رمان یاکان پارت 65

4.3
(3)

 

 

 

شوکا

 

سرش رو توی گردنم فرو برده بود و با شور و حرارت خاصی درحال بوییدن تنم بود.

 

لبم رو محکم گاز گرفتم و خجالت‌زده سعی کردم عقب بکشم، ولی اجازه نداد و دستش رو به آرومی از روی تنم بالا کشید.

 

نمی‌دونم این چه حسی بود، ازطرفی دلم می‌خواست ادامه بده و ازطرفی هم یه چیزی مانعم می‌شد.

 

من هنوز واسه‌ش آماده نبودم و حتی نمی‌تونستم اعتراف کنم حسی بهش دارم.

 

دستش که بالاتر اومد بی‌هوا و سریع دست‌هاش رو از روی پهلوهام برداشتم و با سوءاستفاده از حواس‌پرتیش با چرخوندنش به عقب، پشت سرش قفلشون کردم!

 

متوجه شوکه شدن و حبس نفسش توی سینه‌ شدم.

 

سرم رو جلوتر بردم و همون‌طورکه نفس‌نفس می‌زدم زیر گوشش زمزمه کردم: هیچ‌وقت بدون اجازه بدن یه خانوم رزمی‌کار رو لمس نکن!

 

خواستم عقب بکشم که حرفه‌ای‌تر از خودم دست‌هاش رو از بین دست‌هام بیرون کشید و با گرفتن شونه‌هام نرم و سریع بین بازوهاش قفلم کرد.

 

دقیقاً مثل حرکتی که نوید برای گیر انداختنم استفاده کرده بود… کمی عاشقانه‌ترش!

 

پاهام رو بین پاهاش قفل کرد و دست‌هام رو جوری به‌هم پیچید که فرصت تکون خوردن نداشتم!

 

با لذت سرش رو جلو آورد و توی صورتم فوت کرد.

– خب می‌گفتی، خانوم رزمی‌کار.

 

با اخم به چشم‌های پر از خنده‌ش نگاه کردم.

بعداز چند لحظه مکث رنگ نگاهش تغییر کرد و پیشونیش رو به آرومی به سرم چسبوند.

– فکر می‌کنی من آموزش‌هام کمتر از نوید بوده؟

 

بوسه‌ی سریعی روی نوک بینیم نشوند، قلبم یه‌جوری شد، تنفسم رو به‌سختی متعادل نگه داشتم.

– پس چرا رئیس این گروه شدم، هوم؟

 

لبم رو تر کردم و به چشم‌های گرم و پر از محبتش نگاه کردم.

– یادم رفته بود کسی که جلوم ایستاده یاکانه نه امیرعلی قدیم!

 

نگاهش بی‌هوا به‌سمت لب‌هام کشیده شد. خون با بی‌رحمی به گونه‌‌هام هجوم آورد.

 

– پس ‌چه‌طوره بقیه‌ی راه رو هم با طرز رفتار یاکان پیش بریم؟

 

لب‌هام ازهم باز موند.

– امیرعلی، من…

 

کلمات بعدی به‌معنای واقعی توی دهنم دفن شدن، چون لب‌های داغ و بی‌قرار اون بود که مانع خروجشون شد!

 

نفسم حبس شد و دست‌هایی که بالاخره آزاد شده بودن روی شونه‌ش چنگ کشیدن.

چشم‌هاش بسته بود و من… توی این دنیا نبودم!

 

باید فرض می‌کردم به‌زور بوسیده شدم… قلبم نریخت و هیچ‌وقت منتظر دیدن هجومِ این حجم از حس مالکیت ازطرف امیر‌علی نبودم!

 

امیر‌علی و شوکای قدیم هرگز ان‌قدر به هم نزدیک نشده بودن، به این صحنه‌ها فکر نمی‌کردن و فقط لمس یه آغوش براشون کافی بود تا ساعت‌ها توی رویا سر کنن… ولی یاکان و دونه انارش انگار چیزی بیشتر از یه آغوش رو کشف کرده بودن… بوسه‌ای که شروعش دست من نبود و انگار پایانی هم نداشت!

 

 

 

 

نفسم بند اومد و ناخن‌هام توی گردنش فرو‌رفت. صورتش جمع شد، ولی عقب نکشید.

 

بعداز زدن بوسه‌ی ریزی روی لب‌هام با کشیدن نفس عمیقی عقب رفت و بالاخره تنم رو از قید بازوهاش آزاد کرد.

 

تصور کردم این یه بوسه‌ی زوریه… دست‌و‌پام قفل بود و مجال تقلا نداشتم… همین!

 

پیشونیش سرخ شده بود و چشم‌هاش جوری برق می‌زدن که انگار بهشت رو به آغوش کشیده.

سعی کردم نگاهم رو ازش بدزدم،

اجازه نداد!

 

داغ و ملتهب بهم خیره شد، به‌آرومی چونه‌م رو بین دست‌هاش گرفت و انگشت شستش نوازش‌وار روی گونه‌م کشیده شد.

– آدم دیوانه بود، من اگه جاش بودم به‌جای سیب انار می‌چیدم. این گونه‌ی سرخ… این شیرینی ارزش به‌جون خریدن برزخ رو داره!

 

شرم‌زده نگاهم رو ازش دزدیدم.

– وقتی من رو بوسیدی ازم اجازه نگرفتی.

 

لبخند کم‌رنگی روی لب‌هاش نشست.

– بوسه وقتی مزه می‌ده که بی‌هوا و یه‌هویی باشه! خب بگو ببینم حالا اجازه می‌دی؟

 

چشم‌هام رو کمی ریز کردم.

– تو که کار خودت رو کردی.

 

موهام رو پشت گوشم زد و شروع‌به نوازششون کرد.

– شیرین بود، ‌چسبید! واسه ادامه‌ش اجازه می‌خوام.

 

پشت چشمی براش نازک کردم و عقب کشیدم.

– نه نمی‌دم.

 

کمرم رو گرفت و دوباره برگشتم سرجای اولم، یعنی به آغوشش!

– بیا، دیدی جنبه‌ی اجازه گرفتن نداری؟ بده بیاد ببینم اون دونه انار رو.

 

قبل‌از این‌که فرار کنم خم شد و گاز محکمی از گونه‌ی سرخم گرفت.

 

جیغ بلندی از درد کشیدم و با کوبیدن کف دستم رو سینه‌ش سعی کردم ازش فاصله بگیرم.

– ولم کن علی، کندی گونه‌م رو! چه خبرته؟

 

دست‌هام رو گرفت و کمی خودش رو ازم دور کرد.

– قبلاً با این‌که تپل بودی فوت می‌کردم باد می‌بردت، الان چرا ان‌قدر زورت زیاد شده، دختر؟ دستت زهر داره‌ها…

 

چشم‌غره‌ای بهش رفتم و سعی کردم بحث رو عوض کنم تا کمتر خجالت‌زده بشم.

– من تپل نبودم فقط دو پرده گوشت داشتم، اونم ان‌قدر گفتی که ببین الان پوست و استخون شده‌م.

 

نگاهی به سرتاپام انداخت.

– هرجوری که باشی زیادی خوشگلی!

 

با دستپاچگی نگاهم رو ازش گرفتم و سریع به‌سمت آشپرخونه پا تند کردم.

– آشپزخونه رو بهم نشون ندادی. همین‌که رسیدیم یه‌راست رفتی سمت اتاق‌خواب. چه‌قدر جنست خرابه آخه!

 

دم آشپزخونه ایستاد و چشم‌هاش رو ریز کرد.

– باشه، ولی محض یادآوری این تو بودی که اول رفتی سمت اتاق‌خواب.

 

کمی مکث کردم و هول‌زده در یخچال رو باز کردم.

– دلیل نمی‌شه که… اصلاً یخچال چرا خالیه؟!

 

 

 

 

تکیه‌ش رو به اوپن داد. چشم‌هاش هم‌چنان برق می‌زدن.

– نمی‌دونم، شاید چون کسی این‌جا زندگی نمی‌کنه… اگه گشنه‌ته زنگ بزنم غذا بیارن؟

 

حالا کمی حالت جدی‌تری به خودش گرفته بود و به‌دور از بحث قبلی می‌تونستم باهاش حرف بزنم.

– واسه ناهار…

 

با بلند شدن صدای گوشیم حرفم قطع شد. نگاهی به صفحه انداختم، با دیدن اسم مامان کمی عذاب‌وجدان گرفتم.

 

از وقتی که به این‌جا اومده بودیم و خبر تصادف بهرام رو داده بود دیگه بهش زنگ نزدم.

 

گوشی رو برداشتم و همون‌طورکه از آشپرخونه بیرون می‌رفتم به امیرعلی اشاره زدم.

– مامانه… تو غذا سفارش بده.

 

اخم‌هاش کمی درهم شد و سری تکون داد. به‌سمت هال رفتم و گوشی رو جواب دادم.

– سلام، مامان.

 

کمی مکث کرد.

– سلام، دخترکم… حالت خوبه؟ دیشب که زنگ زدم جواب ندادی.

 

روی مبل نشستم.

– احتمالاً خواب بودم. چه خبر، مامان… مستقر شدید؟ اون‌جا مشکلی نداری؟

 

نفس عمیقی کشید.

– این‌جا هم خوبه، مثل همیشه می‌گذره، مادر جان… بهرام رو منتقل کردیم به یکی از بیمارستان‌های زنجان، الان همه درگیر اونیم.

 

هومی کشیدم.

– از کسی که بهش زده خبری نشد؟

– نه، خدا خیرش نده الهی! ماشینش اجاره‌ای بوده، زده و خودش رو گم‌وگور کرده.

 

زبونم رو روی لبم کشیدم و تلاش کردم جمله‌ی خدا رو شکر از دهنم بیرون نپره.

 

امیرعلی از آشپزخونه بیرون اومد و روی مبل کنارم نشست.

– شوکا، مادر… یه چیزی بپرسم قول می‌دی بهم دروغ نگی؟

 

زیرچشمی به امیرعلی نگاه کردم.

– آره… چیزی شده، مامان؟

نگاه علی به‌سمتم برگشت.

 

– عموت بهم زنگ زد، گفت انگار یه مشکلاتی بین تو و شوهرت هست. می‌خوام بدونم…

– هیچ مشکلی بین ما نیست، مامان جان. یه سوءتفاهم بود، زود حل شد!

 

متوجه جابه‌جا شدن امیرعلی روی مبل شدم.

با دیدن ابروهای به‌هم گره‌خورده و صورت پر از اخمش کمی جا خوردم.

 

– عموت هم گفت مثل این‌که تو یه ذره بچه‌بازی درآوردی و سوءتفاهم بوده، ولی من دلم طاقت نیاورد… شوکا، مادر؟

 

زیر نگاه سنگین و ناراحت امیرعلی نفس تندی کشیدم.

– باور کنید مشکلی نیست، مامان جان. خیالتون راحت باشه.

– مطمئنی خوشبختی، شوکا؟ اگه به هر دلیلی اون‌جا اذیت شدی فکر نکنی پشتوانه‌ای نداریا.

 

لبخند تلخی روی لبم نشست، من دقیقاً چنین فکر می‌کردم.

خواستم جواب بدم که گوشی از دستم کشیده شد.

 

جاخورده سرم رو بالا گرفتم. با دیدن صورت عصبانی امیرعلی چشم‌هام گرد شد و سریع ازجا بلند شدم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.3 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
بی نام
1 سال قبل

چند روز گذشته چرا پارت بعدی رو نمیزارید

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x