رمان دختر نسبتاً بد فصل دوم پارت 7

5
(2)

 

دستهامو مشت کردم و با همون صورت خیس بهش خیره موندم.
خیلی دلم میخواست از خودم دفاع کنم و جواب توهینهاش رو بدم اما حس کردم سکوت در مقابل توهینهاش گزینه ی بهتری بود.
نباید حرفی میزدم.
نباید  بهش می توپیدم و به روش خودش   باهاش برخورد میکردم
نامحسوس نفس عمیقی کشیدم تا کمی به خودم مسلط بشم و بعد گفتم:

-من برای تو  آرزوی بهترین هارو دارم دخترخاله!
امیدوارم همیشه زندگی خوبی داشته باشی!

اینا حرفهایی بودن که ترجیح میدادم به زبون بیارم و آوردم.
سرم رو کمی خم کردم و خواستم از کنارش رد بشم که گوشه ای از لباسم رو تو  چنگ گرفت و گفت:

-هه! دختر خاله ؟! چطور روت میشه منو با این لفظ صدا بزنی…تو اون کسی هستی که  میخواستی شوهر منو تور کنی و زندگی منو خراب کنی…چطور میتونی به من بگی دختر خاله ؟
تو این چیزا سرت میشه؟ تو قومی گری سرت میشه ؟!

به چشمهاش نگاه کردم.
میتونستم رقص موج نفرت و خشم رو هم تو چشمهاش ببینم هم توی صداش.
درحالی که از خشم به نفس نفس افتاده بود  شماتتهاش رو ادامه داد و گفت:

-تو بی جا و مکان بودی…بی پول بودی…من نبودم آواره ی تهرون میشدی!
من نبودم  تو خرج یومیه ت می موندی…
من همچی به تو میدادم.
پول و لباس و …
همیشه به این فکر میکنم که چرا ؟
چرا تو روت شد با من اینکارو بکنی !؟

خشم و نفرت نوشین اونقدر تازه بود که انگار همین امروز مچ منو با شوهرش گرفته.
و مثل همیشه هم که داشت به طرفه به قاضی میرفت.
از نظر اون مهرداد اصلا مقصر نبود و فقط این من بودم که باید طعنه و کنایه میشنیدم!
دندون های روی هم فشرده ام رو ازهم فاصله دادم و محض یاداوری پرسیدم:

-چرا داری این حرفهارو میزنی؟ هدفت از تکرارشون اون هم بعد از این مدت چیه؟

هنوزهم لباسم رو محکم تو چنگش نگه داشته بود.
میتونستم احساس کنم دیدن من داغ دلش رو تازه کرده بود.
با تاسف گفت:

-دخترای زیادی بودن که میخواستن مهرداد رو تور کنن…هیچوقت…هیچوقت فکرشو نمیکردم یکی از اون دخترا مار تو آستین خودم باشه!
خوب حواستو جمع کن…وای به حالت اگه تو مدتی که اینجا هستم…

از اونجایی که خوب میدونستم چی میخواد بگه دستش رو با عصبانیت  از لباسم جدا کردم  و گفتم :

-بسه  دیگه! آره من هر چی تو میگی هستم!
اصلا مم عوضی…من بد…من لاشی…
تو چطور روت میشه این حرفهارو به کسی بزنی که ازدواج کرده و الان شوهر و بچه داره!
بسه دیگه…بسه!

اینبار به سرعت از کنارش رد شدم و رفتم بیرون.
فقط چند دقیقه ی دیگه اونجا می موندم از خشم و عصبانیت منفجر میشدم…

قفسه سینه ام از خشم زیاد چنان تند تند بالا و پایین میشد که شک نداشتم اگه نیما  منو با اینحال میداد حتما میفهمید یه چیزیم هست!
سر راه ایستادم.دستمو رو قلبم گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم.
چقدر حرفهاش مثل نیش بودن.
نیش عقرب، نیش مار نیش هر چیزی که آدم بتونه شدت دردش رو درک و تصور بکنه!
هیچوقت نمیخواست حرفهای منو بشنوه.
هیچوقت!
یکم که آرومتر شدم  به سمت نیما رفتم.
غذاهارو اورده بودن اما اون سرگرم موبایلش بود تا من برسم.
نزدیک که شدم متوجه ام شد.
سرش رو بالا گرفت و با کنارگذاشتن تلفن همراهش پرسید:

-دیر اومدی بهار!

صندلی رو  کشیدم عقب و به روش نشستم و گفتم:

-آره یکم شلوغ بود!

به غذاها  اشاره کرد و گفت:

-خب شروع کن تا سرد نشده!

لبخندی تصنعی زدم و گفتم:

-باشه!

راستش دیگه  اشتهایی برام نمونده بود.
هر قاشق غذا که دهن خودم میذاشتم  فقط و فقط  بخاطر مشکوک نشدن نیما  بود و بس وگرنه دیگه میلی تو وجود من باقی نمونده بود.
اونقدر که حس میکنم اگه تشنه ترین آدم روی زمین هم باشم باز نمیتونستم چند جرعه آب بنوشم.
هر لقمه غذا که دهنم میذاشتم  به مشقت قورت میدادم  و از یه جایی به بعد هم دیگه قاشق و چنگال رو رها کردم و سرم رو به سمت پنجره ای که با ما  فاصله ی زیادی داشت چرخوندم.
ای کاش میشد تو مدتی که مهرداد و زنش اینجا هستن بریم مسافرت.
ولی حیف…حیف که نیما قبلا اتمام حجت کرد و بهم گفت بخاطر حجم زیاد کاراش قادر به انجام اینکارا نست!
اول حیف و دوم تف به این شانس!
صدای نیمه افکارمو فرار ی داد و از فکر کشوندم بیرون:

-فقط همین !؟

سرمو چرخوندم سمتش و پرسیدم:

-چی !؟

دستشو دراز کرد و انگشتشو کنج لبم کشید.سس قرمز رو با سر انگشتش جمع کرد و بعد همون انگشت رو تو دهن خودش برد و با میک زدنش جواب داد:

-چرا غذا تو نمیخوری!

آهانی گفتم و با تکون سرم جواب دادم:

-سیر شدم!

یه نگاه متعجب  به من ویه نگاه متعجب به ظرف غذام انداخت و بعد گفت:

-تو که هیچی نخوردی…

سرم رو کج کردم و مظلوم گفتم:

-آره ولی واقعا نمیتونم! سیری و گشنگیم یکی شده! یعنی گشنه ام هست اما نمیتونم چیزی بخورم!
تو هم اصرار نکن بخورم…نمیتونم!
تو ولی غذاتو بخور بعدش بریم نورهانو برداریم بریم خونه!

خوشبختانه پاپیچم نشد.
نفس عمیق کشید و گفت:

-باشه! هر طور راحتی…

سرم رو تکیه داده بودم به شیشه و بیرون رو نگاه میکردم و برای هزارمین بار بدون اینکه خودم بخوام یا تسلطی رو افکارم داشته باشم  به حرفهای زهر دار نوشین فکر میکردم!
کینه اش، کینه ی شتری شده بود و وای به روزی که این کینه ی شتری  کار دست من بده و زندگیم رو ازهم بپاشونه!

-میگم یه وقت بد نباشه بدون خداحاظی از خاله ات و دختر و دومادش از اونجا اومدیم بیرون!؟ هان !؟

سوالی که نیما پرسید باز شد همون صدایی که دسته ی پرنده های افکار  رو فراری میدن!
سرم رو از تیکه به شیشه برداشتم و جواب دادم:

-نه! مهم نیست…

پرسشی و متعجب گفت:

-نیست !؟

یکم دستپاچه شدم.انگشتهام رو توی هم قفل کردم و جواب دادم:

-آره نیست! میدونی…ما…ما اونقدرها هم که تو فکر میکنی باهم صمیمی نیستیم.ارتباطی نداریم و شاید فقط تو مناسبتها همدیگرو ببینیم در کل رابطه ما اونطور که تو فکر میکنی نیست!

شقیقه اش رو خاروند و انگار که براش صحبتها غیر منطقی باشه گفت:

-عجیبه!

نبشخندی زدم و پرسیدم:

-چرا !؟

کنج لبهاش رو به پایین خم کرد و جواب داد:

-من همیشه برعکس فکر میکردم.
آخه شماها کلا بیشتر از اینکه باماها ارتباط داشته باشین منظورم خانواده پدریه بیشتر با دایی و خاله هات رفت و آمد داشتین!
مثل اینکه اشتباه فکر میکردم…راستی چقدر قیافه پسره آشنا بود واسم…حس میکنم قبلا دیدمش ولی کجا یادم‌نمیاد…

دیده بودش ولی خداروشکر که یادش نمیومد.
اون تو تهران منو با مهرداد دید.
و واقعا نیما چه احساسی نسبت بهم پیدا میکنه اگه بفهمه من در گذشته چیکار کردم !؟
اگه بفهمه این دختری که اینقدر حالا بهش علاقمند شده در گذشته  با شوهر دختر خاله اش وارد ارتباط شده!
لعنت !
احساس من رو فقط کسایی میتونن درک و تصور کنن که تو گذشته کاری کردن که برملا شدنش در آینده لحظه ای آرومشون نمیزاره.

سر انگشتهاشو به فرمون زد و گفت:

-بریم نورهان رو برداریم و برگردیم خونه که خیلی خستمه!

اسم نورهان که اومد یادم اومد من یه بچه کوچولو دارم که ازصبح ندیدمش و…
و همین یاداوری منو با حجم زیادی ار دلتنگی مواجه کرد!
اووووف!
نورهان! نورهان !
پسر بیچاره!
امیدوارم  فرصت فکر کردن به من رو اصلا پیدا نکرده باشه که از فرط دلتنگی چشمهای خوشگلش پر از اشک بشه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ

دانلود رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ به صورت pdf کامل از گلناز فرخ نیا 4.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ : من سفید بودم، یک سفیدِ محضِ خالص که چشمم مانده بود به دنباله‌ی رنگین کمان… و فکر می‌کردم چه هیجانی دارد تجربه‌ی ناب رنگ‌های تند و زنده… اما تو سیاه قلم وجودت را چنان عمیق بر صفحه‌ی…
IMG 20230123 235130 203

دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم 4 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۲ ۱۵۵۸۴۷۶۳۹

دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم…
IMG 20240701 230458 934

دانلود رمان سالاد به صورت pdf کامل از لیلی فلاح 4 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     افرا یکی از خوشگل ترین دخترای دانشگاهه یکی از پسرای تازه وارد میخواد بهش نزدیک. بشه. طرهان دشمنه افراست که وقتی موضوع رو میفهمه با پسره دعوا میگیره و حسابی کتکش میزنه. افرا گیجه که میون این دو دلبر کدوم ور؟ در آخر…
رمان بر دل نشسته

رمان بر دل نشسته 4 (4)

5 دیدگاه
خلاصه رمان بردل نشسته نفس، دختر زیبایی که بخاطر ترسِ از دست دادن و جدایی، از عشق و دلبسته شدن میترسه و مهراد، مهندس جذاب و مغروری که اعتقادی به عاشق شدن نداره.. ولی با دیدن هم دچار یک عشق بزرگ و اساطیری میشن که تو این زمونه نظیرش دیده…
Romantic profile picture without text 1 scaled

دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی 2 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۵ ۱۴۰۱۳۷۸۷۶

دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی 3.7 (3)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۱۵۹۹۴۸

دانلود رمان پالوز pdf از m_f 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fooooolad
Fooooolad
1 سال قبل

بچه ها کی پارت جدید میزارن ؟!

عمه ی نویسنده ی رمان دلارای
عمه ی نویسنده ی رمان دلارای
1 سال قبل

کاملاااا به نوشین حق میدم واقعا حرفاش درست بودن بهار نمک نشناسی کرد

Mobin
Mobin
1 سال قبل

بچه ها فصل قبلی نیما کی مهردادو دید؟
من یادم میست لطفا اگه کسی میدونه بگه

Maaayaaa
Maaayaaa
پاسخ به  Mobin
1 سال قبل

من خوندم ولی زیاد یادم نیست ولی یه بار جلوی یه آرایشگاه بود که بهار رفته بود با صاحب اونجا فکر کنم دنبال خونه بود یا جلوی یه رستوران بود فکر‌کنم

محدثه
محدثه
پاسخ به  Mobin
1 سال قبل

یه بار نیما اومده بود تهران که وسایلاشو بده از اونور هم مهرداد اومد

0-0
0-0
1 سال قبل

عام اوکی..ولی بنظر من بهار هیچ حقی برای عصبانی شدن ندارع..💀

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x