رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 98

#پارت_۷۰۶

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

از اونور خیابون درحالی که دو سه تا کیسه خرید دستش بود بدو بدو اومد سمت ماشین.
دیرم شده بود و عجله داشتن و کم طاقتم کرده بود ولی نگه اصلا به خرج نیما می رفت که من باید سر تایم برسم؟
در ماشین رو باز کرد و بعد از اینکه پشت فرمون نشست گفت:

-چقدر شلوغ بود لامصب

به کلافگی،اشاره ای به ساعت مچیم کردم و گفتم:

-نیما من دیرم شده…آخه این چه کاریه که میکنی!
میخوای کاری کنی گردن من…

وسط نق و نقها و غرولناهای من
خریدهارو به سمتم گرفت و گفت:

-نق نزن بادوم بخور! به موقع میرسونمت!

نگاهی به چیزایی که خریده بود انداختم.
آلو خشک، بادام و پسته و توت خشک و….
سرمو بالا گرفتم و با همون حالت جاخوردگی پرسیدم:

-تو واقعا فکر کردی من اینارو میخورم !؟

خیلی جدی جواب داد:

-باید بخوری…قبلا گفتم الان هم میگم.
تو دیگه الان یک نفر نیستی.تو دونفری.بچه به این چیزا احتیاج داره!

چپ چپ نگاهش کردم و خسته از این حرفهای تکراریش گفتم:

-پس بگو تصمیم داری عزمت رو جزم کنی وزن منو به صد کیلو برسونی!

خودخواهانه گفت:

-اگه برای سلامتی بچه تو باید این چیزارو بخوری و وزنت تا صد کیلو بره خب بره چه ایراد داره!

عصبانی شدم از شنیدن این حرفهای خودخواهانه اش.
پس من چی میشدم !؟
خواسته ها و چیزایی که من دوست داشتم تکلیفشون چی میشد این وسط ؟
اصلا از لحظه ای که شنیده بود داریم بچه دار میشیم دیگه انگار من براش مهم نبودم.
تمام فکر و ذهنش شده بود بچه…بچه بچه…
واسه بچه باید اینو خورد اونو خورد اینکارو باید کرد اینکارو نباید کرد.
پس من این وسط چی میشدم !؟چرا به خود مت توجهی نداشت و تمام فکر و ذهنش شده بود بچه !؟
نفس عمیقی کشیدم و با کنار گذاشتن چیزایی که خریده بود گفتم:

-میشه منو زودتر برسونی ؟ خیلی دیرم شده.

دستشو روی دستم که رو پام بود گذاشت و بعد هم حین آهسته مالوندنش گفت:

-نگران نباش…حالا دیرت بشه.چی نیشه مگه ؟! فوق قوق فووووقش اخراجت میکنن!
که اصلا بکنن…چه بهتر !

سرمو کاملا چرخوندم سمتش ناباورانه نگاهش کردم و پرسیدم:

-چی اخراج !؟؟؟

خونسرد جواب داد:

-مثلاااا

احساس میکردم کلا نیما ازخداش هست که من دیگه کار نکنم.
نرم بیمارستان و به این شغل حتی فکر هم نکنم.
حتی شک کردم به اینکه شاید عمدا داره اینکارو میکنه که منو یه آدم بی نظم جلوه بده تا بیکار بشم و خونه نشین!
ولی من اصلا نمیخواستم ته اونهمه بدنامی و بدبیاری ختم بشه به بیکاری.
اونهمه تلاش، اونهمه اتفاق خوب و بد، اونهمه استرس و…
وقتی اون درحال رانندگی بود گفتم:

-نیما…

دست گرمش هموز روی دستم بود و اهسته می مالوندش.
صداش که زدم سرش رو واسه چند لحظه چرخوند سمتم و جواب داد:

-جون…

خیلی جدی و با تاکید زیادی گفتم:

-نیما من ار بیکاری بدم میاد و نمیخوام بیخیال شغلم بشم دست کم الان نمیخوام! پس دنبال بهونه نباش که بخوای منو به اون نقطه برسونی که کار رو ول کنم.
لطفا بدجنس نباش!

چپ چپ نگاهم کرد و بعد دستش رو به آرومی از روی دستم بزداشت و گفت:

-دست شما دردنکنه بهار خانم! حالا ما شدیم بدجنش و بذات!؟
یه دسیسه چین واسه بیکار کردن تو !؟

چون آثار ناراحتی رو به راحتی تو صورتش می دیدم خیلی زود گفتم:

-نه نیما من منطوری نداشتم…من فقط…

نگذاشت حرفمو ادامه بدم.ماشین رو جلوی بیمارستان نگاه داشت و گفت:

-به سلامت!

این ” به سلامت” بی مقدمه خیلی معنی میداد اولیش هم این بود که برو گمشو چون دیکه نمیخوام ببینمت.
دوباره تلاش کردم که از دلش بیارم واسه همین گفتم:

-نیما من اصلا همچین….

حتی اینبار هم اجازه نداد حرفم رو بزنم.
خودش بدنش رو کش آورد، درو بزام باز کرد و گفت:

-بدو! دیرت میشه!

هوووووف!
مثل اینکه علاقه ای به شنیدن حرف بیشتر از طرف من نداشت.کیف و چیزایی که برام خریده بود رو برداشتم و گفتم:

-باشه! خدانگهدار….

پیاده شدم و با بستن در همونجا ایستادم و اون هم بدون توقف بیشتر فورا از اونجا رفت.
نفس حبس شده تو سینه ام رو رها کردم و زمزمه کنان گفتم:

“نیمای بَد…”

4.5/5 - (15 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس
یاس
1 سال قبل

ببخشيد جیزه

یاس
یاس
1 سال قبل

سلام بر دوستان رمان خون عزیز،من خودم سه ساله پای این رمان نشستم قبلا وقتی پارت گذاشته ميشد از خوشحالی يه رقص بندری ميرفتم انقد که رمانش باحال بود ولی الان چند وقته که حال بهم زن شده یکدفعه قلم نویسنده از خوب به مزخرف تبدیل شده من نميدونم واقعا چه اتفاقی برای نویسنده افتاده،هي ميگم نیام بخونم ولی بازم ميگم وقتتو گذاشتی پای این رمان باز مثل چی میان ميخونم حالا الان بهتر شده چند پارت قبلی که همش در حال سکس بودن والا حداقل الان بهار هي ميگه نیما اينو گفت نخور نکن جایزه

امید
امید
1 سال قبل

کدوم ابلهی اینارو مینویسه پر از غلط املائیه.نفرت انگیزه واقعا

هانا
هانا
1 سال قبل

سلام اگه رمان بدون سانسور میخواین تو نت بزنین اینا خوب نیستن

Hadis
****
پاسخ به  هانا
1 سال قبل

چرا خوب نیستن؟؟

فاطی
فاطی
1 سال قبل

سلام‌رمانتون‌‌عالی‌
قبلا‌میخواستن‌‌‌‌ یک‌ پارت‌
بخونم‌یه‌روز‌طول‌میکشید‌اما‌الان‌میخوام‌
یه‌پارت‌بخونن‌یه‌دقیقه‌‌بیشتر‌طول‌
نمیکشه😂❤

آنِه
آنت
1 سال قبل

نمدونم چرا هرچی سعی میکنم نخونم، ولی بازم میام میخونمش😐💔 دست از پا دراز ترم برمیگردم میگم دیگ پارت بعدیو نمیخونم ولی پارت بعدیم به همین منواله😂
در کل نویسنده ک زحمت میکشی برای منه خواننده؛ باید هرچند هم ک پارتت کم باشه تشکر کنم😂، مرسی 💎

سما
سما
1 سال قبل

من کلا قید این رمان رو زدم چ مسخره بازی هست ک نویسنده در میاره

Hadis
😎😎
پاسخ به  سما
1 سال قبل

من وقتی یک رمان رو شروع به خوندن میکنم دیگه نمیتونم ولش کنم باید تا آخر بخونم🥲

Hadis
....
1 سال قبل

من به خوندن رمان خیلی علاقه دارم و رمان های زیادی خوندم ولی مشکل این رمان این هست که دیر به دیر میذارید و پارت ها خیلی کوتاه هستند لطفا هر روز پارت بذارید

زهرا
زهرا
1 سال قبل

دستتون درد نکنه
خیلی از پارت امروز لذت بردم عالی بود😐

Hadis
😊😊
پاسخ به  زهرا
1 سال قبل

واقعا👌🏻

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x