جفتمون با تعجب بهطرفش برگشتیم.
امیرعلی با اخم نگاهش کرد.
– که چی بشه؟
نوید ازجا بلند شد.
– از من با چک و لگد حرف میکشی، به گندکاری این که میرسه آروم میشی؟
بهجای امیرعلی خودم بهش چشمغره رفتم.
– یه نگاه توی آینه بنداز، خودت رو با ندا مقایسه میکنی؟
صدای جدی امیرعلی باعث شد جفتمون سکوت کنیم.
– با توام ندا… چرا؟
ندا با دستهایی لرزون روی مبل نشست و آروم گفت: به خدا فکر نمیکردم دردسر بشه.
بهسمتش رفتم و کنارش نشستم. امیرعلی سری بالا انداخت.
– بگو ببینم چه گندی زدی؟
نچی کردم و رو به امیرعلی گفتم: چیه اینجوری مثل شمر ایستادی بالاسر این بندهخدا؟ بشین آروم شو، میگه دیگه!
با همون صورت درهم روبهرومون روی مبل نشست.
ندا بعداز چند لحظه آروم شروعبه تعریف کرد.
– قضیه برمیگرده به همون پنج سال پیش، وقتی فهمیدی پدر شوکا ترور شده و وسط مأموریت، آدمهای استاد رو دور زدی تا خودت رو به شوکا برسونی…
امیرعلی با ناامیدی سرش رو بین دستهاش گرفت.
– یعنی از همون اولش از همهچیز خبر داشت؟
گیج و سؤالی نگاهشون کردم.
– خب بعدش چی شد؟
ندا نگاهی بهم انداخت.
– یه صبح تا شب توی اون یخ و سرما دم خونهتون منتظرت نشسته بود تا اینکه آدمهای استاد پیداش کردن… فکر کردن بهخاطر جاسوسی فرار کرده. انقدر کتکش زدن که کل زمین رنگ خون شد!
اشک دوباره توی چشمهام جوشید و لبم رو محکم گاز گرفتم.
صدام لرزید.
– خب بعدش چی شد؟
ندا زیرچشمی به چهرهی ناراحت امیرعلی نگاه کرد.
– میخواستن بکشنش، مدرکی واسه اثبات بیگناهیش نبود. مجبور شدم همهی حقيقت رو بگم…
چند لحظه مکث کرد.
– تو که خیال نمیکنی از روی خیرخواهی یا پادرمیونی من و شبنم جونت رو بخشيده باشه؟
امیرعلی سکوت کرد، با صورتی متفکر دستش رو بهسمت جیبش برد و سیگار و فندکش رو بیرون کشید.
هروقت عصبانی یا کلافه بود یا میخواست فکر کنه به اون سیگار و فندک پناه میبرد!
– چرا به من نگفتید اون از همهچیز خبر داره؟
این دفعه نوید بهحرف اومد.
– استاد نخواست که بدونی… یاک، ما حتی نمیدونستیم تو یه روزی بتونی این دختر رو پیدا کنی. واقعاً فکر نمیکردیم قضیه انقدر مهم باشه یا بتونه بهت آسیب بزنه.
چشمهای امیرعلی لحظهبهلحظه عصبیتر میشدن.
– اینهمه سال وقت داشت واسه نقشه کشیدن، اینهمه سال میدونست نقطهضعف من چیه! همیشه از من جلوتره… لعنت به وجود نحسش!
– مگه چی شده، امیرعلی؟ میشه یکی به من توضیح بده؟
امیرعلی سرش رو به دو طرف تکون داد و ازجا بلند شد.
– پا شو بریم بالا، بعداً همهچیز رو بهت میگم.
نوید پوفی کشید.
– خب وایسا به ما هم بگو چی شده، یههو جوش آوردی.
امیرعلی بهطرفم اومد و دستم رو گرفت.
– باید از یه چیزایی مطمئن بشم بعد واسهتون میگم… واسه شما دوتا هم بعداً دارم.
جفتشون سکوت کردن و چیزی نگفتن.
منم بیصدا با امیرعلی بهسمت خونه راه افتادم.
مثل اسپند روی آتیش بالا و پایین میپریدم.
از اولش میدونستم یه چیزی این وسط درست نیست، انگار یه جای کار میلنگید. تمام نقشهها نقص داشت و همهی اینها برنامهی استاد بود!
در خونه رو باز کردم و وارد شدم. شوکا با قدمهای آروم پشتسرم وارد شد.
– چی شده، امیرعلی؟ چرا انقدر پریشونی؟
بهطرف اتاقخواب رفتم تا لباسم رو عوض کنم.
– یه سری حدس و گمان دارم که امیدوارم درست نباشه.
بلوزم رو از تنم بیرون کشیدم که کمی مکث کرد. میدونستم نگاهش به خالکوبی روی شونههامه.
سنگینی نگاهش حواسم رو از موضوع پرت کرد.
– به چی اونجوری زل زدی، دونه انار؟
شونهای بالا انداخت.
– زدی که مردم نگاه کنن دیگه!
تو اوج عصبانیت لبخند کمرنگی روی لبهام نشست.
– نزدم کسی نگاه کنه. هرچند اگه اون آدم تو باشی مسئلهای نیست، راضیام، ولی خب بیشتر میشه روش اسم نتیجهی حماقت و اعتماد کردن به نوید رو گذاشت.
منتظر بودم چیزی راجعبه نوید بگه، ولی سکوت کرد و روی تخت نشست.
– بیا اینجا همهچیز رو واسهم تعریف کن.
سعی کردم بحث رو عوض کنم.
– بیام اونجا که کار به حرف زدن نمیکشه.
چپچپ نگاهم کرد و بالش روی تخت رو بهطرفم پرت کرد.
– بحث رو عوض نکن، علی. من تو رو میشناسم.
پیچوندنش کار آسونی نبود. ناخودآگاه گرمای آشنایی توی دلم نشست. اون من رو خوب میشناخت!
بالاخره یکی رو داشتم که بعداز اینهمه سال بهش اعتماد کنم و حرفها و نقشههام رو بهزبون بیارم، ولی هنوز کمی تردید داشتم.
بهسمتش رفتم و با نشستن روی تخت به بالش تکیه دادم. دستهام رو باز کردم و اشارهای بهش زدم.
– بیا اینجا…
کمی مکث کرد.
– لازمه؟
– اگه میخوای همهچیز رو بشنوی آره!
پشت چشمی واسهم نازک کرد و نزدیکم اومد. چشمهاش هنوز از گریههاش سرخ بود.
همینکه کمرش به سینهی لختم برخورد کرد و بهم تکیه داد نفس راحتی کشیدم.
از دیشب که نوید خبر داد شوکا با اون حال از مهمونی بیرون زده فقط یک قدم تا مرگ فاصله داشتم.
این دختر زیادی کلهشق بود و من زیادی نگران!
این روزها دلش نرم شده بود، داشت باهام راه میاومد، بهم اعتماد میکرد نمیدونم دقیقاً از کی؟ از وقتی برگشتم تا با خودم ببرمش… از وقتی جلوی چشمهاش تهدید به مرگ شدم… بعداز ازدواجمون یا از همین امروز درست بعد فهمیدن حقيقت!
من برای بهدست آوردن اون بهای سنگینی دادم و هیچوقت قرار نبود اجازه بدم اعتمادش به من خدشهدار بشه.
– شکی که تو سرم افتاده برمیگرده به اتفاقات دیشب. مرید معمولاً آدم زودجوشیه، هیچوقت نمیتونه ظاهرش رو حفظ کنه.
با شنیدن اسم مرید بدنش منقبض شد.
دستم رو از روی پهلوش بالا آوردم، به شونههاش رسوندم و آروم نوازشش کردم.
– ولی دیشب کوچکترین اشارهای به تو نکرد، حتی بهخاطر پیشنهاد همکاری من زیادی سرحال بهنظر میرسید.
با تعجب بهسمتم برگشت.
– پیشنهاد همکاری؟
با دیدن چشمهای گردشدهش لبخندی روی لبم نشست.
بیهوا خم شدم و روی چشمهاش رو بوسیدم.
– به اونجاش هم میرسیم.
پلکهاش که رویهم افتاد غر زد: دستم زیر سنگته! سوءاستفاده نکن، یاکان خان.
به خنده افتادم.
– مگه هر چند وقت یه بار از این فرصتها پیش میآد؟ تا وقتی توضیحاتم تموم بشه حق اعتراض نداری.
پشت چشمی واسهم نازک کرد.
– ببین حالا تا قیامت طولش میده.
تو اوج درگیری ذهنی که داشتم خندهم عمیقتر شد، همینکه پسم نمیزد واسهم کافی بود.
– خب بقیهش.
به نوازش شونهها و گردنش ادامه دادم.
– برعکس مرید، استاد دیشب زیادی به حضورت واکنش نشون داد. با توجه به حرفهای امروز ندا حدس میزنم تو هزارتوی استاد گیر افتادیم!
بعداز چند لحظه مکث بهسمتم برگشت. چونهش رو به سینهم تکیه داد و سؤالی نگاهم کرد.
– خب این یعنی چی؟
سعی کردم به نفسهای گرمش که به گردنم میخورد توجه نکنم.
– یعنی اومدن من دقیقاً به گمرکی که تو توش کار میکردی… روبهرو شدنمون با هم درست وقتی که استاد میخواست از دست مرید خلاص بشه… تهدید کردن تو و جری کردن من… تیراندازی توی رستوران برای ترسوندن ما، همهی اینا نقشهی استاد برای تحریک من بود تا مرید رو از دور خارج کنم.
با یادآوری رکبی که خوردم دوباره عصبانیت به سرم هجوم آورد.
– یعنی مرید اطلاعی از هویت تو نداره و استاد با انجام این کارها به اسم مرید میخواست نفت بریزه روی آتیش من تا بدون اینکه دستهاش خونی بشه توسط من از شر مرید راحت شه!
فکم منقبض شد.
– یعنی اینهمه سال اون داشته نقشهی چنین روزی رو میکشیده و من روحمم خبردار نشده.
نمیدونم چی توی نگاهم دید که دستش رو به بازوم رسوند و با احتیاط نوازشم کرد.
– آروم باش، علی. اینجور که معلومه این گرگ پیر همهتون رو حسابی مضحکهی دست خودش کرده. نباید از روی عصبانیت تصمیمی بگیری.
سری تکون دادم و نفس تندی کشیدم.
– بااینحال من توی یه چیز همیشه ازش جلوترم.
چشمهاش رو ریز کرد.
– چی؟
موهاش رو نوازشوار پشت گوشش زدم.
– من تو رو دارم و حمایت سرهنگ رو!
آهی کشید.
– من به چه دردت میخورم آخه؟ همهش هم اذیتت میکنم.
با غم عجیبی نگاهش کردم.
– بزنبهادری هستی واسه خودت، خودت رو دستکم نگیر.
– چرا یهجوری نگاهم میکنی؟
با کف دست آروم به پشت کمرش زدم.
– یاد روزی افتادم که فکر کردی توی ماشینم بمب کار گذاشتن و به اون حالوروز افتادی. اون زار زدنهات و…
با ناراحتی سکوت کردم. لبش رو گاز گرفت.
– یادم ننداز… چیزی تا مردنم نمونده بود.
نچی کردم و با اخم انگشت اشارهم رو روی لبهاش گذاشتم.
– تازه همهچیز داره واسهم روشن میشه… استاد از یه حیوون هم بیرحمتره! اگه اون روز اون ماشینی که من توش نشسته بودم منفجر میشد اونقدر نمیسوختم که با دیدن تو توی اون حال آتیش گرفتم، شوکا. تاوان این کارش رو پس میده.
توی سکوت بهم خیره شد. فکرم درگیر آینده بود و قلبم درگیر حال و لحظهای که توش بودیم.
انگشتهاش بیهوا بهطرف موهای شقیقهم رفت.
انگار اون هم از این فضا خسته شده بود و میخواست بحث رو عوض کنه. اجازه دادم تیمارم کنه.
– این تارهای سفید چیه تو موهات، امیرعلی؟ رویای نوجوونی من داره پیر میشه؟
به چشمهای آروم و پر از غمش نگاه کردم. غم چشمهاش واسه تارهای سفید تو موهای من بود؟
– اینا تویی، شوکا…
دستهاش بیحرکت موند. خم شدم و لبهام رو به پیشونیش چسبوندم.
– دونه انارم بودی… گرد سپید موهام شدی!
سرش رو به سینهم چسبوند و سکوت کرد.
نمیخواستم بیشتر از این ناراحتش کنم.
– ولی تو هنوز همون زرطلای منی… فقط یه ذره یاغیتر! اجازه میدی کمی استراحت کنیم، انار؟ حالم خوب نشده بود و یه شب تا صبح پشت در نگهم داشتی.
نویسنده عالی هستی خیلی بلدی درگیر کنی
چرا پارت گذاری نمیشه،چند روزه میام سر میزنم ولی هیچ خبری از پارت جدید نیست …
لطفا پارتای بیشتری بزارین اگر میشه