×
آوا
خسته کیفم و رو شونم درست کردم احساس میکردم این قدر گرسنمه که یه آدم و میتونم بخورم!… سمت در خروجی شرکت داشتم میرفتم که نگاهم رو جاوید و آیدینی که از در شرکت وارد شدن زوم موند!… مثل همیشه در حال بگو مگو بودن و این وسط من چقدر دوست داشتم برم جاوید و بگیرم و بوی عطرش و تو ریه هام بفرستم!
خیره بهشون بودم که نگاه آیدین بهم خورد و کم کم رنگ لبخند پر رنگش از بین رفت و اخمی بین ابروهاش نشست و انگار از من بدجور دلخور شایدم عصبی بود به خودم اومدم و سمت خروجی قدم برداشتم که جاویدم نگاهش بهم خورد اما هیچ عکس العملی نشون نداد و فقط وقتی بهشون رسیدم رو بهم مثل یه همکار معمولی گفت
_دارید تشریف میبرید؟
نگاهم روی تیشرت سفیدش چرخید و باز یاد کت از دستش افتادم
_بله
_خسته نباشید فقط اگه زحمتی نیست به آقای عظیمی اطلاع بدید ما حاضریم با ایشونم قرارداد کاری ببندیم به هر حال گذشته مالِ گذشتس
دستام ناخوداگاه مشت شد!… انگار واقعا یادش رفته بود گذشته هامون و شایدم داشت وانمود میکرد یادش رفته حالا همه ی اینا به کنار من چیکار میکردم با این مرد که حتی برای دشمنیم نمیخواد باهام همراه شه و مثل یه آدم غریبه معمولی باهام رفتار میکرد در صورتی که من ازش حامله بودم!… نگاهم بهش بود و خواستم با باشه ای این بحثی که کشیده بود وسط و تموم کنم و برم اما صدای نگهبانی که جاوید و صدا میزد توجهم و جلب کرد و نگاهم و به سمت خودش کشوند!
با دیدن یکی از نگهبانای شرکت که کت بدست سمت ما میومد چشمام گرد شد که در آخر نگهبان روبه رومون قرار گرفت و روبه جاوید با لحجه ی مشهدیش گفت:
_آقای آریاننهر خسته نباشید… ببخشید این کت برای شما نیست احیانا!؟
با چشمای گرد به کت مارکی که خاکی شده بود و بدتر از اون یه قسمتیش گلی شده بود نگاه میکردم!… نگاهم و با تردید دادم به جاوید که متعجب و دست به جیب نگاهش فقط رو کتش بود و این وسط ایدین گفت:
_از کجا پیدا کردین اینو!؟
_والا افتاده بود اونر تر از در ورودی شرکت روی چمنا
لبم و گاز گرفتم و سریع برای این که سوتی ندم و دستم رو نشه گفتم:
_من دیگه برم همگی خسته نباشید
با پایان جملم نگاه جاوید با شَک روم نشست و همون لحظه جانان لگدی زد که چشمام و محکم بستم
انگار هنوز عادت نکرده بودم به وجود یکی تو بدنم و برای این که بیشتر رسوا نشم نیستادم و سریع از در خروجی خارج شدم و زیر لب گفتم:
_رسوام کردی جلو بابات توله سگ
نگاهم و به جلو در شرکت دادم و با دیدن ماشین سیاوش تند سمتش قدم برداشتم و همین که سوار شدم گفتم:
_برو به یه مغازه عطر فروشی
×
_نه آقا اینا هیچ کدوم بوی اون عطری که من گفتم و نمیدن!
مرد روبه روم کلافه نگاهی به عطرایی که رو میز چیده بود کرد
_خانم شما گفتین عطر تام فورد مردانه منم انواع و اقسامش و رو میز چیدم… حتی عطرایی که رایحشون نزدیک به این عطر هم براتون اوردم واقعا دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه
نفس عمیقی کشیدم و کلافه سری تکون دادم و با فکر این که شاید بعدا وقتی عطر بمونه رو لباس همون بوی خوب جاوید و بده گفتم:
_پس همون تام فورد معمولی مردانه و بدین
سری تکون داد و بعد مدتی بسته ای و روبه روم گذاشت و گفت:
_میخواید تو جعبه کادو بزارمش؟
_نه برای خودم میخوام!
تعجب کرد حقم داشت یک ساعت با اصرار میگفتم تام فورد مردانه میخوام الان میگم برای خودم میخوام!… جعبه عطر و از رو میز برداشتم و پول عطر و حساب کردم از مغازه زدم بیرون و سمت ماشین رفتم و همین که نشستم رو صندلی عقب سیاوش نگاهی از تو آینه بهمکرد و گفت:
_برم خانم!؟
_برو
گوشیم و از کیفم دراوردم و مستقیم رفتم تو صفحه چتم با فرزان و با دیدن پیامام که دو تا تیک خورده بود لبخندی زدم!… انگار دیگه اهمیت نداشت که اون جوابی به پیامام نده انگار همین که پیامام و میخوند برام کافی بود
نفس عمیقی کشیدم و دوباره مثل همیشه شروع کردم نوشتن
نویسنده عزیز ما دیگه اصلا نمیخوایم روزی دوتا پارت بدی فقط لطف کن مثل همون اول پارت ها رو طولانی بده که حداقل یه اتفاق خاص بیفته توی یه پارت🤌🏻
👌 👌
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
خوبه حداقل آواتونست ادکلنشو بخره وسط خریدش تموم نشد🤗
یاس بیاهشتکتوبزن
اومدممم😎😂
کاش زودی ب نتیجه برسه