رمان یاکان پارت 51

4.3
(4)

 

ماشین رو جلوی یه طلافروشی بزرگ پارک کرد و پیاده شد. هیج عقیده‌ای نداشتم که قراره برای سر عقد چی بخریم.
وارد طلافروشی که شدیم مرد فروشنده ازجا بلند شد.
– سلام جناب، بفرمایید.
امیر‌علی نگاهی به من انداخت.
– اول حلقه؟
آروم سر تکون دادم. مرد فروشنده چند مدل حلقه روی میز گذاشت و کمی فاصله گرفت تا ست‌های بیشتری بیاره.
– از هرکدوم خوشت اومد بردار، شوکا.
نگاهی به حلقه‌ها انداختم. یه حلقه‌ی ساده که با رديف نگین ریز تزئین شده بود برداشتم.
همین‌که حلقه روی انگشتم نشست نگاه امیرعلی برق زد.
– زیادی ساده نیست؟
– دلم می‌خواد یه چیز سبک باشه… انگشتام لاغره، ظریف باشه بیشتر بهش می‌آد.
کمی سرش رو جلوتر آورد و بدون این‌که بهم دست بزنه به انگشتم نگاه کرد.
– هرچی خودت می‌پسندی انتخاب کن، بالاخره قراره یه عمر دست تو باشه!
با تموم شدن حرفش جا‌خورده نگاهش کردم. قرار بود این حلقه یک عمر دست من باشه؟
عملاً هیچ چشم‌اندازی از آینده نداشتم.
حتی نمی‌دونستم تا همین فردا زنده می‌مونم یا نه.
ناخودآگاه حس اضطراب و وحشت توی وجودم پیچید، امیرعلی نباید راجع‌به آینده ان‌قدر جدی می‌بود!
– از ست‌های پشت ویترین خوشت نیومد، شوکا؟
نگاه گیجم به‌سمت ویترین چرخید،
ست‌های خوشگلی داشت.
– تو این چند روز چه‌طوری این‌جا رو پیدا کردی؟
دستش رو جلو گرفت تا به‌طرف ویترین برم.
– به من بود که همه‌ی این‌ها رو فراموش کرده بودم، کار نداست! از وقتی فهمیده، راه افتاده تو کوچه‌خیابون دنبال وسایل عقدمون. این‌جا رو هم اون پیدا کرد.
– رفیق‌های خوبی داری!
سکوت کرد. ناخودآگاه ادامه دادم: رابطه‌ت با اون مرد… استاد چه‌طوره؟
نگاهش جدی شد.
– خوب نیست… این روزها اصلاً خوب نیست!
لبم رو تر کردم و با احتیاط پرسیدم: پس دخترش با شماها چیکار می‌کنه؟
نفس سنگینی کشید.
– اون‌هم رابطه‌ش با استاد خوب نیست… درواقع تنها چیزی که این اکیپ رو کنار هم نگه داشته استاده! ببینم از چیزی خوشت نیومد؟
از تلاشش برای عوض کردن بحث خوشم نیومد! دوباره به‌سمت ویترین برگشتم.

با دیدن یه سرویس طلای سفید نسبتاً سنگین کمی سرم رو کج کردم.
– اون قشنگ به‌نظر می‌آد.
سری تکون داد و از فروشنده خواست تا سرویس رو از ویترین بیرون بکشه.
– می‌خواید امتحان کنید؟
قبل‌از این‌که من جوابی بدم امیرعلی گفت: خیر، نیازی نیست!
کارت رو روی میز گذاشت.
– حساب کنید لطفاً.
آروم پرسیدم: چرا نذاشتی…
سریع تو حرفم پرید.
– کلی آدم این‌جاست. شالت رو بزنی کنار گردنت معلوم می‌شه. می‌ریم خونه امتحان می‌کنی دیگه!
با ابروهایی بالاپریده نگاهش کردم. این ورژن جدید از امیرعلی واسه‌م زیادی غریبه بود!
بعداز این‌که کارمون توی طلافروشی تموم شد سوار ماشین شدیم تا به‌سمت فروشگاه بریم.
دلم می‌خواست زودتر همه‌چیز آماده بشه و به خونه برگردم، این بیرون احساس امنیت نداشتم.
نگاهی به ساعت انداختم و با یادآوری قرارم با صحرا لبم رو گاز گرفتم.
– فکر کنم واسه امروز کافی باشه. باید بریم آلاچیق، با دوستام قرار دارم.
– پس لباسای عقد چی می‌شه؟
شونه‌ای بالا انداختم.
– یه عقد محضری ساده‌ست، بعداً خودم با مامان می‌آم دنبال لباس.
نگاهی بهم انداخت.
– وقتی برگردیم تهران واسه‌ت یه مراسم درست‌وحسابی می‌گیرم. فعلاً رفتن اسمت توی شناسنامه‌ی من و رفتن از این‌جا اولویته!
سکوت کردم. نمی‌دونم چرا فکر می‌کردن این‌که اگه یه جشن برای عروسیم نداشته باشم… لباس درست‌ودرمون نپوشم و طلای سنگین توی گردنم نباشه ممکنه یه روزی واسه‌شون حسرت بخورم. درصورتی‌که این‌ها آخرین چیزی بود که توی زندگیم بهش فکر می‌کردم.
تنها حسرتی که قرار بود تا ته دنیا روی دلم بمونه نبودن بابا توی عروسیم بود!
– آدرس می‌دی؟
گیج نگاهش کردم.
– چی؟
لبخند کم‌رنگی روی لبش نشست.
– کشتی‌هات رو کجا غرق کردی، دونه انار؟ آدرس جایی رو که قراره دوستات رو ملاقات کنیم بهم بگو!
آهانی گفتم و آدرس رو واسه‌ش خوندم.
می‌دونستم بچه‌ها حسابی ازم شاکی می‌شن و باید یه دروغ درست‌وحسابی برای ازدواجم جور می‌کردم.
– نمی‌خوای از دوستات چیزی بگی؟ راجع‌به گذشته‌ت می‌دونن؟
– نمی‌دونن دختر سرهنگم و به‌خاطر چی به این‌جا اومدم، فقط می‌دونن توی گذشته واسه‌م اتفاقی افتاده که از صداهای بلند و آتیش‌سوزی می‌ترسم!
لب‌هاش رو به‌هم فشار داد. دوباره اخم‌هاش توی هم رفته بود.
– هروقت حالت بد می‌شه از اون قرصا مصرف می‌کنی؟
هومی کشیدم و دوباره به بیرون خیره شدم.

چند لحظه مکث کرد.
– اسم قرص‌ها رو به شبنم نشون دادم. می‌گفت دوزش خیلی بالاست، باعث آسیب می‌شه. دیگه نباید…
قبل‌از تموم شدن حرفش نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با ناراحنی به‌سمتش برگشتم.
– به چه اجازه‌ای عکس قرص‌های من رو به اون دختره نشون دادی؟! حتماً به همه‌شون اعلام کردی حسابی روانی‌ام که اون پسره تا چشمش بهم می‌افته صدام می‌کنه دیوونه، نه؟
با تعجب نگاهم کرد.
– آروم باش، شوکا… چیزی نشده که. نوید کلاً مدلشه، با همه زود صمیمی می‌شه، درضمن شبنم دکتره. من فکر کردم…
عصبی شده بودم. یه حسی از گذشته وادارم می‌کرد از اون دختر دوری کنم و این کار امیرعلی واسه‌م سنگین تموم شد.
– لازم نیست به‌جای من تصمیم بگیری، خب؟ همه‌ی عوارض اون قرص‌ها رو می‌دونم و نیاز به کمک هیچ‌کس ندارم، خوشم نمی‌آد کسی تو مسائل شخصیم دخالت کنه!
از حرص به نفس‌نفس افتاده بودم. می‌دونستم دارم زیادی عکس‌العمل نشون می‌دم، ولی دست خودم نبود.
حس کردم پیشونیش کمی سرخ شد.
فرمون رو توی دست‌هاش فشار داد و نفس عمیقی کشید، انگار داشت سعی می‌کرد خودش رو کنترل کنه.
– باشه دونه انارم، آروم باش. داری نفس‌نفس می‌زنی، حالت بد می‌شه!
لحنش خوددار و کلافه بود. جوابی ندادم و چشم‌هام رو برای دقایقی بستم.
اون حق نداشت همه‌جا جار بزنه من دیوونه‌م، مخصوصاً جلوی اون آدم‌ها.
با توقف ماشین چشم‌هام رو باز کردم. به آلاچیق رسیده بودیم.
از ماشین پیاده شدم و اون‌هم با قدم‌هایی محکم و بلند کنارم راه افتاد.
زیرچشمی نگاهش کردم، صورتش اخمو و جدی بود.
ناخودآگاه نگاهم به‌سمت قد و هیکلش کشیده شد. نسبت‌به قبل چهارشونه‌تر به‌نظر می‌رسید. معلوم بود حسابی ورزش می‌کنه، قدم به‌سختی تا گردنش می‌رسید و…
با برگشتن نگاهش به‌طرفم به‌خودم اومدم و سریع چشم ازش برداشتم. دستی برای بچه‌ها که توی آلاچیق نشسته بودن و با تعجب به من و امیرعلی نگاه می‌کردن تکون دادم.
– به‌به، احوال شوکا خانم! چه عجب ما شما رو دیدیم. ستاره‌ی سهیل شدی؟
صحرا و مهسا رو بغل کردم و لبخندی زدم.
– شرمنده بچه‌ها، این چند وقت یه سری اتفاقات افتاد که از همه‌چیز عقب افتادم.
رضا چشم‌وابرویی اومد.
– منظورت از اتفاقات ایشون هستن دیگه، نه؟!
نگاهم رو به‌سمت امیرعلی که توی سکوت نگاهمون می‌کرد چرخوندم.
– آقای امیرعلی فرهان نامزدم هستن!

چشم‌های گردشده و صورت مبهوت بچه‌ها باعث شد آروم بخندم.
امیرعلی قدمی به جلو برداشت و دستش رو به‌سمت رضا و پندار گرفت: سلام. از آشنایی با شما خوشوقتم.
لحن خشک و جدیش باعث شد لبخندم عریض‌تر بشه.
بچه‌ها به‌سختی از شوک دراومدن و در وهله‌ی اول مریم چنان نیشگونی از دستم گرفت که صدای آخم بلند شد.
همین‌که نگاه نگران علی به‌طرفم برگشت دهنم رو بستم.
مریم سریع دستش رو کشید و لبخند هولی تحویل چهره‌ی جدی امیرعلی داد.
– خوش اومدید، جناب. بفرمایید بشینید بیشتر باهم آشنا بشیم و ببینیم این آهو خانم ما بعداز رد کردن اون‌همه عاشق سینه‌چاک چه‌جوری یه‌هو دم به تله داده!
ناخودآگاه چشم‌غره‌ای به صحرا رفتم.
خبری از عاشق‌های سینه‌چاک نبود و می‌دونستم این مثلاً بازارگرمی کردنش قراره کار دستم بده.
برنگشتم تا به امیرعلی نگاه کنم. صدای نفس سنگینش رو که شنیدم سریع کفش‌هام رو درآوردم و پیش دخترها نشستم.
– شوکا خانم، نمی‌خوای تعریف کنی؟ چرا ان‌قدر یه‌هویی، دختر؟ چند روز غیبت می‌زنه، بعد می‌آی می‌گی دارم ازدواج می‌کنم!
لبم رو تر کردم و زیرچشمی به صورت اخم‌آلود امیرعلی نگاه کردم. پیشونیش دوباره سرخ شده بود!
– راستش غیبت این چند وقت هم به‌خاطر همین مسئله بود. امیرعلی یکی از مشتری‌های گمرکه. توی چند بار دیدار کم‌کم ازهم خوشمون اومد و تصمیم گرفتیم با هم آشنا بشیم.
صحرا چشمکی بهم زد.
– پس خیلی وقته زیر سر داری، کلک؟
مگه ما غریبه بودیم، دختر؟
نمی‌دونستم چه جوابی بدم. امیرعلی گلوش رو صاف کرد و آروم گفت: شوکا زیاد مایل نبود فعلاً همه‌چیز رسمی بشه، بنده اصرار داشتم!
مهسا لبخند بزرگی زد.
– حق دارید والا. تو این زمونه دختری مثل شوکا رو باید روی هوا بر زد تا کسی از راه نرسیده!
لبم رو با زبون تر کردم، اگه می‌دونستن یاکان کیه مسلماً هیچ‌وقت پیشش این‌جوری بلبل‌زبونی نمی‌کردن!
سنگینی نگاه امیرعلی باعث شد به‌سمتش برگردم.
با دیدن نگاه مستقيم و خیره‌ش کمی جا خوردم.
– همین‌طوره… خوبه که به‌موقع برش زدم!
نگاهش ان‌قدر پر از حرف بود که مجبور شدم چشم بدزدم.
– نمی‌کشی شوکا؟
با اشاره‌ی رضا شیلنگ قلیون رو ازش گرفتم.
امیرعلی نگاهی به اطراف انداخت و گفت: خیلی خلوته… پاتوقتون این‌جاست؟
پندار سر تکون داد.
– آره، چون شوکا همیشه دوست داره سوار موتور من بشه این محیط رو انتخاب کردیم که راحت باشه.
لب‌هام رو به‌هم فشار دادم. امروز تا همه‌چیز زندگی من رو نمی‌ریختن رو دایره بی‌خیال نمی‌شدن!
– که این‌طور… شوکا دیگه چه چیزهایی دوست داره؟

سرفه‌ای کردم که مریم سریع گفت: خوب دارید از زیر زبون ما از شوکا اطلاعات می‌کشیدا. خب یه‌کمی از خودتون بگید!
امیرعلی نفس عمیقی کشید.
– چیز جالبی برای گفتن نیست. بنده وکیلم، دفتر وکالتم هم تهرانه!
– یعنی وقتی ازدواج کنید برمی‌گردید تهران؟
به‌جاش من جواب دادم.
– آره بچه‌ها. این‌جا یه عقد کوچیک می‌گیریم که البته همه‌تون هم دعوتید، بعدش باهم می‌ریم تهران تا ببینیم قسمت چیه دیگه.
پندار با قیافه‌ای عصبی به پشتی تکیه داد.
– ای بابا، بدون تو جمع دیگه هیجان نداره، دختر. کجا می‌ری، رفیق نیمه‌راه؟
آهی کشیدم.
– واسه همیشه که نمی‌رم، می‌آم بهتون سر می‌زنم. تو رو خدا غمباد نگیرید، اشک منم درمی‌آد.
وسط حرف‌هامون متوجه بودم امیرعلی حسابی کلافه‌ست و حوصله‌ش سررفته.
حق هم داشت، بعداز این‌همه سال سروکله زدن با دزد و قاچاقچی و تجربه‌ی اون‌همه هیجان، ارتباط با آدم‌های عادی واسه‌ش سخت بود.
– بریم امیرعلی؟
نگاهش بین بچه‌ها چرخید.
– بریم خانم… تاریخ عقد که مشخص شد به شوکا می‌گم اطلاع بده، درخدمتتون هستیم.
ازجا بلند شدم و کفش‌هام رو پوشیدم.
پندار اشاره‌ای بهم زد تا کمی از بقیه فاصله بگیرم.
امیرعلی با بچه‌ها خداحافظی کرد و رفت تا ماشین رو بیاره.
– روبه‌راهی، شوکا؟ بعداز اون روز دیگه نتونستم باهات حرف بزنم. تونستی کسایی که می‌خوای رو پیدا کنی؟ اون خونه…
سریع دستم رو بالا گرفتم.
– همه‌چیز خوبه، پندار. دیگه لازم نیست نگران باشی.
آهی کشیدم و به ماشین امیرعلی نگاه کردم.
– اون مواظبمه!
لب‌هاش رو به‌هم فشار داد و بی‌هوا دستش رو دور شونه‌م حلقه کرد.
– نمی‌دونم چی شده و یه‌هو می‌خوای کجا بری! من مثل بقیه نیستم که سرم شیره بمالی. نگرانتم، شوکا. این رو بدون هروقت چیزی خواستی من هستم، باشه؟
سعی کردم جلوی هجوم اشک به چشم‌هام رو بگیرم.
پندار آدم تیزی بود، می‌دونستم به این قضیه مشکوک می‌شه.
با کف دست آروم روی کمرش کوبیدم.
– ممنون بابت همه‌چیز. بعداً بهت زنگ می‌زنم.
سری تکون داد و خودش رو عقب کشید.
یکی‌یکی با بچه‌ها خداحافظی کردم و به‌سمت ماشین امیرعلی راه افتادم.
خدا رو چه دیدی، شاید امروز آخرین دورهمی بود که باهم بودیم!

همین‌که سوار شدم و در رو بستم ماشین با سرعت بالایی ازجا کنده شد.
جاخورده به صندلی چسبیدم و زیرچشمی نگاهش کردم. پیشونیش سرخ بود! عصبانی بود و نمی‌دونستم از چی.
با انگشت روی فرمون ماشین ضرب گرفت و با صورتی درهم به خیابون خیره شد.
– آروم‌تر برو، منطقه مسکونیه!
نگاهم نکرد، سرعتش رو هم کم نکرد!
– با توام امیرعلی، چه‌ت شده؟ چرا…
انگشت اشاره‌ش رو روی لبش گذاشت و آروم گفت: هیس… سالم می‌رسونمت خونه. فعلاً بذار ذهنم جمع‌وجور بشه.
کیفم رو توی دستم فشار دادم.
– قضیه مربوط به منه؟ نباید بدونم چی شده؟
بی‌هوا ماشین رو کنار جاده کشید و به‌سمتم برگشت.
با دیدن چشم‌های جدی و دلگیرش لب‌هام به‌هم فشرده شد.
– بعداز پنج سال…
جمله‌ش رو با تأکید تکرار کرد.
– بعداز پنج سال هم رو دیدیم، شوکا. گیریم دوستم نداشتی، گیریم همه‌ی اون قسم‌ها دروغ بود، ولی روزهایی که باهم گذروندیم اون‌قدری واسه‌ت حرمت نداشت که فقط کمی دلت واسه‌م تنگ بشه؟ بخوای دستم رو بگیری یا بغلم کنی؟!
با تموم شدن حرف‌هاش لب‌هام ازهم فاصله گرفت، ولی حرفی ازشون بیرون نیومد.
تازه متوجه شدم از چی ان‌قدر عصبی شده، یادم نرفته بود! امیرعلی همیشه آدم حسودی بود، اون‌قدری که کم از بچه‌ها نداشت. فکر می‌کردم این عادتش رو مثل خیلی چیزهای دیگه کنار گذاشته باشه.
یادآوری حسی که خودم به شبنم داشتم باعث شد سکوت کنم. فکر کنم یه سری مسائل توی وجود آدم‌ها تغییرناپذیره.
– متوجهم از چی عصبانی هستی… باید درک کنی سال‌هایی که ازهم دور بودیم رو کنار کسایی گذروندیم که به‌راحتی از زندگیمون جدا نمی‌شن. هم من و هم تو با آدم‌هایی ارتباط داریم که باید با وحودشون توی زندگی همدیگه کنار بیایم…
زیر‌چشمی به ابروهای به‌هم گره‌خورده‌ش نگاه کردم.
– مگه نه؟
دستی به صورتش کشید و به‌سمتم برگشت.
– داری بهم طعنه می‌زنی؟
بی‌تفاوت نگاهم رو ازش گرفتم.
– این‌طور به‌نظر می‌آد؟
– عیبی نداره، وقتی بریم تهران دیگه لازم نیست با وجودشون کنار بیام. اون‌جا می‌تونی کلی دوست جدید برای خودت پیدا کنی!
چشم‌هام گرد شد! این لحن حسود و تا حدودی تخس و بی‌منطق از یاکان بود؟
حاضر بودم قسم بخورم امیرعلی هیچ‌جا نرفته. اون می‌تونست راحت و فاتحانه رفتار سرد و جدی یاکان رو به چالش بکشه!

سرم رو به صندلی تکیه دادم.
– به‌هرحال عصر ارتباطاته، هرجای دنیا هم باشم می‌تونم ازشون خبر بگیرم.
لحن عصبی و دلگیرش یه‌هو تلخ شد.
– همه‌ی این‌ها وقتی به غریبه‌ها می‌رسی واسه‌ت معنا پیدا می‌کنه، نه؟
توی این پنج سال یادت نبود عصر ارتباطاته و می‌تونی از مرده و زنده‌م خبر بگیری؟
با تموم شدن حرفش قلبم فشرده شد. گاهی ان‌قدر لحنش مظلوم می‌شد که لالم می‌کرد.
– قراره تا همیشه این قضیه رو بزنی تو سر من؟
سرش رو به دو طرف تکون داد و دوباره ماشین رو به‌راه انداخت.
– نه… کسی که همیشه باید شاکی و طلب‌کار باشه تویی، انار.‌ هیچ‌وقت یادم نمی‌ره با رفتنم چی به سر روح و روانت آوردم. وقتی ناراحتیت رو سرم خالی می‌کنی بیشتر احساس آسودگی می‌کنم!
لبم رو گاز گرفتم، نمی‌ذاشت یه ثانیه از لحظاتی که کنارشم بدون تشویش بگذره. هر لحظه من رو درگیر احساساتی می‌کرد که توی این چند سال ازشون فراری بودم. حس عذاب‌وجدان و پشیمونی، دلسوزی و… حتی دلتنگی! دلتنگی برای شوکای بی‌خیال و شیطون قدیم یا امیرعلی عاشق و صبور!
– فردا می‌آم دنبالت، یه سری از خریدها هنوز مونده.
هومی کشیدم و سکوت کردم. ماشین رو که نگه داشت کیف و وسایلم رو برداشتم و پیاده شدم.
– می‌بینمت.
تا وقتی وارد خونه بشم سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می‌کردم. در رو که بستم کمی مکث کردم و نفس عمیقی کشیدم.
شروع یه جنجال جدید! آدم‌های زندگی من به دو دسته تقسیم می‌شدن. کسایی که طرف من بودن و خیر و صلاحم رو می‌خواستن و کسایی که طرفم نبودن.
مشکل اصلی این‌جا بود، من همیشه و هر زمان با هردو طرف درحال جنگ و مجادله بودم تا حقم رو بگیرم! با مامان، خاله، آقاجون، بهرام و حتی امیرعلی!
وارد خونه و هال شدم و در رو بستم.
با دیدنشون که دور هم جمع بودن سلام آرومی کردم و به‌سمت اتاقم رفتم.
– کجا می‌ری، دختر؟ این روزهای آخر هم داری ازمون قایم می‌شی؟ فقط چند روز دیگه مونده تا عروس بشی، بیا بشین پیشمون ببینم امروز کجاها رفتین.
نگاهم به‌سمت آقاجون برگشت. حسابی کبکشون خروس می‌خوند، بالاخره داشتن از دستم راحت می‌شدن.
دیگه نه غصه‌ی دیوونه‌بازی‌های من رو می‌خوردن، نه زندگی مامان معصومه بیشتر از این پای من حروم می‌شد نه نگران بودن پای پسرشون به‌خاطر من بلغزه!
مهم‌تر از همه خونه و زمینی بود که بابا توی وصیت‌نامه به‌نام مامان معصوم زده بود و می‌دونستم خاله کلی روشون حساب باز کرده.
– ببینم این پسره واسه‌ت طلا چی خریده؟ لباس عقد هم گرفتید

جعبه‌ی خرید رو به‌سمتش گرفتم.
– نه دیگه، وقت نشد. واسه لباس خودم با مامان می‌رم یه چیزی می‌گیرم.
حلقه و سرویس رو از توی جعبه بیرون کشید و با چشم‌هایی که برق می‌زد نگاهشون کرد.
– خوشگله، مبارک باشه.
قبل‌از این‌که جواب بدم صدای بهرام بلند شد.
– یه حلقه‌ی سنگین‌تر می‌گرفت! چیه این؟ مثلاً قراره دختر سرهنگ رو عروس کنیم!
لایق نگاه کردنم نبود.
– انتخاب خودم بود، به طلای سنگین علاقه ندارم. خدا رو شکر ان‌قدر هم خونه‌ی بابام دیده‌م که چشم‌ودلم سیره، لنگ چهار گرم کمتر و زیادتر نیستم!
نگاهم به‌سمت مامان برگشت.
– با اجازه من برم استراحت کنم، خسته‌م.
مامان لبش رو گاز گرفت و چشم و ابرویی واسه‌م اومد.
– برو دخترم. شامت رو بیارم اتاقت؟
همون‌طورکه به‌سمت اتاق می‌رفتم گفتم: نه، بیرون غذا خوردیم، سیرم.
همین‌که خودم رو روی تخت پرت کردم یاد عمو افتادم.
ان‌قدر همه‌چیز یه‌هویی شد که فراموش کردم بهش زنگ بزنم.
می‌دونستم حسابی ازم شاکی می‌شه، ولی سرنوشت چیزی نبود که طبق خواسته‌ی من پیش بره.
گوشی رو برداشتم و سریع شماره‌ش رو گرفتم. چندتا بوق بیشتر نخورده بود که جواب داد.
– جانِ عمو؟
لبخند کم‌رنگی روی لبم نشست.
– سلام عمو جون. خوبی؟ از مسافرت برگشتی یا چی؟
صداش حسابی شارژ بود.
– یا ‌‌چی، دخترم؟ تازه داره بهم خوش می‌گذره.
نفس عمیقی کشیدم.
– خب دیگه، بهتره خوش‌گذرونی رو تعطیل کنی بیای دخترت رو عروس کنی، عمو جون.
چند لحظه مکث کرد.
– من رو دست می‌ندازی، بچه؟
سریع گفتم: نه عمو، جدی‌ام. واسه‌م یه
خواستگار اومده، قضیه جدیه. مامان گفت زنگ بزنم بیای پیشمون.
صداش جدی شد.
– بهم یه توضیح بدهکاری! من الان باید بفهمم، شوکا؟ بگو ببینم پسره کی هست، چیکاره‌ست، چه‌جوری باهم آشنا شدید؟
دوباره به دروغ متوسل شدم.
– راستش توی تهران یه دفتر وکالت داره. دستی هم توی تجارت داره، از مشتری‌های گمرکه. چند بار همدیگه رو دیدیم و از هم خوشمون اومد. اون‌هم اصرار داشت زودتر قضیه رو رسمی کنیم.
هومی کشید.
– پس حسابی کله‌گنده‌ست! آدرس اون دفترش رو بده من چند نفر رو بفرستم تحقیق. ببینم، چیزی از قضیه‌ی پدرت…
تو حرفش پریدم.
– تا حدودی خبر داره، ولی نه همه‌چیز رو.
– شوکا، وظیفمه این رو بهت گوشزد کنم که از لحاظ روانی آمادگی شروع یه زندگی مشترک رو داری؟ اصلاً اون پسره چیزی از وضعیت روحیت می‌دونه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saman
saman
1 سال قبل

عالی 👌 

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x