رمان یاکان پارت 48

4.8
(4)

 

نگاهم به‌سمت عکس بابا چرخید. می‌دونستم حواسش به منه. خیلی دلم می‌خواست بدونم اگه می‌دونست با تصمیمش زندگی من به این روز می‌افته بازهم به اون مأموریت می‌رفت؟
من برعکس بابا آدم صبور و بخشنده‌ای نبودم و تنها چیزی که توی وجودم باقی مونده بود کینه و سیاهی بود.
روی تخت دراز کشیدم و نگاهم رو به صفحه‌ی گوشیم دوختم.
چه خواستگاری پرسروصدا و قشنگی، چیزی درست مطابق میل من! عروسی که تا آخرین لحظه از عروس شدنش خبری نداشت!
یاد روزهایی افتادم که باهم راجع‌به شب خواستگاری حرف می‌زدیم.
خاطرات محوی جلوی چشم‌هام شکل گرفت.
اون موقع‌ها واقعاً عاشقم بود، حرفاش دلم رو گرم می کرد. حاضر بودم به‌خاطرش جلوی همه بایستم.
با خنده‌هاش جون می‌گرفتم و با نگاهش گرم می‌شدم، ولی امروز همه‌چیز سرد و تاریک بود، برعکس گذشته و تصوراتی که داشتیم.

***
توی ایستگاه نشستم و نگاهم رو به اطراف دوختم.
قرار بود دنبالم بیاد تا با اجازه‌ی خانواده کمی باهم حرف بزنیم.
بيشتر از این وضعیت بچگانه و کلافه‌کننده خنده‌م می‌گرفت. چرا من و امیرعلی باید باهم توی یه کافه قرار می‌ذاشتیم و بیشتر همدیگه رو می‌شناختیم؟
قرار بود اون از خاطرات محموله‌های قاچاقش بگه یا من از دیوونه‌بازیام و سر به دیوار کوبیدنام؟
– دونه انار؟
با شنیدن صدای گرم و آرومش سریع سرم رو بالا گرفتم.
خاطرات چندین بار توی ذهنم چرخ خوردن و دوباره سر جاشون برگشتن… روزهایی که با ماشین قرضی دنبالم می‌اومد و چشم‌های جفتمون پر از برق زندگی بود… نگاهم که به صورتش رسید فهمیدم چشم‌های اون هنوز هم برق می‌زنن، درست برعکس من.
ازجا بلند شدم و سوار ماشین شدم.
دفعه‌ی قبل نتونستم خوب به همه‌چیز توجه کنم.
جوری که شواهد نشون می‌داد انگار پولدارتر از چیزی بود که فکرش رو می‌کردم.
– حالت خوبه، شوکا؟
به‌سمتش چرخیدم و به چشم‌های نگران و پر از محبتش چشم دوختم.
– خوبم، قراره کجا بریم؟
ماشین رو راه انداخت و زیرچشمی نگاهم کرد.
– می‌ریم سوئیتی که اجاره کردیم. دلم می‌خواد از اول با همه‌شون آشنا بشی.

بی‌حوصله سر تکون دادم. بدم هم نمی‌اومد اطلاعات بیشتری ازش به‌دست بیارم. این‌جوری فکرم کمتر مشغول مسائلی که اتفاق افتادن می‌شد.
سرم رو به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم و به بیرون خیره شدم.
– توی این چند روز اتفاق جدیدی نیفتاد؟ خانواده‌ت چیزی نگفتن؟
دلم می‌خواست بگم او‌‌ن‌ها خانواده‌ی من نیستن، ولی سکوت کردم.
– نه…
چند دقیقه گذشت و فضا دوباره سرد شد.
قبلاً همیشه کل راه رو ازش آویزون می‌شدم و تا به مقصد برسیم کلافه‌ش می‌کردم و الان حتی صدام هم برای حرف زدن یاریم نمی‌کرد.
شاید بعداز یه مدت وقتی اثری از شوکای قبلی نمی‌دید اون هم خسته می‌شد!
این‌جوری برام بهتر بود، تنهایی همیشه ترجیح من بود.
– اون‌ها چیزی درباره‌ی خانواده‌ت نمی‌دونن، شوکا. لازم نیست حرفی بزنی… البته نوید و ندا از یه چیزایی خبر دارن، ولی راشد و مادرش نه.
چیزی برای گفتن نداشتم. اصلاً من چرا باید با اون آدم‌ها راجع‌به خانواده‌م حرفی می‌زدم؟
– به‌نظر بی‌حوصله می‌آی. می‌خوای بریم بیرون یه دوری بزنیم بعد بریم سوئیت؟
نفس عمیقی کشیدم، انگار بی‌خیال بشو نبود.
اون به‌اندازه‌ی پنج سال باهام حرف داشت و من به همین اندازه نیاز به تنهایی و سکوت داشتم.
– من همیشه همین‌شکلی‌ام، ربطی به بی‌حوصله بودنم نداره… بریم باهاشون آشنا بشیم، بعدش هم من رو برگردون خونه تا وسایلم رو جمع کنم.
با تعجب نگاهم کرد.
– وسایلت رو؟
آروم گفتم: نکنه بعداز عقد می‌خوای من رو این‌جا بذاری و بری؟
لب‌هاش ازهم باز موند.
– عقد؟!
کمی مکث کرد و با انگشت‌هاش روی فرمون ضرب گرفت.
– چیز عجیبی گفتم؟
بی‌حواس به‌سمتم چرخید.
– نه، فقط زیادی دور از تصور بود. فکر می‌کردم باید خیلی بیشتر از این‌ها صبر کنم… باورش سخته، انار!
لبخند تلخی روی لبم نشست. از این‌که قراره دونه انار برای خودش بشه خوشحال بود؟ پس من چرا از زود تموم شدن همه‌چیز ان‌قدر غمگین بودم؟
دست‌هام مشت شدن. اون هیچ‌وقت درد من رو نمی‌فهمید.

همه‌شون راست می‌گفتن، من دیوونه بودم.
ازطرفی دلم می‌خواست از دست این خانواده خلاص بشم و از طرف دیگه از این‌که ان‌قدر کم‌ارزشم که بی‌معطلی بارم رو بسته بودن ناراحت بودم.
برای هزارمین بار توی دلم زمزمه کردم… «کاش بودی، بابا. من رو دست چه آدمایی سپردی؟
فضای ماشین ان‌قدر مرده بود که نفسم داشت بند می‌اومد، ولی چشم‌های اون هنوز برق می‌زدن. انگار همین که کنارش بشینم واسه‌ش کافی بود.
ماشین رو جلوی یه ساختمون شیک و نقلی پارک کرد و پیاده شد.
قبل‌از این‌که به در طرف من برسه پیاده شدم و منتظرش موندم.
چند لحظه مکث کرد و زنگ آیفون رو فشار داد.
– بله؟
– باز کن نوید، منم.
صدای باز شدن در و دادوبیداد نوید باهم بلند شد.
– آقا، عروس و داماد اومدن. مهری خانم، اون اسپند رو بیار…
ابروهام بالا پرید. علی با خنده سر تکون داد و منتظر موند وارد بشم.
همین‌که پام رو تو حیاط گذاشتم در خونه باز شد و همه باهم بیرون ریختن.
– خوش اومدی، عروس خانم، صفا آوردی. بفرمایید تو، دم در شگون نداره…
با دیدن حالت سرخوششون کمی تعجب کردم. واقعاً توقع چنین استقبالی رو نداشتم!
– سلام!
ندا با لبخند جلو اومد و دستم رو کشید.
– بریم تو بچه‌ها رو بهت معرفی کنم، عروس خانم. اینا جوگیر شدن یه‌هو ریختن تو حیاط معطلت کردن توی این هوای سرد.
سری تکون دادم و کفش‌هام رو درآوردم.
همین‌که وارد خونه شدیم مهری خانم با ظرف اسپند به‌سمتم اومد و همون‌طور‌که دور سرم می‌چرخوند صلوات فرستاد.
حقیقتاً از یه اکیپ قاچاقچی و خلاف‌کار انتظار هرچیزی رو داشتم به‌جز چنین استقبالی!
– ممنون، مهری خانم. زحمت کشیدید.
اسپند به‌دست خم شد و صورتم رو بوسید.
– رحمتی، عزیز دلم. ماشالله… چشم نخورید یه وقت. لحظه‌ی اول که دیدمت مهرت به دلم نشست. با خودم گفتم یعنی می‌شه خدا چنین خانمی جلوی راه راشد منم بذاره… خوشبخت بشید انشالله.
لبم رو تر کردم. این‌جور که معلوم بود مهری خانم کلاً درجریان چیزی نبود!
– ممنونم. خیلی محبت دارید، مهری خانم.
خواست جوابی بده که امیرعلی به مبل اشاره زد.
– بشینید، سرپا نمونید… ندا، بپر یه نوشیدنی داغ بیار، هوا خیلی سرده. راستی شبنم کجاست؟

ندا که انگار توی خونه برای پوشیدن لباس دخترونه راحت‌تر به‌نظر می‌رسید شونه‌ای بالا انداخت.
– آخرین بار رفته بود دوش بگیره، الان دیگه می‌آد.
مهری خانم که وارد آشپزخونه شد راشد اشاره‌ای بهم زد و گفت: دفعه‌ی قبل خوب به هم معرفی نشدیم. من راشدم، رفیق یاکان!
سری تکون دادم و لبخند کم‌رنگی زدم.
– بله، همونی که من رو از جلوی راه دزدید!
نوید آروم زد زیر خنده.
– خوب آشنایی‌ ها. منم که نیازی به معرفی ندارم…
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– خیر، جناب فایتر! با شما که حسایی آشنام، یه خورده‌حساب‌هایی هم با هم داریم…
چشمکی به ندا زد و گفت: علاوه‌بر دیوونه بودن کینه‌ای هم هست!
چشم‌هام گرد شد، تا حالا کسی این‌جوری مستقيم بهم نگفته بود دیوونه!
– دهنت رو ببند، نوید…
با چشم‌غره‌ی امیرعلی شونه‌ای بالا انداخت و روش رو برگردوند.
– من ندام، عزیزم. نرمال‌ترین فرد این جمع و به هرچی نیاز داشتی می‌تونی روم حساب کنی!
نگاهی به ظاهر عجیبش انداختم و دستش رو بین دست‌هام فشار دادم. اگه اون نرمال‌ترین آدم این جمع بود بقیه‌شون مسلماً از منم دیوونه‌تر بودن!
به‌طرزی باور‌نکردنی همه‌ی مشکلات زندگی‌ام یادم رفته بود و قاطی این جمع عجیب شده بودم.
دلم می‌خواست بیشتر ازشون بدونم!
– خب واسه شام چی سفارش بدم؟
نوید خواست چیزی بگه که ندا سریع گفت: با تو نبودم، اولویت نظر عروس خانمه.
لبم رو تر کردم.
– شب نمی‌تونم بمونم، خانواده‌م…
نوید با خنده توی حرفم پرید.
– تو این سن هنوز از خانواده اجازه می‌گیری شب بیرون بمونی؟
دندون‌هام رو به‌هم فشار دادم. اولین بار نبود به‌خاطر این قضیه مورد تمسخر قرار می‌گرفتم، ولی این پسر عجیب رو اعصاب بود.
جدی نگاهش کردم.
– آره خب، این چیز خوبیه. نشون می‌ده یه خانواده‌ی درست‌وحسابی بالاسرمه!
لبخندش جمع شد. صاف سر جاش نشست و جفت دست‌هاش رو بالا برد.
– باشه، تسلیم. دیوونه نشو، دختر خوب، مزاح بود.
واقعاً آدم حرص‌درآری بود! قبل‌از این‌که جواب بدم علی تک‌سرفه‌ای کرد.
– کافیه نوید. دیگه این کلمه رو تکرار نکن! شوکا شب نمی‌مونه، آوردمش این‌جا که با شماها آشنا بشه. باید زود برگردیم، بعداً برای کنار هم بودن کلی وقت داریم.

چشم چرخوندم، راشد سری تکون داد.
– چه آشنایی پرافتخاری هم بود… به‌هرحال به این خانواده‌ی درب‌وداغون خوش اومدی، شوکا خانم. شما تازه ما رو شناختی، ولی ما پنج ساله با خاطراتت کنار یاکان زندگی می‌کنیم، برای همین زود باهات احساس صمیمیت کردیم. شما به دل نگیر!
نگاهم به‌سمت امیر‌علی چرخید. ساکت‌ترین فرد این جمع بود، چشم‌هاش با شنیدن حرف راشد جمع شد، ولی عکس‌العملی نشون نداد.
انگار واقعاً همه‌ی اون‌ها من رو از دید امیرعلی می‌شناختن، از خاطرات اون، از حرف‌هاش، از عشقی که به من داشت!
شاید دیدن این دختر بدقلق و وحشی براشون تعجب‌آور بود… دختر توی رویاهای امیرعلی هرکی که بود شخصی که با بدخلقی جلوشون نشسته، نبود!
– خواهش می‌کنم، این چه حرفیه؟ اتفاقاً کمی روحیه‌م عوض شد.
نوید لبخند محجوبی زد.
– به‌هرحال قراره ازاین‌به‌بعد شما به‌عنوان عروس…
قبل‌از تموم شدن حرفش، در اتاق‌خواب باز شد و دختری با صورتی زیبا و ناآشنا وارد هال شد.
– وای بالاخره اومدید؟ شرمنده، کارم طول کشید. خوش اومدی، شوکا جان. من شبنمم!
ازجا بلند شدم و باهاش دست دادم.
– خوشوقتم، عزیزم.
سؤالی به علی نگاه کردم تا معرفیش کنه، ولی قبل‌از این‌که حرفی بزنه نوید گفت: ایشون سوگلی استاد هستن، تک‌دخترشون!
با شنیدن حرفش انگار چند میلیون سوزن توی رگ‌های عصبیم فرورفتند و تنم سرد شد.
از اولین باری که راجع‌‌به اون شنیده بودم حس بدی بهش داشتم. دیدنش کنار علی توی آخرین روز دیدارمون باعث شد حتی بیشتر از قبل ازش انرژی منفی بگیرم.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و با لبخند سردی سر جام نشستم.
شوکای قدیم کلافه و بی‌قرار بود. این‌همه سال اون لحظه‌به‌لحظه‌ش رو کنار امیرعلی گذروند؟
لب‌هام رو به‌هم فشردم و نفس آرومی کشیدم. این احساسات شدید و احمقانه چی بود که بهم هجوم آورده بود؟!
– نظر شما چیه، شوکا جون؟
گیج و متعجب چشم به ندا دوختم.
– بله؟
نگاه خیره‌ی امیر‌علی رو روی خودم حس می‌کردم.
– چیزی شده، شوکا؟ انگار رنگت پریده!

بدون این‌که نگاهش کنم سر تکون دادم.
– خوبم، فقط یه لحظه حواسم پرت شد! چی می‌گفتید، ندا جان؟
ندا زیرچشمی نگاهی به علی انداخت.
– می‌گفتم بعداز عقد با ما بر‌می‌گردید تهران دیگه، نه؟
آروم سر تکون دادم.
– مجبوریم برگردیم دیگه. می‌دونید که امیر‌علی چه شغل حساس و خطرناکی داره، نمی‌شه زیاد از محل کارش دور بمونه.
صدای خنده‌ی نوید بالا رفت.
– ماشالله دست به متلکت خوبه‌ ها. به این می‌گن عروس نمونه!
صدای جدی امیرعلی باعث شد همه سکوت کنن.
– یه سری مسائل سکرت هست که هیچ‌کدومتون ازش خبر ندارید. وقتی برگردیم تهران راجع‌به نقشه‌ی جدید باهاتون حرف می‌زنم. فعلاً باید تمرکزمون روی هرچه سریع‌تر پیش بردن این ازدواج باشه. تا وقتی برنگردیم دستمون بسته‌ست.
ابروهام بالا پرید.
– یعنی الان ازدواج ما هم جزوی از این پلن بزرگ و خطرناکه که هرچه‌زودتر باید بهش پرداخته بشه؟
نفس آرومی کشید.
– تا یه جایی نمی‌شه بین زندگی شخصی و کار مرزی گذاشت. وقتی برگردیم همه‌چیز رو واسه‌ت توضیح می‌دم، شوکا… فعلاً داییت داره دماغش رو می‌کنه تو کفش من و باید قبل‌از این‌که چیزی پیدا کنه عقد کنیم و از جلوی چشمشون غیب بشیم.
لب‌هام رو به‌هم فشار دادم.
– زندگی شخصی و کار؟ باریکلا، شما حتی از منم بی‌خیال‌ترید. به‌عنوان آدمی که خلاف می‌کنه اعتمادبه‌نفس بالایی دارید، اصلاً روحیه‌تون رو نباختید!
نوید آروم خندید.
– خواهش می‌کنم، خانم… ولی تا حالا کسی مستقیم مسئله‌ی قاچاقچی بودن ما رو عنوان نکرده بود، حس کردم به شغل شریفم توهین شد.
چشمی واسه‌ش گردوندم. امیرعلی سکوت کرده بود.
کاش می‌فهمیدم توی سرش چی می‌گذره. جواب هیچ‌کدوم از حرف‌ها و تیکه‌هام رو نمی‌داد و مسلماً این آدم صبورتر از چیزی بود که انتظارش رو داشتم.
چند لحظه بیشتر نگذشته بود که شبنم با سینی توی دستش از آشپزخونه خارج شد.
به‌سمتم اومد و کمی خم شد.
– بفرما عزیزم…
دست بلند کردم تا یه قهوه بردارم که سریع گفت: اون بدون شکره، شوکا جان. برای یاکان ریختم، بقیه‌ش شیرین شده.
کمی مکث کردم. شوکایی که کم‌کم داشت خودش رو نشون می‌داد شدیداً تمایل داشت به زیر سینی بکوبه. حیف نمی‌خواستم دیوونه‌تر از چیزی که هستم به‌چشم بیام!
این حقيقت که اون این‌همه سال ان‌قدر به امیرعلی نزدیک بود که حتی طریقه‌ی قهوه خوردنش رو هم ازبر بود، حالم رو به‌هم می‌ریخت.
ولی قرار نبود این مسائل تا این‌ حد برام مهم بشه!

یاکان (امیرعلی)

همه‌ی حوّاس بدنم به‌سمت اون معطوف شده بود. درست از وقتی سوار ماشین شدیم تا همین لحظه توانایی گرفتن نگاهم رو ازش نداشتم، جوری‌که خط‌به‌خط میمک صورتش رو از حفظ شده بودم.
چشم‌هاش اندازه‌ی یه دنیا غم داشتن، حرف داشتن، ولی سکوت رو ترجیح می‌داد و این عامل نابودیش بود…
از وقتی اومدیم حالت صورتش مدام درحال تغییر بود و الان سردتر از همیشه به‌نظر می‌رسید.
با نگاه پرغرور و سردش از بالا به همه نگاه می‌کرد، حتی به من که صدها آدم با آوردن اسمم خم‌وراست می‌شدن!
عجیب‌تر از همه این بود که من ان‌قدر مخبّط و شیدا بودم که بی‌توجه به این موضوع اجازه می‌دادم هر رفتاری می‌خواد نشون بده!
من ترسیده بودم! اگه باهاش ناآرومی می‌کردم و از بی‌حسی مطلق به تنفر می‌رسید چی؟
به‌اندازه‌ی کافی توی این زندگی عذاب کشیده بود، می‌دونستم قراره بهم سخت بگذره… یاکان تحمل این رفتار و این زبون تلخ رو نداشت، ولی برای من، که سال‌ها با وهم و خیالش عشق‌بازی کردم کنارم بودنش خدا بود!
با اومدن مهری خانم همه سکوت کردن.
مهری خانم عملاً چیزی از کارهایی که ما انجام می‌دادیم نمی‌دونست و فکر می‌کرد راشد فقط راننده‌ی یه شرکت بزرگه.
– خب دخترم، خانواده‌ت هنوز چیزی راجع‌به شب خواستگاری نگفتن؟ کی زنگ بزنیم برای گرفتن جواب؟
شوکا نگاهش رو به مهری خانم دوخت.
– یه چند روزی اجازه بدید تحقیقاتشون تموم بشه، به علی اطلاع می‌دم.
مثل هر باری که توی این چند روز صدام زد علی، ضربان قلبم مختل شد… اون نمی‌دونست فقط با صدا زدن اسمم می‌تونه ریتم زندگیم رو تغییر بده.
– عروس و داماد که راضی‌ان، دیگه چرا سنگ می‌ندازن؟ زودتر عروسمون رو بدن ببریم دیگه.
شوکا لبخند محوی زد.
– داییم اصرار داره بیشتر راجع‌به شرکتی که علی توش کار می‌کنه تحقیق کنه.
اسم داییش که اومد اخم‌هام کمی توی هم رفت. به‌طرز عجیبی سمج بود و انگار قصدش فقط و فقط آتو گرفتن از من بود!
باید هرچه‌زودتر از دستش خلاص می‌شدم و شوکا رو با خودم می‌بردم تا راحت‌تر به اجرای نقشه‌م برسم.

با دیدن صورت بی‌حوصله‌ی شوکا حدس می‌زدم از این‌جا موندن خسته شده باشه.
سرفه‌ای کردم و ازجا بلند شدم.
– ما دیگه کم‌کم برمی‌گردیم. باید بریم بیرون یه دور بزنیم، نمی‌خوام به شب بخوریم.
شوکا سریع پا شد و به‌طرفم اومد.
– ممنون از پذیرایی‌تون. از آشنایی باهاتون خوشحال شدم.
نوید پوزخندی زد و سر تکون داد.
– کاملاً مشخصه، خانم… به امید دیدار.
می‌دونستم شوکا با رفتارها و نگاهش حسابی روی اعصاب نوید رفته.
شوکا بدون نگاه کردن به نوید برای بقیه سر تکون داد و به‌سمت در رفت.
نوید چشم چرخوند و اشاره‌ای بهم زد.
– درِ قلبت رو گل بگیرن با این عاشق شدنت! برو، برگشتی حرف می‌زنیم.
نفس عمیقی کشیدم و پشت‌سر شوکا راه افتادم.
درسته کمی بدقلق شده بود، ولی اون عملاً هیچ‌چیزی از بچه‌ها نمی‌دونست و به بدترین شکل ممکن باهاشون روبه‌رو شده بود. برای همین ذهنیت بدی داشت و سرد برخورد می‌کرد.
شوکای من قلب مهربونی داشت. می‌دونستم اگه بیشتر با بچه‌ها آشنا بشه گاردش رو پایین می‌آره.
سوار ماشین که شدیم متوجه شدم صورتش از وقتی که می‌اومدیم هم درهم‌تره، انگار یه چیزی آزارش می‌داد.
– شوکا!
صورت اخموش رو به‌طرف بیرون چرخوند.
– بله؟
ابروهام بالا پرید. انگار از من ناراحت بود. اون‌هم به دلایلی که اصلاً نمی‌تونستم حدس بزنم!
این رفتارش من رو عجیب یاد قدیم‌ها و لوس‌بازی‌هاش انداخت.
نگاهی به اطرافم انداختم و با دیدن کافه‌ای که نزدیک چهارراه بود ماشین رو کناری پارک کردم.
بالاخره به‌سمتم برگشت.
– چرا این‌جا ایستادی؟
در ماشین رو باز کردم.
– انگار این‌جا یه نفر به شکلات‌درمانی نیاز داره.
برای لحظه‌ای چشم‌هاش برق زد، ولی به همون سرعت خاموش شد.
– باید برگردیم خونه، قرار نبود ان‌قدر بمونم… درضمن دیگه مثل قدیم شکلات دوست ندارم.
اخمی کردم و اشاره زدم پیاده بشه.
– وقتی می‌گم نیاز داری یعنی داری. پیاده شو، جواب خانواده‌ت با من!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ghazal
ghazal
1 سال قبل

فاطمه جون پارت گزاری این رمان شده یک روز درمیون؟

ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

امروز پارت گذاری نمیشه ؟؟؟؟؟؟

saman
saman
1 سال قبل

نویسنده جان رمان فوق العاده است بازهم زود زود پارت بزار

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x