۵
_مادر من وقتی یه نفر از لحاظ جسمی و روحی مشکل داره با جنسیتش، و اذیت میشه، چرا باید از امکانات پزشکی استفاده نکنه و طوری که میخواد زندگی نکنه؟
_این حرفا تو کت من نمیره افرا.. خودش هر غلطی میخواد بکنه ولی بچه ی منو از راه بدر نکنه
_چه بچه ای مامان؟.. من ۲۱ سالمه.. دانشجوام.. چرا نمیخوای کمی منو، تمایلاتمو، مشکلاتمو، درک کنی؟
_تو مشکلی نداری و یه دختر عادی هستی.. من زاییدمت خودمم کره خرمو میشناسم.. اینا همش تاثیر حرفا و رفتارهای اون دختره ی گوربگور شده ست.. ایشالا خبر مرگش بیاد که دخترمو هوایی کرده
_مامان !!.. بسه دیگه برو بیرون بازم گند نزن به اعصابم تورو جدت
بالاخره رفت بیرون و در اتاقمو محکم کوبید.. دری که سالها بود همیشه کوبیده میشد و هیچوقت با مهربونی و ملایمت باز و بسته نشد از طرف مادرم..
سالها پیش که تو سن بلوغ بودم و دوران سختی رو از نظر روحی و جسمی میگذروندم، مادرم هیچوقت سعی نکرد دلیل گریه های شبونه ی دختر نوجوونش رو بفهمه و دست نوازشی به سرم بکشه و دوست و رفیق باشه برام..
همیشه انتقاد.. همیشه انتظار و توقع بیجا.. توقع داشت من بی نقص باشم.. توقعی بیجا که نباید از یه نوجوون ۱۴_۱۵ ساله داشت..
ولی مادر کمال گرای من انگار خودش از اون دوران نگذشته بود و میخواست که من کامل و خانم و پرفکت باشم..
میخواست تو همه ی مهمونی های خاله زنکی همراهش بهترین لباسمو که خودش برام انتخاب کرده بود بپوشم و فقط لبخند بزنم و مقابل چرت و پرتایی که دوستاش میگفتن مودب باشم و فقط بگم بله، مرسی، چشم..
و درس بخونم و دکتر بشم..
فکر کردن به رشته ای بجز تجربی تو خونه ی ما گناه کبیره بود و پدر و مادرم بدون توجه به خواست و علاقه ی من برای آینده م برنامه ریزی میکردن..
برای منی که همیشه تنها بودم و توی اون سنین بیشتر از همیشه احساس تنهایی میکردم.. بعد ها که سنم بیشتر شد فهمیدم که اکثر دختر و پسرها ی نوجوون اون حالات افسردگی و حس تنهایی و درک نشدن رو دارن و اقتضای سن بلوغ هست و بعدا رفع میشه..
ولی خوشبحال اونایی که پدر و مادر فهمیده ای داشتن و از اون سنین، با سختی و پر از زخم و جراحت روی روحشون نگذشتن..
شاید بزرگترین دلیل نزدیکتر شدن من به سمانه، مادرم و سختگیریها و عدم درکش بود..
اگه مادرم همون سالها دوست میشد برای من و حرفامو گوش میکرد، شاید من به دوستام و مخصوصا سمانه که حرفامو با حوصله گوش میکرد و دلداریم میداد، پناه نمیبردم..
شاید هم مادرم راست میگفت و من تحت تاثیر سمانه تو فکر تغییر جنسیت بودم..
همونطور که باهاشون لج کردم و با وجود علاقه م به رشته ی ریاضی، هنر رو انتخاب کردم، که شدیدا مخالفش بودن، و خواستم به خواسته ی اونا عمل نکنم و تجربی نخونم، همونطور هم پافشاری کردم روی تغییر جنسیتم و هر چقدر که پدر و مادرم گفتن نمیشه من گفتم باید بشه..
تا حدی که تو سن ۲۱_۲۲ سالگی هنوز هم حس میکردم از دختر بودن متنفرم و دلم میخواد پسر باشم..
ولی در واقع نمیدونستم حسیاتم واقعا مثل سمانه پسرونه ست یا اونم از روی لج و اعتراض به پدر و مادرمه..
هر چی که بود پدر و مادرم، علی الخصوص مادرم به سالهای حساس عمرم گند زده بود و دیگه زمان رو نمیشد برگردوند و زخم ها رو ترمیم کرد..
من با داشتن همه ی نعمت ها و مزایا و دارایی ها، تنها و بی پناه بودم و همیشه دنبال منبع آرامشی میگشتم که حمایتم کنه و پشتم باشه..
پشتی که همیشه خالی بود و عقده شده بود برام که پدرم و یا مادرم تو مشکلات و ناراحتی هام دست بزارن روی شونه م و بگن من هستم، مواظبتم، نگران نباش..
تنها کسی که درکم میکرد و از ۹ سالگی تنهام نزاشته بود سمانه بود که اونم کاراش جور شده بود و میخواست بره خارج و اونجا عمل کنه و همونجا هم موندگار بشه..
چون پدر و مادرش و برادر بزرگترش که خیلی با درک و فهم و بافرهنگ بودن، معتقد بودن که مسئله ی تغییر جنسیت هنوز توی ایران جا نیفتاده و فک و فامیل و آشناهاشون سمانه رو اذیت میکنن و بهتر بود برن خارج و اونجا با آرامش زندگی کنن..
هر چند که سمانه راضی نبود و مثل همیشه عصیان میکرد که من گناهی مرتکب نشدم که بخوام از وطن خودم فرار کنم، ولی پدرش با مهربونی متقاعدش کرده بود که ما فرار نمیکنیم و به همه هم میگیم که سمانه عمل کرده، فقط دنبال آرامشیم و نمیخوایم اجازه بدیم یه عده آدم بی فرهنگ و سطحی نگر با حرفی یا تیکه ای آرامش زندگیمون رو خدشه دار بکنن..
بالاخره سمانه رفت و بعد از چند ماه بهم زنگ زد و گفت که عمل کرده و خیلی حالش خوبه..
صداش کلفت تر شده بود در اثر هورمونهای مردونه ای که بهش تزریق میکردن و میگفت با صدا و ظاهر جدیدش خیلی حال میکنه..
خیلی غبطه خوردم بهش که اونقدر خانواده ی پایه ای داشت که به مشکلش و تمایلاتش توجه کردن و ارزش دادن بهش..
کاش منم میتونستم برم پیشش و اونجا عمل کنم.. سمانه میگفت پاشو بیا خودم همه ی کاراتو حل میکنم و پیش خودمون بمون..
ولی شدنی نبود.. از پدر و مادرش خجالت میکشیدم و نمیشد سربار اونا بشم..
۶
یه شب نشستم با بابا و مامان جدی صحبت کردم و گفتم که هیچ حس دخترانه ای ندارم و حتی یکبار هم دلم برای پسری نلرزیده..
بهشون گفتم منو پیش یه روانشناس یا هر مرجعی که صلاحیتش رو داره و میتونه با انجام تست و یا هر چیز تخصصی دیگه ای ثابت کنه که روح و تمایل من پسرونه ست، ببرن.. ولی مادرم داد و بیداد کرد و گریه کرد و پدرم بلند شد و سیگاری روشن کرد..
و نتیجه ی حرفهای اون شب من این شد که دوتایی تصمیم گرفتن منو سریعا شوهر بدن !
۷
روزهای بدی از پی هم میگذشت و هر روز توی خونه مون جنگ و دعوا داشتیم..
مامانم با هر کدوم از زنهای فامیل و یا دوستاش که تلفنی حرف میزد لابه لای حرفاش میگفت که افرا قصد ازدواج داره و باباش میخواد تا ما زنده ایم سر و سامون بگیره..
طوری میگفت انگار ۸۰ سالشون بود و نگران مردن خودشون و تنها موندن من بودن..
و به این ترتیب هر کدوم از اون زنها یک خواستگار برای من ردیف میکردن و قرار و مدار میزاشتن..
مامانم به خاله زنک های دور و برش رضایت نمیداد و به بابام هم سپرده بود که پیش دوستاش از من حرفی وسط بیاره و بهشون بفهمونه که دختر دم بخت داره !
عوقم میگرفت از کارایی که میکردن و به زور میخواستن برای دخترشون شوهر جور کنن..
دل من از اون پدرها میخواست که با اخم و تخم و نارضایتی دخترشون رو به خونه ی بخت میفرستادن و دلشون میخواست دخترشون تا ابد پیششون بمونه..
و مادری میخواستم که بگه برای دختر من زوده که ازدواج کنه، و چشماش از فکر رفتن و ازدواج من پر از اشک بشه..
ولی این ها رویاهای من بودن و غیرممکن..
مامانم میگفت تنها راهی که فکر تغییر جنسیت از سرش بره ازدواجه و تا بدبختمون نکرده و آبرومونو نبرده باید شوهرش بدیم..
و بابام مثل همیشه حرفهای مادرمو تایید میکرد..
مقابل همه ی قرار خواستگاری ها مقاومت کردم و گفتم غیر ممکنه بیام جلوی خواستگار و اگه تحت فشارم بزارین حرفایی میزنم که آبروتون بره..
ولی یه بار که قرار بود خواستگار خیلی پولدار و مهمی بیاد، اولش با دو روز دعوا و مرافعه و بعدش با نرمی و زبون خوش بهم گفتن که قول میدن اگه از پسره خوشم نیومد اصرار نکنن و بزارم بیان..
من هم خسته بودم از اونهمه مقاومت و دعوا و قبول کردم که بیان چون میدونستم جوابم منفیه و قول داده بودن اصرار نکنن..
وقتی خواستگارها اومدن لباس ساده ای پوشیدم و رفتم پیششون..
پسره که خیلی خوش لباس و مطابق مد روز بود، نگاهی به من کرد که حتی رژ هم نداشتم و سبیل هایی بالای لبم داشتم که همش تیغ میکشیدم که بیشتر و زبرتر بشن.. هرچند زبر و زیاد نبودن ولی منظره ی چندان جالبی هم نبود..
معلوم بود که پسره دنبال دختری مثل خودش خوشتیپ و امروزی میگرده و با دیدن من هنگ کرده بود و با تعجب به مادرش نگاه کرد..
خوشحال شدم که منو نپسندیده و یه گوشه بدون حرف نشستم تا اینکه مادر پسره گفت که با اجازه ی آقای حسن زاده بچه ها با هم یه صحبتی بکنن و من پسره رو راهنمایی کردم به اتاقم..
اتاقی که از قصد درب و داغون کرده بودم که از بی سلقیگیم بدش بیاد..
بوی ادکلن پسره توی اتاقم پیچید و من خم شدم دستمال کاغذی مچاله شده ای رو از روی زمین برداشتم و فین کردم توش..
دیدم که چندشش شد و با تعجب نگام کرد.. نخواستم طولش بدم همونطور که سرپا بودیم گفتم
_ببین بچه قرتی، من خودم یه پا مردم برا خودم.. سبیلامو ببین.. اینا بزودی از سبیلای تو پرپشت تر میشن.. پس دمتو بزار رو کولت و برو، وقت هردومونو تلف نکن
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و گفت
_تو دیگه چه جور جونوری هستی؟
و از اتاقم خارج شد.. دنبالش نرفتم و نفهمیدم چی گفت به پدر و مادرامون که رفتن و یکم بعدش مامانم اومد و کلی دعوام کرد که ای مارمولک بگو چیکار کردی که پسره اونطوری با عجله رفت..
تا یه مدت خیالم راحت بود تا اینکه بابا گفت قراره خانواده ی دوستش برای خواستگاری بیان و از من خواهش کرد که معقول رفتار کنم و آبروشو نبرم..
برام مهم نبود کدوم دوستش رو میگفت و من میشناختمشون یا نه.. چون بهر حال هر کی که بود جوابم منفی بود..
اونم نگفت کیا قراره بیان، و من بازم ازشون قول گرفتم که اگه خودم نخوام مجبورم نکنن وگرنه از اتاقم بیرون نمیام..
چاره ای نداشتم و باید یکم باهاشون راه میومدم.. جایی رو نداشتم برم.. نه عمو و دایی مهربونی، نه برادر و خواهر بزرگتری داشتم که قهر کنم و برم خونشون..
یه بار که خیلی ناراحت بودم و بریده بودم تصمیم گرفتم فرار کنم و برم از خونه..
ولی انقدری عاقل بودم که بدونم اون بیرون چه خبره و چقدر خطرناکه برای یه دختر فراری..
از فروخته شدن به عربها بعنوان برده ی جنسی و فاحشه گری گرفته تا معتاد شدن و هزار جور خلاف و کثافت دیگه، اون بیرون بین گرگ ها منتظرم بود و من عمرا از خونه فرار نمیکردم..
پس مجبور بودم بمونم و بجنگم برای خواسته هام..
قرار بود عصر بیان و یک ساعتی تا اومدنشون مونده بود که مامانم اومد توی اتاقم و از بین لباسام پیراهن یاسی رنگ تنگی رو که قدش تا بالای زانوهام بود گذاشت روی تختم و یه جفت کفش پاشنه بلند هم با لباس ست کرد و گفت اینارو میپوشی موهاتم خودم برات میپیچم
پوزخندی زدم و گفتم
_نه مامان خودم میپیچم موهامو تو برو به کارت برس
باور کرد و گفت
_حتما همینو بپوشیا، دوست ندارم طوری بیای که مریم چشم و ابرو نازک کنه برامون
مریم لابد زن دوست بابا بود و با مامان هم آشنای مهمونیها بودن که میخواست با بزک دوزک کردن من پیشش پز بده
۸
من چند سالی میشد که باهاشون به مهمونی ها نمیرفتم و هر چی اصرار میکردن تو خونه میموندم یا ترجیح میدادم با دوستای خودم باشم.. اینه که بیشتر دوستها و همکارهاشون رو نمیشناختم..
وقتی مامان از اتاقم رفت بیرون، یه شلوار پارچه ای مشکی با یه بلوز سفید که سبک پیرهن مردونه بود پوشیدم و موهامو یه دم اسبی ساده بستم..
مامان وقتی سر و وضعمو میدید سورپرایز میشد حتما.. منم عاشق این لج کردن هام بودم و لذت میبردم از اینکه نقشه هاشو به باد میدادم..
کمی بعد صدای در شنیدم و مامان داد زد
_افرا بیا بیرون اومدن
معلومه که نمیرفتم بیرون.. صبر میکردم تا بیان و یکم منتظر بشن تا افتخار بدم و برم پیششون و چشمشون به جمال بینظیرم روشن بشه..
صدای تعارفات و فدات بشم قربونت برم های الکی به گوشم خورد و من بیخیال روی تختم دراز کشیده بودم و سیب گاز میزدم..
داشتم فکر میکردم که به این یکی پسره چی بگم که مثل اون یکی فلنگو ببنده و بره رد کارش..
تو فکر بودم که مامان صدام زد و مجبور شدم بلند بشم برم بیرون..
وقتی قدم گذاشتم توی پذیرایی اولین چیزی که دیدم قیافه ی رنگ پریده ی مامان بود که با چشمهای گرد شده سرتاپامو نگاه میکرد..
آروم سلامی کردم و یه نگاه کلی به خواستگارها انداختم و رفتم نشستم روی مبل کنار مامان..
چهار نفر اومده بودن.. دو تا مرد و دو تا زن.. ولی از لجم به پسره اصلا نگاه نکردم..
خانمی که حتما مریم خانم بود و مادر پسره بود با لبخند شروع کرد به احوالپرسی با من و تشکر کردم که مامان گفت برم چای بیارم..
این دیگه برای من زیادی دخترونه بود و فکر کردم جای سمانه خالیه که منو موقع تعارف چای به خواستگارام ببینه و حسابی بخنده بهم..
موقع رفتن به آشپزخونه چشمم خورد به زن جوونی که کنار مریم خانم نشسته بود و با دقت منو نگاه میکرد..
احتمال دادم خواهر پسره باشه چون شبیه مریم خانم بود و زن خوشگلی هم بود..
رفتم توی آشپزخونه و چای های کمرنگی توی استکانهای پایه نقره ای که مامان آماده گذاشته بود ریختم..
اولین حرکتمو زدم برای اثبات بی لیاقتیم و کمی از چایی های بی رنگ و رو رو ریختم توی سینی تا بفهمن چقدر بی سلیقه م..
دوباره وارد پذیرایی شدم و اول چای رو به مریم خانم تعارف کردم و به ترتیب به اونایی که پیشش نشسته بودن..
مرد میانسالی که حتما پدر پسره بود کنار دخترش نشسته بود و با محبت نگاهم کرد و موقع برداشتن چای گفت ماشاالله دخترم..
از مقابلش رد شدم و مقابل کسی که روی مبل کناری نشسته بود وایسادم..
از دیدن شلوار کتان مشکی و کت بهاره ی کرم رنگی که تنش بود مطمئن شدم آقای داماد اوشون هستن و سرمو بلند کردم تا هم ریختشو ببینم هم چای تعارفش کنم..
سرمو که بلند کردم نگاهم افتاد به دو تا چشم آبی طوسی آشنا !
و موهای بلند طلاییش که نگاهمو اسیر کرد..
ولی این.. این پسر.. این که آهیر بود !.. آهیر امانی !!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت یک که عالییی بود
فقط من پارت دو رو میزنم نمیاره چرا؟
جاانم عزییز دلم…
.
بازم مثل همیییشه با قلم قشنگت و تصورات خارق العاده ت شگفت زده ام کردی♥
.
تو جزیره ی نااز خلقتی 😍😘😘
.
یجاهاییش میتونم همزاد پنداری کنم با شخصیت داستانت.
.
و حس اینکه چرا موضوع داستانت به این سمت کشیده شده…
.
موفق باشی جزیره ی نااز من♥
هخخخ
خجالتتوو عشقه ♥
.
قطعا همینطوره.
.
من مرسی که قابل مهر توام…
بله که همراهی میکنم
😍😘
اسم رمان درخواستیم هتل شیرازه..لطفا اینجاادامه اش بدین.واقعا رمان جذذابی بود.ههععییییی … به قول مادر بزرگم درد منو دل من…خدا لهنتشون نکنه که اینطور اعصاب ما رو با فاضلاب اشتب نگیرن…پوووف رمان های نصفه نیمه و پارت گذاری های نا منظم سایتا بهم فشار اورده واقعا کلم داغ کرده..ههععییی روزگار
و باز هم شاهکاری دگر….خخخخخ..من با لباس خواستگاریش حال کردم…منم چند ماه پیش که به زور ی خواستگار پاشو گذاش تو حیاطمون سر تا پا مشکی پوشیدم بدون هیچ آرایشی اونم بعد چهار ساعت گریه…قیافم عالی بود یعنی..هنوز عکس اونروزمو دارم بعد رفتنشون عمم ک جای خواهر بزرگترمه کلی به جونم نق زد لباس داغونتر نداشتی…خخخخ..خاطراتم زنده شد اصن اساسییی..دمت تاول بارون زیبا ترین
واووو احسنت حال کردم مرسی
مهری تل بهت گفتم اهیر عاشقش هستا دیدی گفتممم
نچ نچ من یه چی میدونم که میگن عشقشع
چقد دلم برات تنگ شده بود مهرنازززجونمممم
موفق باشی عزیززززززم
سلام مهرناز عزیز…
مرسی بابت رمان جدیدت♡
امیدوارم مثل دوتای قبلی عالی باشه و صد در صد هم همینطور خواهد بود…
♡♡♡
جالب شد
😂جواب نداره که
رمان باحالیه
❤
همونجور که انتطار می رفت بی نظیر و بی نقص
فوق العاده
قربونت این چه حرفیه ناز من 😉💟
.
روز دختر بود امروز 😍
اره مرسی عزیز دلم 😘😘♥️🌺😍😍
روز تو هم مبارک باشه 😍😍
ممنون مهرناز جان که انقدر به موقع و تند تند پارت میذاری و برای مخاطبات احترام و ارزش قایلی….رمان سکانس عاشقانه ما رو پیر کرد ولی تموم نشد خیلی رمان خوبی بود ولی متاسفانه معلوم نیست فاز نویسندش چیه …بازم ممنون به خاطر زحمتات. 🦋🦋🦋🦋🦋
خیلی عالی بود مهرناز جون.من از این خصلتت تو رمان خیلی خوشم میاد که به سن خواننده هات دقت می کنی و از مطالب اموزنده ی زیادی استفاده می کنی مثلا تو این پارت از مشکلات دوره بلوغ گفته بودی.
اهالی کجاییین
من اومدم😌😍
تا نیم ساعت دیگه حظوری بزنین 😏
.
ناز خیلی خوشم اومد😈😂😂
خسته نباشی♥️♥️♥️🌺😘😘😘جیگر
من اومدم 😌😌😍😍😍😍
میدونم 😌😈😏من جیگرم 😂😂امشب چند مرتبه شنیدمه😉😌
فدات جیگر 😉😈😍😍
نه راست میگم خدایی😂😂😂
نه منظورم اینکه واقعا همه امشب میگفتن خوشگل شدی 😂😂😂
.
چرا شکست نفسی من به این جذابی😌😏😂😂😂
اره جوننننننن 😌😌😘😍😍😍😉😉😂😂
.
سوپرایزم کردن😍😍😍
.
نه دیگه میترسم به دزدنم😎😈😉😂😂
اره راست میگی یه سر برم اون ور 😂از حظورم فیض ببرن 😌😂
بس که این روز ها درس میخونم مغز هم ارور داده 😂
عزیییز دلم ♡فنچ خوشگلم چققدر خوشحال شدم از دیدن کامنتت 😍
چرا برای یدونه لیمو امانی انقدر تعجب کرد؟؟😐😐🤣🤣😂😂😂😂
و منی ک مثل رمان قبلی منتظر صحنم😐😐😐🤣😂🔞🔞😈😈
سلااام مهرنازی
خوبی ؟
خوشی ؟
سلامتی ؟
واییییییییییی، چقدر پارت ۳و۲ رو دوست دارم ، لعنتی ، گلبم رو به تپش وا داشت 😍🥰❤😘
من فدات شم 🥰😍😘❤
سلام چطور میتونم توی سایت رمان بذارم
ممنون
ببخشید ولی نمیدونم دقیقاً کجا پیام بدم
سلام
چطوری میتونم توی سایت رمان بذارم
آجی ریحانم دل من هم برات تنگ شده، انشاءالله خوب و سلامت باشی خواهری💛💚💙
عزیز دلمی نسیم بهاری من ♡
.
مرسی ازت آجی خوشگلم 😍😘
نسیم بهاری😍
.
خواهش میکنم عزیز دلم😘❤
♥
مهرناز خییلی این پارتا دوس داشتم
🥲😐