رمان یاکان پارت 68

4
(4)

 

 

با تعجب نگاهش کردم.

_به چه دلیل اون وقت؟

جدی نگاهم کرد.

_به همون دلیل که زنمی.

قاشق و چنگال رو کنار گذاشتم و مستقیم نگاهش

کردم.

 

 

 

_اون قدری از یاکان شناخت پیدا کردم که بدونم کاری

رو بدون دلیل انجام نمیده.

لبخندی بهم زد.

_خوبه ولی این بار چیزی پشتش نیست فکر کن

مهریته!

ابرویی بالا انداختم.

_من درخواست مهریه نکردم.

سکوت کرد و با بیخیالی مشغول خوردن غذاش شد.

چشم هام رو ریز کردم.

_خودت رو بزن به اون راه ولی من تا دلیل کارت رو

نفهمم چیزی رو امضا نمی کنم.

نچی کرد و کلافه نگاهم کرد.

_نمی خوام اگه یه روز اتفاقی برام افتاد بی پشت و

پناه بمونی یا مجبور بشی برگردی پیش مادرت.

این خونه و یه سری املاک و زمین هست همه ش رو

به نامت می کنم این طوری نه دولت می تونه

توقیفشون کنه نه تو دستت خالی میمونه.

 

 

 

نفسم توی سینه حبس شد.

هدفش از این کار چیزی بود که به شدت ازش می

ترسیدم.

_قبولش نمی کنم.

اخم هاش توی هم رفت.

_به چه دلیل؟

مثل خودش بیخیال مشغول خوردن غذام شدم.

_شوکا؟

صداش جدی بود.

سرم رو بالا گرفتم.

_بله؟

نفس سنگینی کشید.

_گفتم چرا قبولش نمی کنی؟

کمی فکر کردم.

_اگه من جام امن باشه خیالت راحت میشه و کمتر

مواظب خودتی… اگه بدونی شوکا اینجا تنهاست، توی

 

 

 

خطره و منتظرته به هر قیمتی شده خودت رو بهش

می رسونی.

چند لحظه بی حرف بهم خیره موند.

_هیچ رحمی تو بازی هایی که باهام راه میندازی

وجود نداره، نمی دونم شاید چون نقطه ضعف های

منو به خوبی میشناسی!

هومی کشیدم و سر تکون دادم.

_درسته همین طوره… دستت رو زیادی برای من باز

گذاشتی.

بشقاب غذا رو کنار زد.

_چون توی این بازی تو یارمی نه رقیبم!

اشتهام از بین رفته بود نفس عمیقی کشیدم و منم

بشقاب رو کنار زدم.

_بیا دیگه راجع به این قضیه بحث نکنیم، ممنون بابت

غذا.

نوش جانی گفت و دوباره ی توی فکر فرو رفت.

از جا بلند شدم و میز رو جمع کردم.

 

 

 

کارم که تموم شد همچنان با صورتی درهم روی

صندلی نشسته بود.

حتما روی این خیلی حساب باز کرده بود ولی من

حاضر نبودم کوچک ترین فرصتی برای آسیب زدن

به خودش بهش بدم اون آدما یه بار عزیز ترین کسم

رو ازم گرفتن و همین کافی بود.

 

بی حرف به سمت هال رفتم.

هوا رو به تاریکی می رفت و خونه کم کم داشت سرد

می شد.

به سمت پنجره ی بزرگ سالن رفتم و پرده ها رو

کنار زدم.

با دیدن برفی که با شدت از آسمون می بارید چشم هام

از ذوق گرد شد.

ناخودآگاه صدام از هیجان بالا رفت.

 

 

 

_وای امیر علی بدو بیا ببین چیشده.

چند لحظه بیشتر طول نکشید که با قدم های بلند از

آشپزخونه خارج شد.

_چیشده؟

اشاره ای به آسمون زدم.

_ببین بیرون داره برف میباره.

کمی مکث کرد.

_واسه برف اینجوری ذوق کردی؟

سریع گفتم: توی این پنج سال رنگ برفو ندیدم خیلی

دلم تنگ شده بود علی.

جلوتر اومد و کنارم ایستاد.

_اینجا چون به حومه ی شهر نزدیک تره برف بیشتر

می شینه برگردیم دیگه با این شدت برف نمیاد.

به سمتش برگشتم.

_میشه اینجا بمونیم؟

لبخندی به صورت ذوق زده م زد.

 

 

 

_از اول هم قرارمون همین بود.

صبر کن شومینه رو روشن کنم داخل گرم بشه.

دوباره به سمت پنجره برگشتم.

دلم می خواست تا صبح بشینم و به این منظره ی

برفی نگاه کنم.

چند دقیقه ای گذشت تا حواسم جمع گل هایی که بیرون

مونده بودن بشه.

_راستی علی گلدون ها رو نمیاری داخل؟

گل ها تا صبح یخ میزنن!

پوفی کشید و به سمت در راه افتاد.

_خوب شد گفتی… از اول هم جاشون بیرون نبود به

باغبون گفتم داریم میایم پله ها رو باهاشون تزئین کنه.

ناخودآگاه لبخند کمرنگی روی لبم نشست.

به سمت شومینه رفتم و جلوی آتیش ایستادم تا تنم کمی

گرم بیفته.

یکی یکی گلدون ها رو توی سالن گذاشت و در رو

بست.

 

 

 

_با این که برف میاد هوا چندان سرد نیست.

پالتوم رو دور تنم پیچیدم و نگاهش کردم.

_میشه بریم روی بالکن؟

نگاهش گرم شد.

_چرا نشه؟

نگاهم رو دور سالن چرخوندم.

_میشه اون ضبط هم روشن کنی؟

نفس عمیقی کشید و به سمت ضبط راه افتاد.

_لازم نیست سوال کنی شوکا می تونی هرکاری که

دلت می خواد انجام بدی.

آهنگی پلی کرد و بعد از باز کردن در اشاره زد وارد

بالکن بشم.

شالم رو دور شونه هام پیچیدم و با بغل کردن خودم از

خونه خارج شدم.

 

 

سوز سردی که روی تنم نشست باعث شد کمی لرز

کنم.

امیر علی کنارم ایستاد و به باغی که رفته رفته به

خودش رنگ سپیدی می گرفت خیره شد.

_همیشه توی رویاهام چنین روزی رو تصور می

کردم!

نفس عمیقی کشیدم، بخار هوا جلوی دیدم رو گرفت.

_دیگه لازم نیست توی خواب و رویا دنبال من

بگردی علی…

دستم رو جلو بردم.

_لمسم کن ببین منه واقعی جلوت ایستاده!

دست سردم رو آروم بین دست های گرمش گرفت.

_من عادت کردم با خاطراتت عشقبازی کنم شوکا…

این عادت پنج ساله توی یکی دو روز از بین نمیره

بذار تنم بهت خو بگیره تا آروم بشم.

قلبم گرم شده بود.

 

 

 

چطور این مرد می تونست پنج سال تمام عاشق من

بمونه؟

صبر ایوب داشت؟

_می خوام بغلت کنم!

به چشم های براقش نگاه کردم.

_واسه بوسیدنم اجازه نگرفتی واسه بغل کردنم…

_اجازه نگرفتم بهت خبر دادم… بغل کردن مثل بوسه

نیست که یهوییش به دلت بچسبه تو داری قلب و روح

و جسم یه آدم رو به آغوش می کشی. اون باید برای

یکی شدن آماده باشه… آماده ای برگردی به وطنت

شوکا؟

دستم توی دستش لرزید.

حرفای امیر علی سنگین و ترسناک بودن انگار

مجبور بودی مسولیت کلمه به کلمه ی حرفایی که تایید

می کنی رو قبول کنی.

انگار قرار بود بهش اجازه بدم وارد قلبم بشه.

 

 

 

من… من دنبال مجوز ورود به وطنم بودم وطن

غریبی که دلش برای داشتنم تنگ شده بود و شاید دلم

واسه گم شدم توش تنگ شده بود.

بخار هوا هنوز جلوی چشمام بود ولی جلوی حسی که

از نگاه داغ و عجیبش ساطع می شد رو نمی گرفت.

_آماده م… برگردم به تو امیر علی!

با حال عجیبی چشماش رو بست و کمی مکث کرد

انگار داشت سعی می کرد این کلمات رو برای

خودش هجی کنه.

کمی ازم فاصله گرفت، نگاهم متعجب شد.

با یه قدم کوتاه پشتم ایستاد و به آرومی بازوهای

بزرگش رو دور تن یخ زده م حلقه کرد.

توی صدم ثانیه همه ی تنم گرم شد، انگار خون با تمام

قوا توی تنم به گردش در اومد و نفسم رو بند آورد!

 

 

 

سرش رو به شونه م تکیه داد و مثل همیشه نفس

عمیقی توی موهام کشید.

گردنم کمی کج شد و پلک هام روی هم افتاد.

این حس… این انفجار و بی هرج و مرجیه مطلق تا به

الان کجای وجودم قایم شده بود؟

_نشستیم توی کافه… دستای یخ زده م رو گرفتی بین

دست هات و مدام به لب هات نزدیکشون می کنی تا

گرم بشن. قول یه خونه ی شومینه ای رو بهم میدی

خونه ای که قراره اجاقش همیشه گرم باشه و شبا تا

صبح بدون ترس از سرنوشت کنارش بشینیم و

عاشقانه خرج هم کنیم… یادته امیر علی؟

 

لبه های کتش رو از هم باز کرد و از پشت منو توی

کتش جا داد تا گرم بشم. حالا دیگه هیچ فاصله ای

بینمون نبود.

محکم بغلم کرد و لب هاش رو به پشت سرم چسبوند.

 

 

 

_کلمه به کلمه ی حرفامون رو یادمه که این خونه رو

آجر به آجر با رویاهامون ساختم شوکا… قسم می

خورم دیگه نذارم هیچوقت چیزی روی دلت سنگینی

کنه.

لبخند روی لبم پررنگ شد، وقتی اون قسم می خورد

یعنی شدنی بود.

برعکس من امیر علی همیشه سر قسم هاش میموند.

سکوتمون با صدای آهنگ جدیدی که از ضبط داخل

سالن پخش می شد پر شد.

_چشمای تو نقاشیه!

انقد آرومی، که قلبم میره دور از حاشیه…

تو مثل دارویی برام!

قد دریایی ولی حتی یه قطره ت کافیه…

بدنم همراه با ریتم ترانه آروم شروع به تکون خوردن

کرد.

سرم رو بوسید و با آرامش همراهیم کرد.

 

 

 

_وقتی بهم می ریزم…

سر موقع میرسی، منو مرتب می کنی

من خیلی برات می میرم!

خوبه که توام یه وقتایی برام تب می کنی…

بی هوا دم گوشم همراه با ترانه کلمه های آخرش رو

پچ زد.

_حال دلم وصله به حال دلت…

جون من جون خودت عوض نشو!

واسه دلم خوبه چون آب و گلت…

عشقمون چه خوشگله کنار هم!

لبم رو گاز گرفتم و توی حس و حال عجیب این

آهنگ غرق شدم.

غم داشت ولی انگار بیشتر تب و تاب عاشقی داشت!

یاد روزایی افتادم که زیر بارون خی ِس آب خیابون

ولیعصر رو بالا و پایین می کردیم. از سرما می

لرزیدیم و شیر کاکائوی داغ می خوردیم.

ته اون خیابون انگار پایان رویاهامون بود!

 

 

 

با بوسه ای که روی گردنم نشست تنم کمی لرزید و

خودم رو کنار کشیدم.

چند لحظه مکث کرد.

_می خوای بریم داخل؟

برفم که دیدی می ترسم سرما بخوری.

سرم رو به معنای تایید تکون دادم.

حرف از گلوم بیرون نمیومد.

من خیلی وقته جنبه ی این حجم از محبت و احساس

رو نداشتم.

همین که وارد خونه شدیم آتیش شومینه رو بیشتر

کرد.

کارش که تموم شد به سمت اتاق خواب به راه افتاد.

پالتوم رو در آوردم و رو به روی شومینه ایستادم.

 

خونه حسابی سرد بود، تنم یخ زده بود و فکر نمی

کردم شوفاژ های اتاق خواب به تنهایی برای گرم

کردنش مناسب باشن.

چند دقیقه بعد امیر علی با یه تشک بزرگ خز دار و

دوتا بالشت و پتو از توی اتاق خواب بیرون اومد.

با تعجب نگاهش کردم.

_چیکار می کنی علی؟

 

اشاره ای به شومینه زد.

_اتاق خواب خیلی سرده شوفاژ جواب نمیده امشب

دوتایی کنار شومینه می خوابیم تا صبح گرم نگهمون

می داره!

کمی مکث کردم.

سریع نگاهم رو ازش گرفتم و به پتو ها دوختم.

نمی دونم این دلهره ی یهویی چه طور به سراغم

اومد. انگار اولین باره که کنارش می خوابم.

 

 

 

نفس سنگینی کشیدم.

اولین بار نبود ولی من امروز علنا در قلبم رو به

روش باز کرده بودم و این نزدیکی کمی خجالت زده م

می کرد.

شاید ترسم از این بود که بخواد از یه بغل و بوسه

فراتر بره.

تشک رو روی زمین پهن کرد و بالشت ها رو کنار

هم گذاشت.

مثل همیشه بلوزش رو از تنش بیرون کشید و تا کرده

روی مبل گذاشت.

جوری به لخت خوابیدنش عادت کرده بودم که انگار

سالهاست من و اون زن و شوهریم!

به سمتم برگشت و با تعجب نگاهم کرد.

_نمی خوای بیای بخوابی؟

به خودم اومدم و خجالت زده و معذب به سمتش رفتم.

 

 

 

نگاهش متعجب تر شد ولی چیزی نگفت و اشاره زد

کنارش دراز بکشم.

سرم رو روی بالشت گذاشتم و نفس آرومی کشیدم.

به عادت هر شب بهم نزدیک شد و دستش رو دور تنم

پیچید.

تنم کمی لرزید و اون مکث کرد.

صورتش لحظه به لحظه گیج تر می شد.

_چیزی شد شوکا؟

سریع گفتم: نه چرا می پرسی؟

سرش رو تکون داد و بازوهای برهنه ش رو دور تنم

محکم تر کرد.

همه ی سعیم رو کردم عادی برخورد کنم.

مثل شب های قبل لب هاش رو به سرم چسبوند و با

زدن بوسه ای روی موهام چشم هاش رو بست.

بدن خشک شدم کاملا ریلکس شد.

همین؟ حتی بوسمم نکرد!

 

 

 

این دیگه چه فکرهایی بود که توی سر من می

چرخید؟

دوباره نگاهی بهش انداختم.

یه جوری خوابیده بود که انگار بعد از یه کوهنوردی

طاقت فرسا روی تخت گرم و نرمش خوابش برده،

بدون هیچ تکون اضافی!

پوفی کشیدم. همیشه به آدمایی که شب تا سرشون رو

می ذاشتن روی بالشت خوابشون می برد حسودیم می

شد.

امیر علی قدیما همیشه این طوری بود چون از صبح

تا شب سر کار بود و همه ی تنش خسته و کوفته بود

خیره به صورت آرومش همون طور که چشمم به

چشمای بسته ش بود خواب به سراغم اومد.

 

 

 

 

* *

_دونه انار؟

نمی خوای بیدار شی؟

پاشو واست صبحونه حاضر کردم شیر سرد میشهها.

با حس بوی نون داغ که زیر دماغم خورد به سختی

چشم هام رو باز کردم.

نگاهی به صورت سرحالش که بالای سرم ایستاده بود

انداختم.

_کی بیدار شدی؟ ساعت چنده؟

_یک ساعتی میشه رفتم نون و صبحونه گرفتم

واست، نزدیک ظهره دیگه بلند شو کلی کار داریم

دختر!

دستی به صورتم کشیدم و با اوقات تلخی از جا بلند

شدم.

آبی به دست و صورتم زدم و با چشمایی پف کرده از

سرویس بیرون زدم.

 

 

 

با لبخند نگاهم کرد و اشاره زد روی صندلی بشینم.

_بشین یه چیزی بخور باید برگردیم خونه. نوید می

گفت خبر جدید داره.

با کنجکاوی نگاهش کردم.

_از کی؟

_از مرید… مربوط به سازمانه!

با شنیدن اسمش اخم هام توی هم رفت.

با بی میلی شروع به خوردن غذا کردم.

مردک نحس!

فکرم مشغول مرید بود که با یادآوری اتقافات اون

شب چیزی توی سرم جرقه زد.

بی هوا صدام بالا رفت.

_صبر کن ببینم!

لقمه توی دستش موند و جا خورده نگاهم کرد.

_چیشده؟

 

 

 

پشت چشمی واسش نازک کردم.

_تو با این دختره رها چه َسر و سری داری؟

نگاهش متعجب شد.

_رها دیگه کیه؟ می شینی توهم میزنی رقیب خیالی

واسه خودت می سازی خراب میشی سر من؟

چپ چپی نگاهش کردم.

_خودت رو نزن به اون راه علی آقا منظورم دختر

مریده!

چهره ش سرگردون شد.

_واقعا اسمش رهاست؟

ما به اسم دختر مرید میشناسیمش!

خب چی می گفتی؟

نامیدانه نگاهش کردم و سری به تاسف تکون دادم.

چطور چنین فکرهایی به سر من میزد؟

_هیچی غذات رو بخور!

 

 

 

اخمی کرد.

_خب چرا یهو اون جوری جوش آوردی بگو دیگه،

اتفاقی افتاده؟ حرف مفت زده؟ اذیتت کرده؟

لیوان شیر رو از خودم دور کردم.

_کی، اون؟ نه بابا من اذیتش کردم!

خیلی دور برداشته بود برای بچه ها هم خط و نشون

کشید!

این چند سال چیکار می کردی پس؟

 

حس کردم خنده ش گرفت.

_یه گوشه چاقو تیز می کردم تا تو بیای دشمن هام رو

بشونی سرجاشون.

متوجه شدم داره مسخره م می کنه ولی اهمیتی ندادم.

_همین کارم می کنم بهتره پشتم قایم شی دستات اوف

نشه عمویی!

 

 

 

لب هاش رو به هم فشار داد و چشماش رو ریز کرد.

_نه مثل این که نوید حق داره باید ببرمت زیر زمین

یه مبارزه با هم داشته باشیم بشینی سرجات انقدر

مدعی نباشی.

شونه ای بالا انداختم.

_می تونی امتحانم کنی، بعد که نشستی سرجات نری

یه گوشه گریه کنیا من تذکرم رو دادم.

خواست چیزی بگه که گوشیش شروع به زنگ زدن

کرد.

نگاهی به صفحه انداخت و مکث کرد.

_کیه علی؟

صفحه رو به سمتم گرفت.

_شبنمه!

سریع از جا بلند شدم و کنارش روی صندلی نشستم.

_جواب بده بذار روی پخش!

 

نگاهی بهم انداخت و صندلیش رو به صندلیم چسبوند.

گوشی رو گذاشت روی پخش.

_الو، شبنم؟

_سلام یاک حالت خوبه؟

شوکا خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم میگم نوید اونجاست؟

زنگ زدم گوشیش خاموشه ندا هم نمی دونه کجاست.

امیر علی سریع گفت: چطور مگه اتفاقی افتاده؟

صداش شکسته و آروم به نظر می رسید.

_می خوام باهاش حرف بزنم قضیه حیاتیه!

امیر علی نگاهی بهم انداخت.

_اتفاقا منم باید حرف بزنم… اول بگو ببینم چیشده؟

کمی مکث کرد و با صدای گرفته ای گفت: می خوام

از این خونه فرار کنم… به کمک نوید نیاز دارم.

سریع گوشی رو از دست امیر علی کشیدم و توی

دستم گرفتم.

با تعجب نگاهم کرد.

 

 

 

_تو هیچ جا نمیری به نوید هم زنگ نمیزنی شبنم!

صدای شبنم متعجب شد.

_شوکا تویی؟ چرا مگه چیشده؟

بخدا نمی تونم اینجا بمونم تا یکی دوهفته ی دیگه

برنامه ی نامزدی من و سرکان ریخته میشه و من

دیگه راه فراری ندارم آخرین امیدم فرار کردن با

نویده.

نفس آرومی کشیدم.

واقعا دلم واسش می سوخت!

_آروم باش شبنم هیچ نترس قبل از این که زن اون

مرتیکه بشی من از اون خونه میارمت خونه.

امیر علی با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد.

صدای شبنم لرزید.

_نقشه ای دارید شوکا؟

کمکم می کنید؟

لبم رو تر کردم و نفسم رو حبس.

_می خوای از شر استاد و سرکان و همه ی آدمای

سازمان خلاص بشی؟

 

 

 

می خوای ایندفعه کاری کنیم نوید به پات بیفته که

برگردی؟ به من و امیر علی اعتماد داری شبنم؟

کمی مکث کرد.

صداش مضطرب و هیجان زده به نظر می رسید.

_آخه چه طوری می فهمی راجع به چی داری حرف

میزنی شوکا؟

 

بی هوا از روی صندلی بلند شدم.

_می فهمم چی میگم شبنم من و امیر علی یه نقشه

برای خلاصی از همه ی این آدما داریم یک کلام بگو

هستی یا نه؟

لرزش صدای ترسیده ش بیشتر شد.

_من… من نمی دونم شوکا نوید از اینا خبر داره؟

صدای امیر علی بلند شد.

_حاضر نشد همکاری کنه ولی مجبورش می کنیم!

 

 

 

بگو هستی یا نه شبنم.

شبنم آروم گفت: میشه اول بهم بگید چیشده؟

من واقعا می ترسم شما که می دونید این سازمان هیچ

جوره از پا نمیفته بفهمن هممون رو سلاخی می کنن.

با شنیدن حرفش کمی دلم به شور افتاد.

نگاهم رو به امیر علی دوختم که با صدای پر آرامشی

شروع به حرف زدن کرد.

_آروم باش شبنم مثل این که یادت رفته من یاکانم.

همیشه یه نقشه برای نجات وجود داره!

ستونای این سازمان استاد و مرید هستن اگه بتونیم این

دونفر رو توی تله گیر بندازیم چیزی ازشون باقی نمی

مونه.

_چه جوری می خواید گیرشون بندازید؟

از من چی می خواید؟

امیر علی زیر چشمی نگاهم کرد.

_رمز گاوصندوق اتاق شخصی استاد!

 

 

 

سکوت شبنم طولانی شد.

_می دونی که امکان نداره…

_اگه می خوای برای همیشه از این اوضاع خلاص

بشی باید کاری کنی شدنی بشه.

به سرکان نزدیک شو بهشون اطمینان بده تسلیم شدی

و می خوای زن سرکان بیگ بشی!

توی همه ی جلساتشون به عنوان همراه سرکان

حضور داشته باش و در آخر پات رو به اتاق شخصی

استاد باز کن!

آروم زمزمه کرد: به… به سرکان نزدیک بشم؟

ولی استاد می دونه من هیچوقت علاقه ای به دخالت

توی کارهاشون ندارم.

لب هام رو به هم فشار دادم.

_نقش بازی کن شبنم!

جوری رفتار کن انگار برای همیشه از نوید ناامید

شدی و قیدش رو زدی.

 

 

 

انگار از یاکان و گروهش متنفری و دنبال انتقامی!

برای زمین زدنشون به یه نفوذی احتیاج داریم و

لازمه که تو این کار رو برای همه مون انجام بدی.

_اما… نوید چی؟ اگه اون…

پریدم تو حرفش.

_نیاز به یه تلنگر و تنبیه اساسی داره مگه نه؟

تا روز آخر نامزدی اجازه نمی دیم از چیزی مطلع

بشه!

گاهی یه ذره زجر و انتظار می تونه آدم ها رو سر

عقل بیاره.

سکوتش طولانی تر از همیشه شد.

نگاه سرگردونم به سمت امیر علی چرخید که دستش

رو با آرامش روی دستم گذاشت.

با دیدن صورت آرومش نفس عمیقی کشیدم.

انگار از همه چیز مطمئن بود!

_چه جوری ثابت کنم طرف اونام؟

 

 

 

چیکار کنم بهم اعتماد کنن و اجازه بدن کنارشون

حضور داشته باشم؟ همه شون می دونن من از

سرکان متنفرم

امیر علی با صدای سردی جواب داد: نگران نباش

واسه اونم نقشه ریختم لازمه که یکی دوتا از

ماموریت هایی سری منو بهشون لو بدی. راجع به

نوید هم دست خودت رو می بوسه می خوام یه دراما

به پا کنی شما زنا که خوب بلدید.

پشت چشمی واسه ش نازک کردم.

شبنم خواست جواب بده که یه نفر صداش زد.

_من باید برم جای خلوت گیر آوردم دوباره بهتون

زنگ میزنم، فعلا.

گوشی که قطع شد نگاهم به سمت امیر علی برگشت.

_ماشالله قدرت متقاعد سازیت بالاست!

می ذاشتی منم دوکلوم حرف بزنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.3 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x