هم دانشگاهی جان پارت:۲

4.5
(2)

هم دانشگاهی جان

 

خیره که شدم دیدم یه ماشین 207 سفید با شیشه های دودی داره از دور نزدیکمون میشه و مستقیما عهد بسته بیاد کنار ماشین من پارک کنه یهو یادم اومد یگانه هم کادوی قبولیش بهش ماشین 207 دادن که با خوشحالی چرخیدم سمت مبینا که داشت کم کم می‌رفت گفتم:

وایساااا مبیناااا

_ ها؟؟؟ چته؟؟؟

_ یگانه و مائده هم رسیدن صبر کن.

 

که بله از قضا حدسم درست در اومده بود، یگانه و مائده بودن

یگانه اومد کنار من ماشینشو پارک کرد و مائده از ماشین پیاده شد که یه جوری دوییدم سمتش که دو ثانیه ای بهش رسیدم و چون عادت همیشگی ام بود که باید دوستامو بغل میکردم پریدم بغلش و کلی مورد عنایت خودم قرارش دادم که ولم کرده بود و می خندید

 

 

_کوفت چیز خنده داری گفتم؟! اصلا تو آدم نیستی میرم یگانه جونمو بغل میکنم.

و دوییدم سمت یگانه که اونم مثل من ذوق زده دستاشو باز کرد و بغلم کرد ای خدا این اشکا چین که هر دفعه با دیدن این بیشعورا باید بریزن؟!

 

 

مبینا که دیگه خسته شده بود گفت:

_ رفیق تو نیست که فقط برای مام بغل بذار بابا

 

و منم کشیدم کنار که یگانه و مبینا همو بغل کردن که مائده هنوز در حال ریسه رفتن بود که گفتم:

_خندیدنت تموم شد؟ حالا بیا بریم.

یه نگاهم به یگانه و مبینا انداختم که هنوز تو بغل هم بودن و داشتن ابراز احساسات میکردم که گفتم:

 

 

اه اه حال به هم زنا بیاین بریم شیش دقیقه بیشتر وقت نداریمااااا.

 

که مثل بچه مطیعا دست از سر و روی هم برداشتنو چهارتایی راه افتادیم سمت دانشگاه،

 

به در ورودی که رسیدیم حراست نذاشت بریم داخل و کارتامونو میخواست که نشونش دادیم و سریع رفتیم توی کلاس که تا وارد شدیم با کلی دانشجوی متفاوت مواجه شدیم قد و نیم قد سیاه و سفید و…

 

یه گوشه که چهارتا صندلی خالی داشت رفتیم نشستیم و به این ترتیب که اول من بعد یگانه بعد مبینا بعد مائده که هنوز در معرض نفس نفس زدن بودیم بخاطر دوییدنمون که استاد وارد کلاس شد.

 

 

مردی حدودا ۳۰,۴۰ ساله با قدی نسبتا بلند و چهار شونه که کیفشو رو میز گذاشت و دستاشو چسبوند به هم و گفت:

 

_ سلام بچه ها صادقی هستم استاد این ترم شما.

 

 

که همه با هم همراه سلامی بهش کردیم و بعد لیست حضور غیابشو برداشتو شروع کرد به خوندن اسم ها اسم‌همه بچه ها رو گفت جز ما چهارتا که توی همین حین گفت:

 

 

_ دلوین بهداد؟

_ حاضر استاد.

 

بعد منم یگانه و مبینا و مائده،مثل اینکه روز اولی غایبی نداشتیم مبحث درس امروزمون اناتومی بود و از علاقه ی بسیار زیاد من به این مبحث کل حواسم به درس بود و کل نکته ها رو می نوشتم که آخری دستم درد اومده بود که یگانه گفت:

 

_ شکست؟؟

_ نه در معرض شکسته.

 

تا ساعت ۱۰/۵ کلاس داشتیم و بعد از اون بالاخره استاد صادقی اجازه داد که بریم بیرون که سریع وسایل هامونو جمع کردیم و رفتیم بیرون و رویه یه نیمکت رو به روی دکه توی محوطه نشستیم.

 

_ دلی پاشو برو چهارتا چایی بگیر بیار بخوریم انقد خستمممم

_ خوب روز اوله انقد خسته شدیااا

باشه الان میرم مائی خانم

 

پاشدم رفتم چهارتا چایی مشتی گرفتم و برگشتمو تو اون هوای سرد خیلی کیف داد که به همراه این چایی خوردن کلی با ادا بازی هامون خندیدیم که مبینا گفت:

 

_ بچه ها هنوز دو ساعت دیگه تا شروع کلاس بعدی داریم پاشین بریم بیرون اینجا بیکار بشینیم چیکار؟؟

 

_ اگر تو یه بار توی عمرت حرف درستی زده باشی همینه خوهر همین.

 

مائده و یگانه زدن زیر خنده که من و مبینا هم خندیدیم که مبینا گفت:

 

_ کوفت خواهر، کوفت

 

_باشه حالا خیلی به خودت فشار نیار.

 

خلاصه راه افتادیم بریم که فاطمه جونم زنگ زد( یکی از رفیق فابریک های دوران متوسطه اولمه تا الان که اونم پزشکی قبول شده اما تبریز) کلید وصلو زدمو وصلش کردم که صدای پر انرژیش پیچید تو گوشم:

 

_ سلام دکتر جونممممم! چطوریییی؟؟

 

_ سلام خل جونم قربونت برم من تو چطوری؟؟؟دانشگاه خوب بود؟؟

 

_ خیلی بیشعوری می‌دونی که؟اره عالی بود دلی خیلی جذابههه!

 

_ آخ اره من کیف کردم امروز

 

_ تو غلط کردی کیف کردی تشریفتو بیار بریم ظهر شد

 

صدایی نبود جز صدای یگی خانم

 

_ چشم چشم الان میام

 

_فاطی ببین من الان نمیتونم صحبت کنم کاری نداری عزیزم؟ خودم باهات تماس میگیرم

 

_ ای کوفت باشه برو ولی زنگ بزنیاااا

 

_ باشه بابا فعلا

_فعلا

 

تماسو قطع کردم و رفتم پیش بچه ها که یگانه داشت می‌رفت سمت ماشینش گفتم:

 

_ دوتا ماشین ببریم چرا؟ بیاین با هم میریم خب؟؟

 

که اومدن سوار پارسم شدن که جونم براش میرفتت انقدر تمیز بود دلم نمی‌خواست اصلا از دیدنش دست بردارم ولی خب دیگه سوار شدیم به گونه ای که مبینا کنار دست من بود و اون دوتا هم عقب

 

حرکت کردیم و همینطوری بیرون دور می‌زدیم که مائده گفت:

 

_ دلی؟

_ جونم؟

_ بریم بستنی بخوریم؟؟

_ مائده؟

_جونم؟

_مگه‌من هزار دفعه به تو نگفتم از موتوری جنس نگیر؟ تو این سرما بستنی؟

_دلی؟

_کوفت؟

_ببخشید یادم رفته بود از موتوری جنس نگیرم خب،عقل کل منم به خاطر سرما گفتم مزه میده

_ باشه بابا نزن منو

 

اومدم بپیچم برم سمت چپ که بریم بستنی فروشی بستنی بخوریم که رسیدیم به چراغ قرمز و مجبور شدم وایسم که یه مزدا تری سفید اومد کنار ماشین من وایساد که اونم دوتا یاروو جوون توش بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x