیره‌م رو به آینه‌ی وسط هال دادم.
من نمی‌تونستم ناامیدش کنم و اجازه بدم اون‌جا عذاب بکشه.
اگه عالم و آدم هم می‌فهمیدن خودم رو بهش می‌رسوندم.
از اون‌جایی که قرار بود همه‌چیز درباره‌ی اون رو بشه چرا برای همیشه کنار خودم نگهش نمی‌داشتم؟
اگه بهم نزدیک بود راحت‌تر می‌تونستم ازش محافظت کنم تا کسی جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشته باشه. فقط باید هویتش رو مخفی نگه می‌داشتم، وگرنه کنترل مرید سخت می‌شد.
سرهنگ شایسته توی یه عملیات‌ برادر مرید رو کشته بود و عملاً نصف گروهکش رو تخریب کرده بود!
مرید به‌خاطر ضعیف شدنش مجبور به شراکت با استاد شده بود… اگه قدرت قبل رو داشت هیچ‌وقت جلوی من سر خم نمی‌کرد.
این کینه ان‌قدر توی دلش مونده بود که به ترور سرهنگ بسنده نکرد و دربه‌در دنبال خانواده‌ش بود. به‌طوری‌که شوکا و مادرش مجبور شدن با یه اسم‌ورسم جدید یه جای دورافتاده نزدیک به مرز پنهون بشن.
مرید کل آرزوهای من رو به‌باد داده بود و الان چشمش دنبال دختری بود که جونم به نفساش گره خورده بود!
باید یه نقشه‌ی درست‌وحسابی برای نگه داشتن شوکا کنار خودم و محافظت ازش می‌کشیدم. ازطرفی هم باید برنامه‌ی سربه‌نیست کردن مرید رو جلو می‌نداختم تا دیگه خطری شوکا رو تهدید نکنه.
– سیگار خاکستر شد! یه ساعته به چی زل زدی، یاک؟
نگاهم به‌سمت نوید چرخید و سیگار رو از دستش کشیدم.
– بلند شید جمع‌وجور کنید می‌ریم خواستگاری!
ندا جیغ پرهیجانی کشید و ازجا پرید.
شبنم سریع گفت: وای من چی بپوشم؟
نوید لبش رو تر کرد.
– چهارتا لش‌ولوش رو می‌خوای ببری خواستگاری بگی اینا کی‌ان؟ مگه نمی‌گی خانواده‌ش از این آدم‌های خشک و سنتی هستن؟
سرم رو تکون دادم.
– من با هویت خودم می‌رم جلو، امیر‌علی فرهان!
کمی مکث کردم و به تک‌تکشون نگاه کردم.
– شما هم تنها خانواده‌م هستید.
ندا لبخندی بهم زد.
– نمی‌دونم از خوشحالی چیکار کنم، یاک.
نوید با چشم‌هایی که می‌خندید اخم کرد و گوشیش رو برداشت.
– حالم رو به‌هم نزنید دیگه… توی خواستگاری باید یه بزرگ‌تر باشه، ما که کسی رو نداریم. بذار زنگ بزنم راشد.
‌گوشی رو روی پخش گذاشت. چندتا بوق خورد تا بالاخره صدای گرفته‌ش توی گوشی پیچید.
– چیه نوید، چی می‌گی این وقت شب؟
نوید سریع گفت: پا شو کارت دارم، ضروریه!

کمی مکث کرد.
– اتفاقی افتاده؟
نوید نگاهی بهم انداخت و گفت: اتفاقی که نیفتاده، راستش مادرت رو واسه فرداشب می‌خوایم.
چشم‌هام گرد شد. ندا و شبنم یه‌هو باهم پقی خندیدن.
صدای عصبانی راشد بلند شد.
– زهرمار! به ننه‌ی ما چیکار داری؟ نصف‌شب زنگ زدی شوخی ناموسی می‌کنی؟ مگه من با…
نوید که تازه متوجه شده بود چی گفته بلند زیر خنده زد و بریده‌بریده گفت: آروم باش، راشد. سوءتفاهم شده بابا، واسه خودم نمی‌خوامش که. می‌خوایم بریم خواستگاری، گفتم بیاد واسه‌مون مادری کنه.
راشد چند لحظه مکث کرد.
– خب مثل آدم حرف بزن. راستی خواستگاری کی، شبنم؟ استاد بله داده؟
نوید لبخند کجی زد.
– اون بله بده هم من بگیر نیستم!
می‌خوایم بریم خواستگاری اون دختره‌ی دیوونه که یاکان خاطرش رو می‌خواست!
با هشدار اسمش رو صدا زدم.
– آدم باش، نوید.
صدای بهت‌زده‌ی راشد بلند شد.
– چی گفتی؟ آخه مگه قرار نبود…
– داستان داره، بعداً واسه‌ت می‌گم. دست مادرت رو بگیر فردا بیا آدرسی که می‌فرستم.
راشد خمیازه‌ای کشید.
– باشه، باهاش حرف می‌زنم. صبح راه می‌افتیم، شب خوش.
تماس رو که قطع کرد شبنم با اخم به نوید خیره شد.
– که بگیر نیستی، نه؟
ندا دست رو شونه‌ی شبنم گذاشت.
– ناراحت نشو، عزیزم. گربه دستش به گوشت نمی‌رسه می‌گه بو می‌ده، وگرنه خودش می‌دونه استاد جنازه تو رو هم روی دوشش نمی‌ذاره.
نوید چشم‌غره‌ای بهش رفت.
– تو رو دارم باید روی دشمنام رو ببوسم!
سیگاری که دستم بود رو توی جا‌سیگاری خاموش کردم.
– حاضر شید، باید کم‌کم راه بیفتیم.
ندا نچی کرد.
– حالا نمی‌شه فردا…
جدی نگاهش کردم.
– نه نمی‌شه! بهش نزدیک باشم خیالم راحت‌تره. فردا کلی کار و خرید داریم، باید حرفا رو باهم هماهنگ کنیم. نوید، یه سوئیت درست‌وحسابی اجاره کن. ندا و شبنم، شما هم باید بیفتید دنبال وسایل خواستگاری، وقت تنگه!
هرسه با قیافه‌هایی نزار ازجا بلند شدن و به‌سمت اتاق‌هاشون رفتن تا وسایل رو جمع کنن.
بعداز رفتنشون گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و به ناشناس همیشگی پیام دادم. «نقشه عوض شد باید شوکا رو بیارم پیش خودم. پرونده‌م رو پاک کن، هویت قبلیم رو می‌خوام، امیرعلی فرهان!»

فصل چهارم: هوژین

(به‌معنای زندگی‌بخش، کسی که با اومدنش زندگی رو دوباره تازه می‌کنه.)

شوکا

بالشم رو بغل کردم و روی تخت دراز کشیدم.
مامان درحال جمع کردن وسایل خونه بود و آقاجون و بقیه هم چهار‌چشمی مواظب بودن که من پام رو از خونه بیرون نذارم.
آهی کشیدم و به صفحه‌ی گوشی و شماره‌ی ناشناس خیره شدم.
دیشب تو اوج ناامیدی و بی‌کسی وقتی وسط اتاق جنین‌وار خودم رو تکون می‌دادم و با عکس بابا حرف می‌زدم بهم زنگ زد.
چیزی نمی‌گفت، ولی یه نفر از ته دل بهم نهیب می‌زد خودشه! بهم امید می‌داد که این دفعه نرفته و برگشته تا پشتم باشه، ولی می‌ترسیدم صداش کنم…
اگه صداش می‌کردم و جواب نمی‌داد چی؟
امید بستن به چیزی و ازدست دادنش می‌تونه از دردناک‌ترین اتفاقات دنیا باشه! سکوتش ان‌قدر طولانی شد که دلم رو به دریا زدم.
صدام بغض داشت. انگار همون شوکا کوچولوی درونم بود که با عجز اسمش رو صدا می‌زد. اسم مردی که یه زمانی عاشقش بود.
جواب که داد وسط اشک ریختن لبخند زدم.
نمی‌دونستم چی بگم. دوباره و دوباره صداش زدم و هر بار با بی‌طاقتی جواب داد!
گفت می‌آد این‌جا، گفت امونم می‌ده‌. نمی‌دونستم می‌خواد چیکار کنه و چه نقشه‌ای داره، ولی از حس‌وحال عمیق و حالت بی‌تابش ترسیدم. نکنه دوباره می‌خواست من رو بدزده!
صبح از خواب که بلند شدم اولین کارم چک کردن شماره‌ش بود! می‌خواستم مطمئن بشم که خواب نبوده.
باورم نمی‌شد بعداز بابا توی این دنیا برای یه نفر ان‌قدر عزیز بودم!
دستی به صورت ورم‌کرده‌م کشیدم و ازجا بلند شدم. سرماخوردگیم هنوز خوب نشده بود و کمی بی‌حال بودم.
به‌سمت آشپزخونه راه افتادم. مامان و خاله درحال جمع کردن وسایل بودن.
آقاجون توی اتاق استراحت می‌کرد و بهرام روی مبل سرش توی لپ‌تاپ بود.
بی‌توجه به همه‌شون به‌ آشپزخونه رفتم.
نگاه بهرام رو روی خودم حس می‌کردم و حسی جز تنفر بهم دست نمی‌داد.
قرصی از یخچال بیرون کشیدم و یه لیوان آب برداشتم.
– چیه باز خودت رو بستی به قرص؟
می‌خوای دوباره مغزت تاب برداره که بمونی این‌جا و نیای؟
حتی برنگشتم تا نگاهش کنم، صدای منفورش برای بد کردن حالم کافی بود.
– به تو ربطی نداره!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 1 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x