دندونهام رو بههم فشار دادم که بهسمتم خم شد.
– مگه نمیخوای همهچیز رو راجعبه قاتل بابات بدونی؟ مگه کلی سؤال توی اون سر کوچیکت حبس نشده؟ مگه به من شک نداری؟ تا وقتی با من برنگردی جواب هیچکدومشون رو نمیگیری!
با اخم غلیظی به چهرهی جدیش نگاه کردم، انگار حالا اون طلبکار بود.
– تا وقتی جواب سؤالهام رو نگیرم از اینجا تکون نمیخورم.
پتو رو از روم کنار زد و درحالیکه بازوم رو بین دستهاش میگرفت با خونسردی گفت: د نه د، اینجا حق انتخابی نیست، شوکا خانوم. حتی اگه جوابم به سؤالهات قانعت نکرد هم باید برگردی خونهمون… تنها شبی که بهت اجازه دادم ازم دور بشی دیشب بود، چون نمیخواستم جلوی عموت آبروریزی راه بندازم! حالا بلند شو مثل یه دختر خوب لباست رو بپوش تا عصبانی نشدم!
لبم رو گاز گرفتم و عقب کشیدم.
– تا قبلاز اینکه همهچیز رو بفهمم نازکتر از گل بهم نمیگفتی، حالا که همهش رو فهمیدم اَخ شدم… عصبانی میشی و تهدید میکنی؟!
چشمهای جدیش کمی ریز شد.
– عصبی شدنم بهخاطر فهمیدنت نیست، دیر یا زود خودم همهچیز رو بهت میگفتم، ولی نه توی چنین شرایطی. تنها چیزی که تو سر من نمیره و جلوت کوتاه نمیآم دوریت از منه! باید جلوی عموت مثل یه خانوم بالغ که به شوهرش اجازهی رفع سوءتفاهمات رو میده رفتار کنی. زود باش، دونه انارم… حقيقت منتظره تا توسط گوشهای تو شنیده بشه!
پتوم رو توی دستم مشت کردم. برعکس تمام گوشتتلخیهاش، به من که میرسید میشد زبونبازترین آدم دنیا.
هنوز حالم بد بود و حالت تهوع امونم رو بریده بود.
باید همهچیز رو از زبون خودش میشنیدم تا تصمیم بگیرم. همهی این اتفاقات که پشتسرهم میافتادن عجیب و غیرمنطقی بودن.
چهطور قاتل پدر من دقیقاً کسی بود که امیرعلی واسهش کار میکرد؟
نمیتونستم به بهونهی قهر با امیرعلی خونهی عمو بمونم. اون هرطور شده سعی میکرد همهچیز رو از زیر زبونم بیرون بکشه و من حتی نمیدونستم چی باید بگم.
دیشب انقدر حالم بد بود که بیفکر یهراست به اینجا اومدم. اون لحظه آمادگی روبهرو شدن با امیرعلی و شنیدن حقایق رو نداشتم، ولی این حق من بود که همهچیز رو بدونم.
دستم رو از بین بازوهاش بیرون کشیدم و بهسمت لباسهای گرمی که واسهم آورده بود راه افتادم.
– باهات میآم، ولی فقط برای شنیدن حقیقت. اگه قانعم نکنی دیگه من رو نمیبینی.
دستبهسینه و با نگاهی متفكر بهم خیره شد.
– ورق برگشته و دونه انارم من رو تهدید میکنه؟!
پالتوم رو پوشیدم و شونهای بالا انداختم.
– بستگی به خودت داره، میتونی بهش به چشم یه فرصت نگاه کنی…
نگاهم رو ازش گرفتم و همونطورکه بهطرف در میرفتم گفتم: شاید هم همون تهدید!
همینکه وارد هال شدیم عمو از روی مبل بلند شد و متعجب نگاهمون کرد.
– چی شده، بچهها؟ کجا میرید؟
نفس آرومی کشیدم.
– راستش دیشب یه سری سوءتفاهم بینمون پیش اومد و من خیلی حساسبازی درآوردم! ببخشید مزاحمتون شدم، عمو.
اخمهاش توی هم رفت.
– چه مزاحمتی؟ اینجا خونهی خودته، دخترم… ولی چی شد یههو تو یه ربع سوءتفاهمها حل شد؟ مطمئنی مشکل خاصی نیست، شوکا؟
امیرعلی دستم رو بین دستهاش گرفت و فشاری بهش وارد کرد.
– من همهچیز رو واسهی شوکا توضیح دادم، عمو جان. بالاخره بحثهای زنوشوهری بین همه هست. خیلی شرمندهتون شدم.
عمو سرش رو به دو طرف تکون داد و به من نگاه کرد.
– یعنی تو نصفشبی سر یه سوءتفاهم بدون اینکه به شوهرت بگی از مهمونی بیرون زدی و یهراست اومدی خونهی من؟
خجالتزده سرم رو پایین انداختم.
– میشه گفت یه جورایی آره.
عمو آهی کشید.
– ازت انتظار نداشتم، شوکا خانوم! انگار مثل قبل هنوز لوس و نازپروردهای…
امیرعلی توی حرفش پرید.
– مهم نیست، عمو جان. واسه اینه که میدونه یکی هست تا آخر عمر نازش رو میکشه. من مشکلی با این قضیه ندارم، بهشرط اینکه هیچوقت ازم دور نشه.
سعی کردم چشمم رو توی حدقه نچرخونم.
– باریکلا جوون، اصلاً زندگی با همین چیزهاست که شیرین میشه. امیدوارم این دختر ما عاصیت نکنه و تا آخرش سر حرفهات وایسی.
سنگینی نگاه امیرعلی رو روی خودم حس میکردم، ولی عکسالعملی نشون ندادم.
– هیچوقت حرفی که نتونم روش وایسم بهزبون نمیآرم. نگران نباشید، عمو… با اجازهتون ما برمیگردیم خونه.
عمو سریع گفت: ای بابا، کجا؟ زوده که هنوز… من تازه ناهار گذاشتم تا امروز دور هم باشیم، بچهها. والا منم خیلی تنهام، مهدی رفته خونهی یکی از دوستهاش و معلوم نیست کی برگرده.
حالم خوش نبود. دلم میخواست هرچه زودتر به خونه بریم و همهچیز رو واسهم تعریف کنه، ولی امیرعلی بیخیال سرش رو تکون داد و گفت: حالا که عمو جان غذا رو بار گذاشتن نباید زحمتشون هدر بره، یه ناهار مهمونشون باشیم.
چشمهای عمو برق زد.
– به این میگن داماد پایه! شوکا خانوم، برو یه سر به غذا بزن نسوزه ببینم آشپزی بلدی یا این بندهخدا قراره تو خونه نون و روغن بخوره.
نفس سنگینی کشیدم و به اجبار بهسمت آشپزخونه بهراه افتادم.
من که میدونستم این بازیها ظاهر قضیهست!
همینکه پام رو توی آشپزخونه گذاشتم سریع به در چسبیدم و گوشهام رو تیز کردم.
صداشون آروم بود و بهسختی به گوشم میرسید.
– دیشب وقتی با اون سر و وضع و نفس گرفته وسط حیاط دیدمش خون تو تنم یخ زد. نمیدونم…
قبلاز تموم شدن حرفش صدای نگران امیرعلی بلند شد.
– بهش حمله دست داد؟ خیلی حالش بد بود؟
– نه. مثل حملههای قبلی نبود، ولی یاد اون روزها جیگرم رو آتیش زد، آقا علی. فکر میکردم با برگشتنش حالش بهتر بشه و دیگه شاهد چنین لحظاتی نباشم. این بچه امانت برادرمه، خیلی برام عزیزه.
صدای امیرعلی کمی آروم شد.
– من بابت این قضیه شرمنده و سرتاپا مقصرم، آقای شایسته، ولی میتونم یه سؤال بپرسم؟
– بفرمایید.
کمی مکث کرد.
– اگه انقدر خاطراتش واسهتون عزیز بود چرا نیاوردینش پیش خودتون و اجازه دادید توی اون خونواده عذاب بکشه؟
صدای عمو بهتزده بود. آهی کشیدم و به در تکیه دادم.
– عذاب بکشه؟ چی میگی، امیرعلی جان؟! شوکا خودش میخواست با مادرش بمونه. هیچوقت ازش گله و شکایتی نشنیدم.
لبخند تلخی روی لبم نشست.
– منظورتون مادرخوندهشه دیگه؟
عمو تکسرفهای کرد.
– شوکا راجع بهش بهتون گفته؟
– درست وقتی داشتیم برمیگشتیم تهران! شوکا خیلی توداره، ارتباط گرفتن باهاش سخته.
عمو آهی کشید.
– قبلاً اینجوری نبود.
– میدونم، قبلاً خیلی برونگرا و صاف و ساده بود!
چشمهام گرد شد. عمو سریع پرسید: از کجا میدونی؟
لبم رو محکم گاز گرفتم. چه سوتیای داد.
صداش کمی هولزده بهنظر میرسید.
– از خودش شنیدم… بگذریم، میخوام راجعبه خونوادهی مادری شوکا ازتون اطلاعات بگیرم.
– رعنا؟
– بله، رعنا خانوم، مادر واقعی شوکا…
ناخودآگاه گوشهام تیز شد. من معمولاً راجعبه مادر واقعیم از کسی سؤال نمیپرسیدم، چون میترسیدم دل مامان معصوم بشکنه.
– رعنا یه دختر ساده و زیبا از روستاهای اطراف ساری بود. علیرضا توی یکی از مأموریتهاش توی اون روستا مستقر شده بود… بابای رعنا مسافرخونه داشت و رعنا کمکدست باباش بود. توی همون رفتوآمدها علیرضا یه دل نه صد دل عاشق رعنا شد.
– چی شد که فوت شدن؟
صدای عمو غمگین شد.
– راستش رو بخوای خونوادهی رعنا با این ازدواج مخالف بودن، ولی رعنا پاش رو کرد تو یه کفش که علیرضا رو میخواد. تهش هم راضی به ازدواج شدن! حاملگی برای وضعيت جسمی رعنا سم بود و اونها این رو بعداز حاملگیش فهمیدن. علیرضا خیلی تلاش کرد، ولی رعنا راضی به سقط نشد و آخرش سر زایمان شوکا ازدنیا رفت.
با غصه و ناراحتی سرم رو به در تکیه دادم.
کاش سقطم میکرد اینجوری هم اونها زندگی بهتری داشتن و هم من.
سعی کردم جلوی اشک هام رو بگیرم.
– بعداز مرگ رعنا، علیرضای افسرده و داغون موند با یه نوزاد رو دستش… همیشه میگم خدا رو شکر گه معصومه اومد و به اون زندگی سروسامون داد، همیشه مدیون این زنیم.
– سرهنگ هیچوقت نمیخواست به شوکا بگه مادر واقعیش کیه؟
عمو کمی مکث کرد.
– نه، هیچوقت… معصومه مادر خوبی برای شوکا بود، نمیخواست اونا از هم فاصله بگیرن و ازطرفی هم نمیخواست شوکا درد بیمادری رو بچشه. نمیدونم شوکا از کجا این قضیه رو فهمید، کاش….
حس کردم بوی سوختنی توی آشپزخونه پیچید، با برگشتنم متوجه غذای روی گاز شدم.
هین آرومی کشیدم. سریع بهسمت گاز پا تند کردم و در قابلمه رو برداشتم.
غذا کمی ته گرفته بود، شعله رو کم کردم و نفس کلافهای کشیدم.
هیچوقت از دستم کاری برنمیاومد.
شروعبه چیدن میز کردم. دلم میخواست بقیهی حرفهاشون رو هم بشنوم.
اصلاً امیرعلی چرا میخواست از مادر واقعیم بدونه؟ بهتر نبود بهجای این کارها دنبال یه دلیل درستوحسابی باشه؟
شاید هم داشت وقتکشی میکرد. حسابی ازدستش کفری بودم!
– عمو جون، بفرمایید، ناهار حاضره.
هردو با صورتی گرفته وارد آشپزخونه شدن و روی صندلی نشستن.
نگاه امیرعلی متفكر بهنظر میرسید.
نمیدونستم باز چی توی سرش میگذره.
معمولاً باید از آروم بودنش میترسیدی.
جفتشون انقدر درگیر بودن که متوجه ته گرفتن غذا نشدن.
بهمحض جمع شدن ظرفها امیرعلی
اشاره زد که زودتر برگردیم.
بدون توجه بهش با عمو خداحافظی کردم و پشتسرش بهسمت ماشین بهراه افتادم.
ترسیده و دودل بودم. نکنه رفتنم به خونهش اونهم قبلاز فهمیدن حقيقت اشتباه باشه؟ من… بعداز اینهمه سال تازه داشتم به یه نفر اعتماد میکردم.
نباید همهچیز اینجوری پیش میرفت.
با اتفاق دیشب انگار دوباره تبدیل به آدم بدبین و بیاعتماد قبل شده بودم.
– وسایل خونه تموم شده. توی ماشین بشین، من میرم کمی خرید کنم.
با تعجب به پیاده شدنش نگاه کردم. چرا انقدر خونسرد رفتار میکرد؟
اون یه توضیح واقعی دربارهی یه مسئلهی بزرگ بهم بدهکار بود و انگار من رو به مسخره گرفته بود.
با اخم به بیرون خیره شدم. بعداز حدود یک ربع با دوتا پلاستیک پر بهطرف ماشین اومد و نشست.
ده دقيقه بیشتر راه نرفته بودیم که دوباره ماشین رو گوشهای پارک کرد.
– یادم رفت واسهت بستنی بخرم، الان میآم!
دندونهام رو بههم فشار دادم و دوباره به بیرون خیره شدم.
داشت صبر من رو میسنجید. میخواستم ببینم تا کجا میتونه به کارش ادامه بده.
بستنیش رو که خرید این بار بدون اذیت کردن یهراست بهسمت خونه راه افتادیم.
هرچی پیشتر میرفتیم استرسم بیشتر میشد.
فکر میکردم نکنه توضیحی در کار نباشه و همهی اینها زیر سر خودش باشه؟
کاش به خونه نمیرسیدیم! من از پیدا کردن جواب سؤالهام میترسیدم.
نمیخواستم بت پاکی که از امیرعلی برای خودم ساخته بودم جلوی چشمهام بشکنه.
تا وقتی برسیم نه باهام حرف زده و نه مثل همیشه دستم رو بین دستهاش گرفته بود و این بیشتر باعث ترسم میشد.
ماشین رو پارک کرد و بهم اشاره زد وارد خونه بشم.
وسایل خرید رو گرفت و پشتسرم راه افتاد.
– اول یه سر بریم خونهی نویداینا…
چشمغرهای بهش رفتم.
– آخرش میآی بریم خونه یا نه؟ کاری نکن از همین راهی که اومدم برگردم، علی!
لبخند کجی روی لبش نشست.
– چرا عصبانی میشی؟ آخرش که قراره همهچیز رو بفهمی. اینهمه عجله برای انداختن خودت توی هچل واسه چیه؟
اخم کمرنگی روی پیشونیم نشست.
– اونی که به هر طنابی چنگ میزنه پاش به خونه نرسه و مجبور به توضیح دادن نباشه افتاده تو هچل نه من، یاکان خان… تنها دلیلی که الان کنار زیردست قاتل بابام ایستادهم شنیدن حقیقت و نابود کردن اون بیشرفه.
با اخمی روی پیشونی در رو باز کرد تا وارد خونه بشم.
– من زیردست مرید نیستم.
نفسم رو پرحرص بیرون دادم.
– از اولش میدونستی اون قاتل بابای منه؟
خریدها رو روی زمین گذاشت و بهسمتم برگشت.
– آره، میدونستم.
چند لحظه بهتزده نگاهش کردم، انتظار داشتم انکارش کنه.
دستهام لرزید و عصبی ضربهای به شونهش کوبیدم.
– میدونستی و اینهمه سال واسهش کار کردی؟ جیبش رو پر پول کردی و کمک کردی بچههای بیشتری رو مثل من یتیم کنه؟
چهرهش ناراحت بهنظر میرسید.
– آره، همهچیز رو میدونستم، ولی مجبور بودم کمکش کنم.
بغض به گلوم فشار آورد و ضربهی دیگهای به سینهش کوبیدم تا حرص و عصبانیتم خالی بشه.
– چرا نرفتی پیش پلیس؟ چرا اون عوضی رو لو ندادی؟ مگه نمیدونستی چه بلایی سرم آورده؟
بازوهام رو بین دستهاش گرفت و مجبورم کرد روی کاناپه بشینم.
– چون هیچ قدرتی برای مقابله باهاش نداشتم… پشتش به کلهگندهها گرم بود و بهمحض حرف زدنم کسی که نابود میشد من بودم نه اون!
چونهم لرزید.
– پس موندی و مثل یه ترسو واسهش کار کردی؟
اخمهاش بیشتر توی هم رفت و بازوهام رو آروم نوازش کرد.
– من برای استاد کار میکنم.
بازوهام رو محکم از بین دستهاش بیرون کشیدم.
– عذر بدتر از گناه میآری؟ اگه پیدام نمیکردی هیچوقت قرار نبود جلوشون بایستی، نه؟
دستش همونجا خشک شد. نفس آرومی کشید و کامل بهطرفم برگشت.
– میذاری توضیح بدم؟
دندونهام رو بههم فشار دادم.
– بهاندازهی کافی واسه حرف زدن وقت نداشتی؟
– داشتم، ولی زمانش نبود. نمیخواستم حالاحالاها چیزی بفهمی.
عصبانیتر شدم و با حرص بهش حمله کردم.
– یعنی چی که نمیخواستی بهم چیزی بگی؟ قرار بود تا آخرش مثل احمقها تو مهمونیهای آنچنانی قاتل بابام جولون بدم و اون بیشرفها به ریشم بخندن؟
سعی کرد من رو از خودش دور نگه داره، نمیدونم اونهمه زور رو از کجا آورده بودم. در حد مرگ ازش عصبانی بودم.
بیهوا چنگی به گردنش کشیدم که صدای آخش بلند شد.
سریع مچ دستهام رو گرفت و با خوابوندم روی کاناپه دستوپاهام رو بین بدنش قفل کرد.
نفسنفسزنون به صورت شاکیش نگاه کردم.
– د آروم بگیر، دختر. چرا ندیده و نشنيده قضاوت میکنی و حکم میدی؟ امون بده، آهوی وحشی!
وای این پسره چرا انقد یهو بی شرف شد