ماشین هایی که حرکت می کردند .و مشخص بود که مسافر هستند.خوشحال و خندان.
چیزی که من چند روزه نداشتم. راه افتادم خیابان ها رو قدم زدن.یک پاساژ بزرگی را دیدم.
وای چقدر لباس های قشنگی!
لباس هایی که چقدر میتواند ظاهر و قیافه ی دیگران را عوض کند.کاش پول داشتم تا بتوانم آن را بخرم.
داخل پاساژ رفتم همانطور که آرام آرام نگاه می کردم،یک تولیدی لباس مجلسی دیدم.سریع داخل رفتم .تا بتوانم به نتیجه ای برسم.
داخل تولیدی یک خانم با چهره ی بسیار مهربان نشسته بود.گفتم:
_میتونم،چند لحظه مزاحمتون بشم؟
و اون خانم با تبسمی زیبا گفت:بله عزیزم ،بفرمایید؟
وقتی در خواستم را بهش گفتم نه نگفت ولی از من خواست حتما با بزرگتر از خودم بیام یا شخصی معتبری باشه که بتونه من و ضمانت کنه.
با چهره ی عبوس از تولیدی بیرون آمدم،مثل کسی که تیرش به هدف نخورده.
احساس گرسنگی شدیدی داشتم،اصلا متوجه ی زمان نشده بودم.ساعت از یک ظهر گذشته بود.
چطور متوجه نشدم این همه ساعت بیرون هستم؟گرسنگی شدید امانم را بریده بود.اما خب من پولی نداشتم تا بتوانم چیزی تهیه کنم.
به سمت مسافر خانه راه افتادم،آسمان آفتابی شد و خورشید سوزان باعث شده بود کمی گرمم شود.
به اطراف نگاه کردم،پس نزدیک دریا بودم …به همین دلیل گرم بود،به سمت آنجا راه افتادم .
لبخندی زدم و به دریای خروشان نگاهی انداختم .خلوت بود کسی در آنجا ندیده بودم کفشم را در آوردم که حس کردم تنم سر حال شده.
ماسه های گرم باعث شده بود پاهایم را قلقلک بدهد.همانطور که شکمم قار و قور می کرد. حتی نمیگذاشت از این لحظات غیر ممکنم لذت ببرم.
کفش هایم را پوشیدم .با زبانم لب های خشکم را تر کردم و سریع تر قدم برداشتم به سمت مسافر خانه.
طبق معمول که رسیدم با چهره ی اخمی مسئول مسافر خانه رو به رو شدم.سر تا پا نگاهی به من کرد و گفت:
_میدونی چقدر منتظر شدم؟
بزاق دهانم را قورت دادم تا خواست لبم را باز کنم با تشر گفت:
_مگه قراره ما این نبود، که تو بدون شناسانه میای مبلغ بیشتری بدی ..پول امروز و به من پرداخت نکردی.
به چشم های براقش نگاه کردم ،جمله ی آخرش را تقریبا با داد میگفت:
_اممم من میشه فردا.. بدم.. خدمتتون؟
جمله هایم با لکنت بود، حتی نفهمیدم چه چیزی سر هم کردم و دارم میگویم.مگر میتوانستم تا فردا پول بدم .؟غیر ممکن بود!
_برو اتاق و خالی کن…من حوصله حرف های مسخره تو ندارم.
ترسیده نگاهش کردم،این جمله اش از صد تا فحش برایم بدتر بود لب زدم:
_آقا…لطفا تا فردا بهم فرصت بدید من..
با داد به من گفت :_گفتم برو خالی کن.
با صدای دادش همه از اتاق خارج شدند و نگاهی به من انداخته اند.بعصی حنجره ام را فشار میداد.چرا اینقدر من در این روز ها عذاب میکشم؟
ناگهان آیدا از اتاق بیرون آمد و نگاهمان کرد و گفت:_چیزی شده؟ترنم اینجا چیکار می کنی.
مرد که با پرویی و وقاحت گفت:_به تو چه ربطی داره نه دخالت می کنی؟
آیدا مشتی به سینه اش زد و من همانطور نگاهشان می کردم.اصلا نمیدانستم چه واکنشی نشان دهم.
_حرف دهنت و بفهم مردک خرفت…تو که میدونی نصف اینجا به اسم منه پس بدون چه ضری می زنی
آن مرد سکوت کرد و آیدا از این فرصت استفاده کرد و مرا به داخل اتاق برد و در را بست.به سمت آشپز خانه رفت و آب خنکی تحویلم داد و گفت:
_بیا بخور این و رنگت عین گچ دیوار شده..در ضمن خیلی از دخترای ساکت بدم میاد.
لیوان را از دستش گرفتم و بغضم ترکید هق زدم:
_هر کاری کردم…نتونستم کاری پیدا کنم..
گریه ام شدت گرفت،خودم نمیدانستم علت رفتارم چیست فقط میخواستم خودم را تخلیه کنم.بغلم کرد و با مهربانی و گفت:
_خب،بیا تو کار من …چرا اینقدر خودت و آزار میدی؟
سرم را تکان میدادم و می گفتم:_نمیشه …این کار گناهه نمیتونم انجام بدم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.