رمان یاکان پارت 47

4.8
(4)

 

خواستم به‌طرف آقاجون قدم بردارم که خاله جلوم رو گرفت.
– خیالت راحت شد؟ وایسادی به چی نگاه می‌کنی؟ برو تو اتاقت.
وضعیت خوبی نبود. بدون هیچ حرفی به‌ اتاقم رفتم.
در که بسته شد بیشتر از این طاقت نیاوردم، زانوهام شل شد و روی زمین افتادم. سرم رو توی دستم گرفتم و چشم‌هام رو بستم.
بغض توی گلوم با تمام قوا خودش رو به درودیوار می‌کوبید، ولی اجازه‌ی رها شدن نداشت.
امشب نه، امشب قرار نبود بشکنم… مثلاً شب خواستگاریم بود! خواستگاری‌ای که روحمم ازش خبر نداشت! نفهمیدم چه‌جوری شروع و تموم شد و مثل روزهای دیگه با نحسی گذشت.
با شنیدن صدای گوشیم نگاهم به‌سمتش چرخید. ‌همون شماره‌ی ناشناس!
آهی کشیدم و جواب دادم.
– بله؟
صدای نگرانش باعث شد حواسم پرت بشه.
– خوبی شوکا؟ وقتی رفتیم اتفاقی نیفتاد؟
آروم گفتم: هرچی که بود گذشت، دیگه مهم نیست. بقیه‌ش رو می‌خوای چیکار کنی؟
– ان‌قدر می‌رم و می‌آم تا قبول کنن.
لبام رو به‌هم فشار دادم.
– بعدش چی؟
کمی مکث کرد.
– بعدش باهم می‌ریم تهران. نمی‌ذارم دست هیچ احدی بهت برسه و کسی باعث آزارت بشه!
چشم بستم. راست می‌گفت، اون از قماش خودشون بود و حتی بیشتر از پلیسا می‌تونست امنیت من رو تأمين کنه.
اگه باهاش می‌رفتم مامان معصوم پیش خانواده‌ش برمی‌گشت و دیگه مجبور نبود وجود من رو تحمل کنه. دیگه سربار این خانواده نبودم.
عمو به‌خاطر دور نگه داشتن من از خودش عذاب‌وجدان نمی‌گرفت و منم از این‌همه بندی که به پام بسته بودن خلاص می‌شدم.
اون با برگشتنش دوباره این گند رو هم زد و من رو اسیر گذشته کرد. حفاظی که دورم کشیده بودم رو نابود کرد و بی‌پناه‌تر از همیشه رهام کرد تا زیر فشار تعصبات غیر‌عقلانی این آدم‌ها له بشم.
الان اومده بود تا پناهم بشه، ولی این دل چرکین و سیاه هر کاری که می‌کرد بهش اعتماد نداشت.
– دونه انار؟
چشم‌هام باز شد، حواسم نبود هنوز پشت خطه.
– اون‌هایی که باهات اومدن چه نسبتی باهات دارن؟ اون خانم…
بین حرفم پرید.
– بچه‌های گروهم هستن. اون خانم هم مامان راشد بود؛ می‌دونی که خانواده‌ای ندارم…
لبخند غمگینی روی لبم نشست. توی دلم گفتم: «ولی تو نمی‌دونی، علی… من از تو یتیم‌ترم!»

آهی کشیدم. نمی‌دونستم با چه عقلی پا به این مسیر گذاشتم.
اون امیرعلی گذشته نبود، یاکانی بود که حتی زمزمه کردن اسمش هم ترسناک به‌نظر می‌رسید و من برای فرار از این وضعيت، آینده‌م رو به دست مردی سپرده بودم که ازش چیزی نمی‌دونستم.
– از‌این‌به‌بعد اگه قراره کاری انجام بدی بهم بگو. نمی‌خوام آخرین نفری باشم که از آینده‌م باخبر می‌شم.
نفس آرومی کشید.
– نمی‌خواستم حس بدی بهت دست بده. همه‌چیز عجله‌ای شد، فقط…
با تقه‌ای که به در خورد گوشی رو از خودم دور کردم.
– بله؟
صدای گرفته‌ی مامان معصومه باعث شد قلبم فشرده بشه.
– منم مادر، بیام تو؟
سریع موبایل رو به گوشم رسوندم.
– مامانم اومده. من باید برم، علی!
سکوتش کمی طولانی شد.
– یاد قدیما افتادم… اون موقع‌ها هم تا مامانت در می‌زد سریع از ترس گوشی رو روم قطع می‌کردی.
ناخودآگاه حس آشنایی توی وجودم پیچید. چه‌قدر این خاطرات نزدیک به‌نظر می‌رسیدن.
– برو، مامانت منتظره. مواظب انار من باش.
همین‌که صدای بوق آزاد توی گوشی پیچید به‌خودم اومدم.
یادآوری خاطرات گذشته احساس عجیبی داشت، اون روزها ‌خیلی ازم دور بودن. انگار روی خاطراتم رو مه گرفته بود.
– بیا تو مامان.
روی تخت نشستم و به صورت رنگ‌پریده‌ش نگاه کردم.
این روزها شکسته‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسید.
قدمی به‌سمتم برداشت و روی تخت نشست.
– شوکا!
نفس عمیقی کشیدم. می‌دونستم می‌خواد مثل همیشه سرزنشم کنه.
– بله؟
با چشم‌هایی سرخ و ناآروم نگاهم کرد.
– راست گفتی که این پسره رو می‌شناسی؟ واقعاً مرد خوبیه؟
لب‌هام به‌هم چفت شد. من واقعاً چه‌قدر اون آدم رو می‌شناختم که حاضر بودم همه‌چیز رو ول کنم تا پناهم بشه.
– چه‌طور مگه، مامان؟ اتفاقی افتاده؟
لب‌های خشکیده‌ش رو تر کرد.
– حرفایی که می‌خوام بهت بزنم… فکر نکن تو سربارمی، فکر نکن دیگه نمی‌خوامت. من با عشق بزرگت کردم، شوکا، مثل بچه‌ی خودم!‌ می‌دونی چه‌قدر دوست دارم، نه؟
منتظر نگاهش کردم، نمی‌دونم این چه اضطرابی بود که یه‌هو به جونم افتاد.
– چی شده، مامان؟
دستم رو توی دست‌هاش گرفت.
– اگه پسر خوبیه… اگه می‌شناسیش و واقعاً دوسِت داره برو، شوکا. من بهت اجازه می‌دم جوری که دلت می‌خواد زندگی کنی.

متعجب نگاهش کردم. انتظار شنیدن این حرف رو از مامان معصوم نداشتم.
– چی؟
سکوتش کمی طولانی شد. رد نگاهش رو که گرفتم و به عکس بابا رسیدم.
دلم برای این نگاه عاشق می‌سوخت. مامان معصومه برای این زندگی زیادی مظلوم بود.
– عليرضا که رفت آقاجون و اکرم شروع کردن به بهونه گرفتن. می‌خواستن من رو زودتر برگردونن پیش خودشون، ولی وجود تو دست‌وپاشون رو بسته بود.
به نیم‌رخ بی‌حالش خیره شدم.
– اونا از همون موقع راضی به ازدواج من و علیرضا نبودن، ولی من دوسش داشتم! هرچند از همون اول واسه‌م روشن کرد که ازش انتظار عشق و علاقه نداشته باشم و فقط کسی رو می‌خواد که بچه‌ش رو بزرگ کنه.
نگاهش به‌سمت من چرخید.
– خیلی دوست داشتم، شوکا… دوسِت داشتم، چون بچه‌ی علیرضا بودی. خوشحال بودم از این‌که همه‌ی خاطرات مامانت از اون خونه جمع شده و قرار بود من مامانت باشم، ولی… اون خاطرات از قلب علیرضا نرفته بود. من خودم می‌دونم همیشه تا آخرین لحظه‌ی زندگیش تنها کسی که توی قلبش بود مادرت بود… رعنا.
بغض به گلوم فشار آورد. چشم‌هاش سرخ شده بود.
– قول داده بودم ازش عشق و علاقه نخوام، ولی نمی‌تونستم، شوکا. من واقعاً عاشقش بودم. وقتی می‌دیدم موقع‌هایی که خودم رو به خواب زده‌م کار اون نگاه کردن به عکس‌های رعناست دیوونه می‌شدم… چند سالی طول کشید تا تونستم باهاش کنار بیام. من برای اون فقط یه پرستار بودم که مواظب یادگار عزیز‌ترینش بود.
دستم رو فشار داد و اشک از چشم‌هاش پایین ریخت.
دستم رو به‌سمت صورتش بردم و اشکش رو پاک کردم.
– من همه‌ی اینا رو می‌دونم. چرا با مرور گذشته خودت رو عذاب می‌دی، مامان؟
سرم رو جلو کشید و پیشونیم رو بوسید.
– توی تموم اون مدت برام یه امانت با‌ارزش بودی، شوکا… همیشه مثل چشم‌هام مواظبت بودم. دنبالت می‌دویدم تا خش به تنت نیفته. هرجا می‌رفتی باهات می‌اومدم، محدودت می‌کردم، بهت گیر می‌دادم و به قول خودت توی قفس زندونیت می‌کردم تا یه‌وقت اتفاقی واسه‌ت نیفته…
با چکیدن اشک‌هام روی گونه‌ به‌خودم اومدم.
قبلاً چه‌قدر از گیردادن‌های مامان شاکی و فراری بودم!

دست روی صورتش کشید.
– می‌دونی، اوایل فکر می‌کردم اگه ازت خوب محافظت نکنم و اتفاقی واسه‌ت بیفته بابات ولم می‌کنه.
شدت اشک‌هام بیشتر شد و نگاهم رو ازش گرفتم.
چقدر خجالت‌زده بودم و ‌چه‌قدر در حق مامان ظلم شده بود.
درسته که خودش تن به این کار داده بود، ولی قلب سوخته‌ش باعث می‌شد دلم بخواد بابا رو بابت رفتارهاش سرزنش کنم.
حس آزار‌دهنده‌ی سربار بودن هر لحظه توی وجودم بیشتر ریشه می‌گرفت.
به‌سختی بغضش رو قورت داد.
– خودم خواستم، گله‌ای ندارم. همه‌ی اون سال‌هایی که کنار علیرضا بودم بهترین دورلن زندگیم بود، چون عاشقش بودم… آقاجون و اکرم هر کاری می‌کردن من رو از اون زندگی جدا کنن. به نظرشون این‌جوری ذره‌ذره آب شدن حق من نبود. بعد‌از مرگ علیرضا سعی کردن من رو ازت جدا کنن، ولی دلم طاقت نمی‌آورد، شوکا. هر روز حالت بدتر از قبل می‌شد. نمی‌خواستم چیزی از گذشته بفهمی، ولی نشد، نتونستم جلوشون رو بگیرم و بالاخره همه‌چیز رو شد.
با یادآوری اون روزها حس بدی به قلبم هجوم آورد. حسی که نفسم رو بند می‌آورد.
ناخودآگاه لب‌هام ازهم فاصله گرفت.
– بین او‌ همه عذابی که کشیدم آخرین ضربه رو اون روز خوردم، مامان. انگار یه‌هو یه نفر محکم توی صورتم کوبید. برق از سرم پرید و مات و مبهوت موندم.
آروم سر تکون داد.
– بعداز اون روز انگار آروم‌تر شده بودی، ولی من حس می‌کردم هر روز داری بیشتر آب می‌شی.
اشک‌هام رو پاک کردم.
– بعضی از غم‌ها ان‌قدر عمیقه که دیگه نمی‌شه واسه‌ش گریه کرد و جیغ زد، فقط باید سکوت کنی…
با چشم‌های ناراحت و ناآرومش بهم خیره شد.
– من رو ببخش، دخترم… مادر خوبی واسه‌ت نبودم. فکر می‌کردم رفتارشون باهات بهتر بشه، ولی هر روز بدتر می‌شد. اونا از درد من کینه گرفته بودن. من به اون زندگی عادت داشتم، ولی نمی‌خواستم تو عذاب بکشی. برای همین این‌جا رو برای زندگی انتخاب کردم تا از همه دور باشیم و کسی نتونه اذیتت کنه و باعث رنجشت بشه.
چونه‌م لرزید.
– از زندگی و خونه و خونواده‌ت گذشتی که من اذیت نشم، بعد می‌گی مامان خوبی واسه‌م نبودی؟ همیشه شرمنده‌تم، مامان. به‌خاطر من هیچ‌وقت نتونستی درست زندگی کنی.
دو طرف صورتم رو با دست‌هاش قاب گرفت.
– هیش… دیگه هیچ‌وقت این حرف رو نزن، شوکا. این‌جوری حس می‌کنم واسه‌ت غریبه‌م نه مادرت. حرمت‌ها شکسته شد، شوکا! من دیگه نمی‌خوام مجبورت کنم باهام بیای زنجان. نمی‌خوام اون‌جا اذیتت کنن، بهت توهین کنن و توی زندگیت دخالت کنن. مطمئنم بابات هم هیچ‌وقت واسه‌ت چنین زندگی‌ای رو نمی‌خواست. جای آهو توی قفس نیست، دخترکم!

با ترس و دل‌شوره منتظر موندم. صورتم رو نوازش کرد.
– ببخش که نتونستم جلوی علاقه‌ی بهرام رو بگیرم، شوکا. سعی کردم اون رو ازت دور کنم، ولی نتونستم. زورم بهشون نرسید، مجبورش کردیم نامزد کنه، اما به‌خاطر نزدیک شدن به تو نامزدیش رو به‌هم زد. قسم خورد از علاقه‌ش چیزی بهت نمی‌گه، ولی نمی‌دونم چی شد که یه‌هو از کوره دررفت و چیزی که نباید، اتفاق افتاد.
نفسم حبس شد و تنم لرزید. اشک‌هام رو پاک کرد و جدی گفت: حالا که همه‌ی حرمت‌ها شکسته شد و همه‌چیز روشن شد من بهت اجازه می‌دم هر تصمیمی که می‌خوای بگیری، شوکا. مجبورت نمی‌کنم پیش این خانواده بمونی، چون می‌دونم عذاب می‌کشی.
ذهنم خالیِ خالی بود. انگار هر چیزی که این روزها اتفاق می‌افتاد من رو به‌سمت امیر‌علی سوق می‌داد.
این حرف‌های مامان یعنی من دیگه جایی توی این خانواده نداشتم.
آقاجون و خاله از من بدشون می‌اومد. مامان نمی‌تونست در برابر اون‌ها از من محافظت کنه و بهرام… بهرامی که کل زندگیم به‌چشم داییم می‌دیدمش عاشقم بود و این بیشتر از هر چیزی حالم رو بد می‌کرد.
مامان می‌خواست من از این این‌جا برم تا آزاد باشم و برای این‌که خیالش از این آزادی راحت باشه و برای جبران همه‌ی روزهایی که ازش گرفتم باید وانمود می‌کردم خوشحال و خوشبختم. باید مطمئنش می‌کردم امانت‌دار خوبی بوده.
– من دوسش دارم، مامان…
جا‌خورده و گیج نگاهم کرد.
– چی؟
لبخند غمگینی زدم.
– مردی که امشب اومد خواستگاریم، من… دوسش دارم. خیلی وقته با هم در ارتباطیم. کل روزهایی که می‌پیچوندم و خونه نمی‌اومدم پیش اون بودم!
با کنجکاوی نگاهم کرد.
– یعنی دروغ نگفتی؟ از سر لجبازی…
سریع تو حرفش پریدم.
– نه… فکر می‌کنی چه‌جوری سر بزن‌گاه رسید؟ اون خیلی دوسم داره. وقتی فهمید قراره از این‌جا بریم خودش رو رسوند تا ازش جدا نشم… من خیلی وقته می‌شناسمش، مامان. اون مرد خوبیه، لازم نیست نگران باشی.
تا حدودی راست می‌گفتم. خیلی وقت بود که می‌شناختمش.
با تردید سر تکون داد.
– این‌جوری که نمی‌شه. به آقاجون می‌گم تحقیق کنه، باید با عموت هم حرف بزنی.
بی هیچ مقاومت و پرسشی قبول کرد و این خیلی عجیب بود. انگار مامان معصوم واقعاً تصمیمش رو گرفته بود.
می‌خواست من رو به حال خودم بذاره تا از این زندگی سمی خلاصم کنه.

سرم رو در آغوش کشید. چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم.
با فهمیدن حقیقت هیچ‌وقت حتی ذره‌ای از علاقه‌م به مامان معصوم کم نشده بود. من فقط یه زندگی عادی می‌خواستم مثل بقیه‌ی آدم‌ها. چیزی که خیلی وقت پیش باید ازش خداحافظی می‌کردم.
پدر من مردی بود که جونش رو برای مردمش داد، قرار نبود همه‌ی مسولیت منحل کردن اون باند روی دوش بابا باشه، ولی خودش خواست که پا پیش بذاره و از همون لحظه سرنوشت همه‌مون عوض شد.
امیرعلی فکر می‌کرد من توی این سال‌ها از روی دلخوشی فراموشش کرده‌م و بهش ظلم شده… مامان فکر می‌کرد قراره ازاین‌به‌بعد زندگی من توی آسایش بگذره و تنها کسی که سهمش رو از این زندگی نگرفته اونه.
فقط خدا می‌دونست که گذشته چه‌طور زهرش رو به من ریخت و آینده با بی‌رحمی بهم پشت کرد…
تا کی قرار بود تاوان تصمیم بابا رو پس بدم؟
– من نگرانم، شوکا…
دستش رو بین دستام فشار دادم.
– نگران چی؟
– اون آدما. اگه برگردی تهران و ردت رو بزنن چی؟ اگه بیان سراغت…
تلخ خندیدم. «مردی که قراره بهش پناه ببرم از همه‌ی اون‌هایی که ازشون می‌ترسی خطرناک‌تره، مامان! فقط اونه که می‌تونه مواظبم باشه.»
– اسم‌ورسمم رو تغییر نمی‌دم. فکر کنم تا الان بی‌خیال شده‌ن، مامان. چندین ساله خبری ازشون نیست، دیگه نمی‌خوام به‌خاطر یه وهم‌و‌خیال بقیه‌ی زندگیم رو هم فراری باشم.
آروم پرسید: اون پسره ازش خبر داره؟
سر تکون دادم.
– تا حدودی آره… بهرام سعی می‌کنه سنگ جلو پاش بندازه و ازش آتو بگیره. می‌تونی جلوش رو بگیری؟
کمی مکث کرد.
– اگه تو کارش کم‌وکاستی نباشه آتو هم دست کسی نمی‌ده، چرا نگرانی؟
لبم رو گاز گرفتم. اعتمادبه‌نفسش در مقابل خانواده‌ی من زیادی بالا بود. کاش سابقه‌ش هم همین‌قدر پاک بود.
با ضربه‌ای که به در خورد از فکر بیرون اومدم.
– معصومه بیا بیرون، آقاجون کارت داره.
مامان آهی کشید و پیشونیم رو بوسید.
– یادت نره هرچی که بشه من همیشه طرف توام، شوکا… حتی اگه فکر کنی من آدم‌بده‌ی ماجرام، هر کاری که می‌کنم فقط برای خوشبختی خودته.
سکوت کردم و به بیرون رفتنش از اتاق خیره موندم.
مامان همیشه سعی می‌کرد با محدود کردن من ازم محافظت کنه و من تو کل زندگیم به‌خاطر این کارش ازش فراری بودم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 1 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

عالیییی ولی پارت هارو بیشتر کن

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x