نمیدانم چقدر گذشت اما حالم خوب نبود.
چشمانم داشت تاریک میشد که فرنود را دیدم.
اما انگار فرنود تا من را دید رنگش پرید به سمتم آمد و سریع گفت:
_ترنم…ترنم خوبی؟….
زیاد نمیتوانستم، حرف هایش را متوجه بشم اما احساس کردم رو زمین معلقم تا دیدم فرنود مرا در داخل ماشین گذاشته
.
همش زیر لب چیزی را میگفت:
_ای خدا لعنتت کنه فرید!
و به سمت مغازه رفت احساس سرگیجه داشتم.شروع کردم با دستانم ،گردنم را مالش دادم .داخل ماشین باد خنکی به صورتم میخورد.
که باعث میشد حالم بهتر شود.اصلا چطور متوجه نشدم فرنود کولر ماشینش را روشن کرده؟
بزاق دهانم را قورت دادم،از گرما گلویم میسوخت.فرنود از آن چیزی که فکر کردم زودتر آمد در را باز کرد و بطری آب را جلوی دهانم قرار داد.
_بخور ترنم..رنگت مثل سفیدی برف شده.
جرعه ای از آب را نوشیدم..احساس کردم خیلی تشنه هستم و این آب نیازم را برآورده نمیکند.
اما در کمال ناباوری فرنود بطری را عقب برد و آن را به صورتم ریخت.
_این خوبه..گرمازده شدی،میخوای بریم بیمارستان؟
سرم و به نشانه ی نه تکان دادم که ماشین را روشن کرد و قبل از حرکت کردن گفت:
_میخوای برات چیزی بگیرم بخوری؟حالت بد نشه
_نه خوبم..مرسی
چند دقیقه گذشت که فرنود گفت:_ترنم..تو پارک چیکار می کردی.فرید چیکارت کرد مامانت بهم گفت دعوا شده.
همانطور که به خیابان ها نگاه می کردم گفتم:
_فرید با دوست دخترش اومده بود.اصلا انگار جفتشون با وجود من مشکل داشتن.
سرم را برگرداندم و به فرنود نگاه کردم دیدم خون در کنار لبش نمایان بود .دستمالی را از داشبورد برداشتم.
تا خواست حرف بزند لب زدم:
_فرنود لبت خون اومده.
و آن را جلوی لبش گذاشتم.چشمانش از تعجب گشاد شد.یهو انگار متوجه ی رفتارش شد که دستمال را گرفت.
_ممنون.
لحن صحبتش خیلی سرد بود ،خودم را جمع و جور کردم و به صندلی تکیه دادم.
_ببخشید تو رو زحمت قرار میدم که باعث شد کتک بخوری.
با حرف من اخمی کرد و گفت:_تو من و با اون الف بچه ها مقایسه می کنی زدم تو دهنشون در رفتن.ترنم بیست و پنج سالمه ،بچه پونزده ساله که نیستم.
همانطور که لبخند کوتاهی زدم گفتم:
_باشه متوجه شدم.چرا عصبانی میشی؟
فرنود فرمان را چرخاند و گفت و دستمال رو به دهانش قرار داد و همزمان پرسید:
_چرا باید عصبانی بشم..میگم گفتی فرید دوست دخترشو آورده؟
لب هایم را بهم فشار دادم و گفتم:
_اهومم.تازه اسم دختره هم رونیکاس!
اخمی کرد.انگار باورش نمیشد همچنین چیزی را تعریف کردم.
_واقعا؛رونیکا؟
_آره مگه میشناسی.؟
سرش را خاراند انگار کمی برای گفتن ماجرا نیاز به فکر داشت اما لب هایش را تر کرد و گفت:
_فرید خیلی وقته…رونیکا رو دوست داره فکر کنم پنج سال باشه ..مامان از رونیکا خوشش نیومد نزاشت فرید ازدواج کنه.
انگار همین حرف او باعث شد کلی سوالات مغزم را به چالش بکشاند.”خب اگر به رونیکا علاقه دارد،پس چرا میخواد با من ازدواج کند؟”
_پس چرا میحواد…
حرفم را قطع کرد انگار میتوانست حدس بزند که سخنم چیست که گفت:
_باهات ازدواج کنه؟خودمم واقعا نمیدونم…فرید از اول از بچگی از تو خوشش نمی اومد.دو سه ماه پیش فرید با رونیکا قطع رابطه کرد گفتم به خاطر اینکه باهات ازدواج کنه هست اما تو این میگی..واقعا نمیدونم
با این حرفش فکر های زیادی مغزم را درگیر کرد یعنی فرید نقشه دارد؟؟نه نه
_الان یعنی چی …چرا من نمیفهمم .آخه بهم خیلی میگفت از من خوشش نمیاد …پس دلیل ازدواجش چیه؟
سرش را چپ و راست برد یعنی نمیداند که گفتم:فرنود؟
_جانم؟
چشم هایم را بستم .احساس کردم مغزم در حال متلاشی کردن است :
_پس چرا میخواد با من ازدواج کنه وقتی با رونیکا در ارتباطه؟
ماشین را زد کنار دنده را خلاص کرد و به چشم هایم خیره شد برق آفتاب در چشمانش درخشیده بود:
_مامان من با عمه تابان حرف زده شاید یک ماه دیگه بیان خاستگاری و توی این تابستون ازدواج کنی.اما
کمی در حرف هایش مکث کرد و پچ زد:
_تنها کسی که میتونه این مراسم خاستگاری و بهم بزنه باباته …چون عمو خیلی تو رو دوست داره..قطعا راصی میشه.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تهش با فرنوده نه؟
تهدیدم نکن ننه ندا نیستی منو بزنی😌
😂 😂 😂