رمان یاکان پارت 46

4
(5)

 
خواستم قرص رو به‌طرف دهنم ببرم که از دستم کشیدش.
– بده ببینم چیه داری می‌خوری. فکر خودکشی به سرت نزنه!
با انزجار خودم رو به عقب کشیدم.
– دستت رو به من نزن، خب؟ من برای نیومدن به اون خونه‌ی خراب‌شده نیازی به این کارا ندارم. این‌جا ایستاده‌م تا حقم رو بگیرم.
دستش رو عقب کشید و ابرو بالا انداخت.
– جای این منم‌منم کردنا ساکت رو ببند. پس‌فردا حرکت می‌کنیم، ببینم اون‌جا هم می‌تونی همین‌قدر بلبل‌زبونی کنی…
بسته‌ی قرص رو برداشتم و به‌طرف در راه افتادم.
– بشین تا من پام رو بذارم اون‌جا…
به‌سمت اتاقم رفتم و در رو قفل کردم.
امیرعلی گفته بود می‌آد. گفت نگران نباشم، ولی من ترسیده بودم.
کاش همون شوکای قدیم بودم و قد جونم بهش اعتماد داشتم تا الان این‌جوری از ترس به خودم نلرزم. کاش عمو مسافرت نبود، کاش ان‌قدر درمونده و بی‌کس نبودم!
با خوردن قرص‌ها سرم گیج شد و کم‌کم خوابم گرفت.

***
نمی‌دونم چه‌قدر خوابیدم و ساعت چند بود که با صدای زنگ گوشیم از‌جا پریدم.
کورکورانه گوشی رو از زیر بالش بیرون کشیدم.
با دیدن شماره‌ش خواب از سرم پرید.
واقعاً زنگ زده بود، من رو یادش نرفته بود!
– الو؟
صدای جدیش توی گوشم پیچید، این صدا همیشه برای شوکا پر از محبت بود!
– کجایی، دونه انار؟
روی تخت نشستم و چشم‌هام رو مالیدم.
– خونه‌م.
کمی مکث کرد.
– پا شو یه دوش بگیر به خودت برس سرحال شو، دارم می‌آم ببرمت!
چشم‌هام گرد شد. گیج و هراسون ازجا بلند شدم.
– چی؟ کجا می‌آی، امیرعلی؟ می‌فهمی داری چیکار می‌کنی؟ نکنه دوباره می‌خوای من رو بدزدی؟
یه نفر از پشت خط صداش زد.
– من باید برم، شوکا… نگران نباش اومده‌م که همه‌چیز رو درست کنم مواظب انار من باش، می‌بینمت.
با قطع شدن تماس حیرون به صفحه خیره شدم.
این دفعه چه نقشه‌ای داشت و قرار بود چیکار کنه؟
باید می‌ترسیدم

گیج و مبهوت بلند شدم و نگاهی به خودم انداختم. حتی واسه دزدیده شدن هم باید به خودم می‌رسیدم؟
بی‌حوصله دوشی گرفتم و لباس مرتبی پوشیدم. روی تخت نشستم و منتظر موندم.
نمی‌دونم، شاید انتظار داشتم زنگ بزنه و بهم بگه خودم رو از پنجره پرت کنم پایین تا فرار کنیم!
متوجه نشدم چه‌قدر توی فکروخیال بودم که زنگ آیفون به‌صدا دراومد.
وحشت‌زده ازجا پریدم. نکنه امیرعلی بود؟
سریع در رو نیمه‌باز کردم و از لای در به مامان معصوم که آیفون رو برداشت نگاه کردم.
– بله بفرمایید.
– ………
– بله، خودم هستم. شما؟
– ……….
حس کردم رنگش پرید و چهره‌ش درهم رفت.
– ببخشید، ازقبل اطلاع نداده بودید، بنده یه‌کمی جا خوردم.
با کنجکاوی نگاهش کردم. به خاله و بهرام نگاه کرد و گیج سرش رو تکون داد.
– بله بله، بفرمایید داخل…
همین‌که گوشی رو گذاشت صدای مضطربش بلند شد.
– بلند شید این‌جا رو جمع‌و‌جور کنید، واسه شوکا خواستگار اومده. اکرم برو آقاجون رو بیدار کن. اینا دیگه سروکله‌شون از کجا پیدا شد؟
با تموم شدن حرفش قلبم ایستاد، خواستگار؟! نقشه‌ش این بود؟
بهرام اگه می‌خواست می‌تونست ته‌و‌توی کل زندگیش رو بیرون بریزه. این‌جوری از قبل هم بیچاره‌تر می‌شدیم.
– چه خبره، معصومه؟ خواستگار واسه چی؟ کی هستن اصلاً، چرا همین‌جوری راه دادی تو؟
مامان سریع گفت: گفتن از راه دور اومده‌ن. نمی‌تونستم بگم برن که. حالا بذار بیان بالا ببینیم کی هستن، حرف حسابشون چیه.
صدای عصبی بهرام بلند شد.
– یعنی چی که بیان تو، ها؟ جلوی من واسه شوکا خواستگار راه می‌دی تو این خونه؟ مثل این‌که یادت رفته من…
قبل‌از تموم شدن حرفش در رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم.
بهرام به‌محض دیدنم صورتش سرخ شد.
– تو چرا اومدی بیرون؟ برو تو اتاقت ببینم.
ازجام تکون نخوردم. نمی‌دونستم امیر‌علی چه نقشه‌ای ریخته، ولی از این‌جا به‌بعد دیگه قرار نبود کسی برای من و زندگیم تصمیم بگیره!
خواستم جوابش رو بدم که در خونه با چند تقه‌ی کوچیک به‌صدا دراومد.
مامان سریع چادر سرش کرد و به‌سمت در رفت. همین‌که در رو باز کرد آقاجون و خاله هم از اتاق بیرون اومدن.

با دیدن چهره‌هایی آشنا به‌همراه یه خانم مسن غریبه که وارد خونه شدن جا خوردم.
فکر می‌کردم تنها بیاد نه با اکیپی که نقشه‌ی دزدیدن من رو کشیده بودن.
نگاه خیره‌ش روی صورتم سنگینی می‌کرد. ان‌قدری که مجبور شدم سرم رو بالا بگیرم و نگاهش کنم.
ریش‌هاش دراومده بود و یه کت‌شلوار مشکی ساده تنش بود. معلوم بود وقت نداشته به خودش برسه.
– سلام حاج خانم. خوش اومدید، بفرمایید بشینید.
با شنیدن صدای مامان معصومه به‌خودم اومدم.
همه روی مبل نشستن و منتظر و معذب به‌هم نگاه کردن.
نمی‌دونستم با چه اسم و هویتی پاش رو تو این خونه گذاشته و قراره چه دروغی سرهم کنه، ولی من از آخر این بازی می‌ترسیدم.
صدای خانمی که همراهشون بود بلند شد.
– ممنون، خانم فرهمند. شرمنده این موقع شب سرزده مزاحم شدیم. این جوون آروم و قرار نداشت.
آقاجون روی نزدیک‌ترین مبل نشست و پرسید: ازقبل دختر ما رو می‌شناسید؟
حالا کدوم پسرتون هستن؟
نگاهم روی بقیه‌شون چرخید. فایتری که اون روز با ضربه‌ی مشتش فکم رو کبود کرده بود کم از لات‌های کوچه‌بازاری نداشت!
پسری که کنارش نشسته بود مثل دفعه‌ی قبل گوشواره نداشت، ولی ظاهرش با اون بلوز سفید و یقه‌ی باز و موهای از پشت بسته و ابروهای گرفته حسابی توی چشم بود.
نفر بعدی همون راننده‌ای بود که من رو تا محل قرار رسوند. مثل همون موقع آروم و خنثی بود.
در آخر به چهره‌ی امیرعلی رسیدم که جدی و بی‌تاب نگاه گرمش رو به من دوخته بود!
– راستش پسرم وکیله. چند وقتیه توی یه شرکت تجاری کار می‌کنه. چند باری که برای جنس‌هاشون لب مرز مشکل پیش اومده بود امیرعلی جان مجبور شد بیاد مرز دنبال کارای گمرک که اون‌جا دخترتون رو می‌بینه و یه دل نه صد دل عاشقش می‌شه.
ابروهام بالا پرید، چه داستان جذابی.
بهرام با اخمای گره خورده گفت: فقط با یه دیدار پسرتون عاشق شدن؟ راستی پدرشون کجا هستن؟
صورتم توی هم رفت، کاش دهنش رو می‌بست!
این دفعه خود امیرعلی شروع‌به حرف زدن کرد.
– بنده پدر و مادری ندارم و از بچگی توی پرورشگاه بزرگ شدم. ایشون هم حق مادری به گردن بنده دارن! لطف کردن و امشب به‌عنوان بزرگ‌تر بنده رو همراهی کردن.
یه لحظه همه سکوت کردن. نگاهش کردم. صورتش بی‌تفاوت به‌نظر می‌رسید، ولی چشم‌هاش…
من اون رو خوب می‌شناختم، همیشه حرف زدن درمورد این موضوع عذابش می‌داد.
– که‌این‌طور… چی شد که یه‌هو تصمیم گرفتید قدم پیش بذارید؟ باید حداقل ازقبل تماس می‌گرفتید.
امیرعلی نگاهش رو به آقاجون داد.
– خیلی وقته پی‌گیر این جریان هستم. تو این چند روز که به گمرک سر می‌زدم کسی از خانم فرهمند خبری نداشت. راستش کمی نگران شدم، برای همین مجبور شدم آدرسشون رو بگیرم تا حضوری خدمت برسیم.
آقاجون و بهرام نگاه مشکوکی به‌هم انداختن.
می‌ترسیدم لو بره.

این دفعه آقا‌جون به‌طرفم برگشت.
– دخترم، شما با این آقا آشنایی؟
لبم رو تر کردم و با مکث گفتم: چند باری تو گمرک باهم رو‌به‌رو شدیم و کارشون رو راه انداختم.
خاله آروم به بازوی مامان زد. مامان معصومه سرفه‌ای کرد و گفت: شما محل زندگی و کسب‌وکارتون کجاست که کسی رو برای تحقیق بفرستیم…
بهرام سریع توی حرفش پرید.
– چه عجله‌ایه، معصومه جان؟ هنوز نه به باره نه به دار…
خاله اشاره‌ای به من کرد.
– چایی می‌آری، شوکا جان؟
ازجا بلند شدم و زیر نگاه سنگینشون به‌سمت آشپزخونه راه افتادم.
ان‌قدر گیج و جاخورده بودم که نمی‌دونستم باید چه حرفی بزنم و چه عکس‌العملی نشون بدم. اون واقعاً داشت چیکار می‌کرد؟!
چندتا لیوان چای ریختم و به پذیرایی برگشتم.
بهرام و آقاجون هم‌چنان مصرانه درحال کسب اطلاعات بودن.
بهرام مدام سعی می‌کرد ایرادی گیر بیاره و جلوی پاشون سنگ بندازه، برعکسِ خاله که انگار بدش نمی‌اومد از شر من راحت بشن.
پیش‌از این‌که به‌سمتشون برم بهرام از‌جا بلند شد و سینی چای رو از دستم گرفت.
کلافه لب‌هام رو به‌هم فشار دادم. این رفتارش حالم رو به‌هم می‌زد. نکنه فکر می‌کرد اگه این ازدواج سر نگیره من با اون…
فکرش باعث شد چهره‌م درهم بشه.
– ما می‌تونیم بعداً و بعد‌از تحقیقات باهاتون تماس بگیریم؟
این حرف آقاجون باعث شد مطمئن بشم از خداشونه ردم کنن برم.
– باید ببینیم شوکا هم راضیه یا نه. بهتره بعداز تحقیقات کمی…
بی‌هوا و بی‌فکر گفتم: من راضی‌ام!
با بلند شدن صدام برای لحظه‌ای همه سکوت کردن.
نگاه پر از حرف امیرعلی رو روی خودم حس می‌کردم، ولی به‌طرفش برنگشتم.
بهتر بود قبل‌از این‌که بذل و بخشش من به پایان برسه خودم تکلیفم رو معلوم می‌کردم.
– راستش من و آقای فرهان ازقبل مدتی باهم در ارتباط بودیم من ایشون رو کاملا می‌شناسم و قبولشون دارم… به این ازدواج راضی‌ام!
مامان معصومه با صورتی سرخ‌شده گفت: عجله‌ای نیست، دخترم. بهتره کمی صبر کنیم تا…
– می‌تونم با خانم فرهمند تنها حرف بزنم؟
مشت شدن دست بهرام روی صندلی باعث شد لحظه‌ای دلم خنک بشه.
قبل‌از این‌که کسی چیزی بگه ازجا بلند شدم و به اتاقم اشاره زدم.
– بفرمایید.

به قول خودشون من که آبروشون رو برده بودم این‌هم روش!
همین که وارد اتاق شدیم در رو پشت سرش بست و مستقیم به چشم‌هام خیره شد.
انگار توی همین چند قدم رنگ چشم‌هاش یه دنیا تغییر کرده بود.
ان‌قدر پر‌محبت و دلتنگ بود که سرم رو پایین انداختم.
بی‌مکث دستش رو جلو آورد و چونه‌م رو توی دست بزرگش اسیر کرد.
– هیچ‌وقت چشم‌هات رو از مردی که پنج ساله تشنه‌ی نگاهته ندزد، شوکا… درسته همه‌چیز اون‌جوری‌ که می‌خواستم پیش نرفت، ولی من تک‌تک این روزهای پرحسرت رو تو خواب‌وخیال گذروندم. طوری‌که نمی‌دونم چیزی که الان تجربه‌ش می‌کنم واقعیه یا نه.
سیبک گلوم تکون خورد. مستقیم به چشم‌هاش خیره شدم.
– امیدی به اومدنت نداشتم. آخرین طنابی بودی که می‌تونستم بهش چنگ بزنم…
تو حرفم پرید.
– می‌دونم، وگرنه دختر سرهنگ رو چه به یاکان. مگه نه؟
لب‌هام رو به‌هم فشار دادم.
– تو باعث شدی این بلا سرم بیاد. می‌دونی چه‌قدر تحقیر شدم و اذیتم کردن؟
نفس تندی کشید.
– غلط کرده‌ن. جبران می‌کنم، شوکا… قسم می‌خورم!
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– نیازی به جبران ندارم. تو چیزی به من بدهکار نیستی، دراصل پنج سال از عمرت رو از من طلب‌کاری. فقط از این قفس نجاتم بده، وقتی بریم تهران عموم مواظبمه!
اخم‌هاش توی هم رفت و رنگ نگاهش عوض شد.
– نیومده‌م این حرفا رو ازت بشنوم، شوکا. وقتی زن من بشی فقط و فقط منم که می‌تونم مواظبت باشم نه هیچ احدالناس دیگه‌ای…
قدمی به‌سمتش برداشتم.
– از چاله دربیام و بیفتم تو چاه؟ نکنه تو هم می‌خوای از ترس آسیب دیدنم زندونیم کنی و هر روز شعار بدی همه‌ی اینا به‌خاطر خودمه، ها؟
نگاهش با دلتنگی روی تک‌تک اجزای صورتم چرخید. انگار حرفام واسه‌ش معنی نداشت.
– توی این چند روز حتی دلم واسه این زبون تندوتیزت هم تنگ شده بود.
سعی کردم محکم بمونم.
– از من انتظار عشق نداشته باش، امیرعلی!
با کف دستاش دو طرف صورتم رو اسیر کرد. خم شد و با نگاهی بی‌تاب و گرم به چشم‌هام خیره شد.
– وقتی این‌جوری و با این لحن صدام می‌کنی امیرعلی، همه‌ی عاشقانه‌های دنیا رو ازت انتظار دارم، دونه انارم… حالا که پیه‌ی همه‌چیز رو به تنم مالیدم فکرش رو هم نکن اجازه بدم دوباره لحظه‌ای از تنم، از جایی که بهش تعلق داری کوچ کنی!

گرمم شده بود. این مرد… حرف‌هایی که به‌زبون می‌آورد واسه گوشام عجیب بودن، خیلی عجیب.
دستم رو روی دست‌هاش گذاشتم و کمی سرم رو عقب کشیدم.
– یه‌کاره، بی نام‌و‌نشون پا شدی اومدی خواستگاری! فکر کردی همین فردا دستم رو می‌ذارن تو دستت؟
لبخند کجی روی صورتش نشست و عقب کشید.
– به همین رفتارت ادامه بده، توی اون جمع بیشتر از خواستن من حرف بزن، شوکا. نترس، چند روز بیشتر طول نمی‌کشه. من بلدم چه‌جوری اینا رو به‌راه بیارم.
آهی کشیدم. فعلاً که انگار همه از خداشون بود، هم شر من از سرشون باز می‌شد و هم بهرام…
– اگه راجع‌به کار و زندگیت تحقیق کنن چی؟
ابرویی بالا انداخت و به‌سمت در چرخید.
– من رو دست‌کم نگیر، سینیوریتا… اگه قرار بود ان‌قدر راحت لو برم که اسمم یاکان نبود! بریم بیرون، منتظرن.
در رو که باز کرد جلوتر راه افتادم. عملاً هیچ حسی نداشتم، فقط از این‌که مجبور نبودم باهاشون برم خیالم راحت شده بود، ولی از آینده‌م با امیر‌علی که تا خرخره غرق آدم‌های دورش شده بود هم می‌ترسیدم.
مهم‌ترین روز زندگی من نباید این‌جوری تموم می‌شد. ان‌قدر بی‌ذوق‌وشوق و سرسری، بدون پدری که پشتم باشه، بدون مادری که با محبت نگاهم کنه و آینده‌ی نامعلومی که واسه‌م اهمیتی نداشت.
– خب حرف‌هاتون رو زدید؟
به آقا‌جون نگاه کردم. امیرعلی سرفه‌ی کوتاهی کرد.
– فرداشب زنگ می‌زنیم برای گرفتن جواب. آدرس محل کار و زندگیم رو براتون می‌ذارم.
آقا جون سر تکون داد.
– یه‌کمی زیادی عجله ندارید؟
نوید که کنار امیرعلی نشسته بود گفت: تازه دیرم شده، جناب. این برادر ما بیش‌از حد توانش صبور بوده. شما با بزرگی خودتون رحم کنید دست این دوتا جوون رو بذارید توی دست هم.
بهرام تکونی به خودش داد. رنگش پریده به‌نظر می‌رسید. انگار می‌خواست با توان تمام به آخرین طنابی که می‌تونست این خواستگاری رو به‌هم بزنه چنگ بزنه.
– بهتره چند جلسه‌ی دیگه هم وقت ملاقات بذاریم. شوکا الان ازنظر روحی و ذهنی تو وضعیت مناسبی نیست، چند وقت پیش به‌دست چند نفر…
– بهرام جان!
با هشدار مامان سکوت کرد. باورم نمی‌شد ان‌قدر آدم رذلی باشه که بخواد با لو دادن قضیه‌ی گروگان‌گیری و بردن آبروی من اونا رو پشیمون کنه.

قبل‌از هر اتفاقی صدای امیرعلی بلند شد.
– بذارید حرفشون رو بزنن، خانم فرهمند. بالاخره ما این‌جاییم تا باهم آشنا بشیم.
صورتش عصبی و درهم به‌نظر می‌رسید. چون خودش عامل این حرف‌ها بود حسابی عذاب می‌کشید.
خاله سریع بحث رو عوض کرد.
– به نظر منم بهتره کمی بیشتر با هم آشنا بشیم. راستش قراره که ما چند روز دیگه یه سر برگردیم زنجان. تا اون موقع اگه به نتیجه‌ای رسیدید که چه بهتر. اگه نه هم که حتماً قسمت نبوده.
امیرعلی ازجا بلند شد.
– قسمت رو خودمون می‌سازیم، خانم. من هر کاری برای سر گرفتن این وصلت انجام می‌دم و کاملاً مصمم و جدی‌ام. فرداشب زنگ می‌زنیم. با اجازه‌تون دیگه رفع‌زحمت می‌کنیم.
همه ازجا بلند شدیم تا دم در بدرقه‌شون کنیم.
همه‌چیز ان‌قدر عجله‌ای و بی‌فکر گذشت که هنوز گیج و سرگردون بودم. بقیه هم انگار دست‌کمی از من نداشتن.
همین‌که از در حیاط بیرون رفتن مامان معصومه به‌طرفم برگشت.
– اینا کی‌ان، شوکا؟ راست گفتی که این پسره رو می‌شناسی؟ یه‌هو سروکله‌شون از کجا پیدا شد؟
خاله اکرم سریع گفت: ان‌قدر باعجله واسه همه‌چیز نقشه کشید و تعیین تکلیف کرد نفهمیدیم چی شد! بده من اون آدرس رو ببینم پسره چیکاره‌ست اصلاً.
آقاجون بی‌حرف روی مبل نشسته بود و احتمالاً داشت دو دوتا چهارتا می‌کرد تا ببینه رفتن من به‌نفعشونه یا نه.
برعکس همه بهرام حسابی عصبی و ناراحت به‌نظر می‌رسید.
خواستم به‌سمت اتاقم برم که صداش بلند شد.
– صبر کن ببینم.
برگشتم و به صورت کلافه‌ش چشم دوختم.
– تو خجالت نمی‌کشی بین این‌همه آدم پا می‌شی می‌گی من این پسره رو می‌خوام؟ اصلاً کی بهت گفت حرف بزنی؟
ابروهام بالا پرید.
– واسه حرف زدن راجع‌به آینده‌ی خودمم باید اجازه بگیرم؟
با دو قدم بلند خودش رو بهم رسوند.
– ریخت‌و‌قیافه‌ی این‌هایی که با خودش آورده بود رو ندیدی؟ اصلاً به ما می‌خورن؟
می‌دونستم منظورش همونیه که شبیه دخترا لباس پوشیده بود… تو خانواده‌ی ما چنین چیزی یعنی فاجعه.
– من قراره با خودش ازدواج کنم نه آدم‌های اطرافش.

چشم‌هاش رو ریز کرد.
– ازدواج کنی؟ یعنی تصمیمت رو گرفتی؟ می‌خوای بگی لیاقتت این پسره‌ی بی‌رگ‌وریشه‌ست که معلوم نیست نطفه‌ش حلاله یا حروم و سر سفره‌ی کی بزرگ شده!
صدای هین مامان معصوم بلند شد. یه چیزی درونم جوشید. انگار شوکا برای لحظه‌ای برگشته بود تا از مردی که روزی عاشقش بود دفاع کنه.
دست‌هام رو مشت کردم و با چشم‌هایی پرنفرت بهش نگاه کردم.
– تویی که نطفه‌ت رو با بسم‌الله بستن و سر سفره‌ی پدر و مادر بزرگ شدی چرا عاشق خواهرزاده‌ت شدی؟ من این‌همه سال دستت امانت بودم و هر روز به یه چشم دیگه نگاهم کردی؟
توی صدم ثانیه صورتش رنگ خون شد. دستش که بالا رفت صدای داد آقاجون هم بلند شد.
– چی داری می‌گی، شوکا؟ از چی حرف می‌زنی؟ بین شماها حرمت نمونده؟
مستقیم به صورت عصبی آقاجون خیره شدم.
– از بچه‌های خوش‌تربیتت بپرس، آقا‌جون… من حاضر نیستم یه لحظه کنار کسی زندگی کنم که یه عمر بهش گفتم دایی و تهش فهمیدم بهم به‌چشم دیگه‌ای نگاه می‌کنه. آسمون به زمین بیاد من با اون مرد ازدواج می‌کنم و از این‌جا می‌رم. به تنها چیزی که نیاز دارم اجازه‌ی عمومه. شما هم اگه می‌خواین بیشتر از این آبرو‌ریزی راه نندازم مجبورید کوتاه بیاین!
خاله اکرم با دیدن رنگ پریده‌ی آقاجون صداش رو بالا برد.
– عجب چشم‌دریده‌ای تربیت کردی، معصومه! ماشالله… اصلاً از کجا معلوم خودت داداش من رو از…
قبل‌از این‌که حرفش تموم بشه صدای سیلی‌ای که مامان معصومه به صورتش زد تو خونه پیچید.
شوک حادثه ان‌قدر زیاد بود که تا چند لحظه همه مات موندیم.
حرف خاله تا ته قلبم رو سوزوند، ولی باورم نمی‌شد مامان معصومه به‌خاطر من جلوی خانواده‌ش بایسته!
مامان با چشم‌هایی که از اشک می‌لرزید انگشت اشاره‌ش رو به‌طرف خاله گرفت.
– آخرش خودت حرمت شکوندی، اکرم. این‌همه وقت هرچی گفتی گفتم خواهرمه جواب ندادم، ولی این بار کوتاه نمی‌آم. حق نداری به تربیت من، به پاکی دختر عليرضا انگ بچسبونی!
قلبم ریخت و قدمی به عقب برداشتم.
نمی‌تونستم جلوی اشک‌هام رو بگیرم، کاش می‌مردم.
دست آقاجون که به‌سمت قبلش رفت همه از شوک دراومدیم.
اولین نفر بهرام خودش رو بهش رسوند و زیر بغلش رو گرفت.
– معصومه زود باش قرص‌های آقاجون رو بیار.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x