رمان دختر نسبتاً بد فصل دوم پارت آخر

4
(9)

 

 

 

 

 

نگاهی به نورهان انداختم.

وقتی اینطور بی حوصله و خسته خودش رو مینداخت تو آغوشم یعنی دلش میخواست بخوابه خصوصا اینکه  شکمش پر شده بود.

قبل از اینکه از جا بلند بشم کیفم  پولم رو که از قبل کنار گذاشته بودم برداشتم و گفتم:

 

 

-بابت مهمون نوازیتون ممنونم.

بگین چقدر یاید بهتون بدم!

 

 

پوزخندی زد و گفت:

 

 

-هیچی!

 

 

متعجب تماشاش کردم.

محض رضای خدا که نمیشد به کسی لطف کرد اون هم وقتی احتمالا  این تنها راه امرارمعاشش بود.

بازم لبخند زدم و گفتم:

 

 

-آخه هیچی که نمیشه…من پول کافی دارم.

لطفا بگین چقدر باید پرداحت کنم!

 

 

استکان کمر باریکش رو کنار گذاشت و گفت:

 

 

-جوابمو قبلا شنیدی.هیچی!

 

 

عجب زن عجیبی بود.

البته…دلم میخواست بگم یه زن مهربون تو قالب یه آدم عبوس و جدی !

از جا بلند شدم و همزمان گفتم:

 

 

-پس میرم نورهان رو بخوابونم اما اگه کاری از دستم برمیاد بگین انجام بدم…تمبز کادی…دوادرمون ساده…هرچی…

 

 

دستی تکون داد و گفت:

 

 

-نمخواد…بچه ات رو بخوابون.این بهتره…

 

 

لبخند زدمو  اینبار  بدون هیچ حرفی از کنارش گذر کردم و نورهان رو بردم بالا تا بخوابونم.

نمیدونم قرار بود چه سرنوشتی در انتظارم باشه اما هرچی که بود اصلا حس خوشایندی نسبت بهش نداشتم.

همه چیز تیره و تار و محو بود.

مثل همین جاده ی مه آلود.

نورهان رو دراز کردم رو تشک نرم و گرم و  شروع کردم نوازش کردن و واسش لالایی خوندن.

خسته بود که تا دستم بدنش رو نوازش کرد فورا پلکهاش روی هم افتادن و خوابش گرفت.

دلم بیشتر ار خودم به حال اون میسوخت که نمیدونستم تا کی میتونم توی یه ده کوره ی دور افتاده از پدرش دورش نگه دارم.

خدایا…

من رو چه طور قضاوت میکنن ؟

نبودنم رو چطور تعبیر میکنن؟

در موردم چیفکر میکنن؟

زنی که با داشتن بچه به شوهرش خیانت کرد و بعدهم بچه رو برداشت و زد به دل جاده و کوه !؟

 

هجوم این فکرهای جورواجور آزار دهنده آه از نهاد من مایوس بلند کرد.

خودمم کنار نورهان دراز کشیدم  و بعد آهسته و نجوا کنان لب زدم:

 

 

“چقدر عمر خوشبختی ما کوتاه بود…”

 

 

 

 

 

 

 

اگدچه خواب بودم اما سنگینی نگاه های یکنفر رو کاملا روی صورتم خودم احساس میکردم.

انگار  که  جز من و پسرم یکنفر دیگه هم  توی اون اتاق بود.

یکی که به ما خیره بود!

 

پلکهام رو به آرومی از هم باز نگه داشتم و اولین چیزی که دیدم نیمایی بود که کنار نورهان نشسته بود و با غصه و حال خرابی من و اونو نگاه مینداخت!

مطمئن بودم خوابم اما…

اما نبودم.

من خواب نبودم و نیما واقعا اینجا بود.

وحشت زده نیم خیز شدم و یهش خیره شدم.

زبونم بند اومده بود و حتی انگار قدرت تکلمم از دست داده بودم.

منتظر طوفان بودم.

منتظر یه فاجعه …

آخه اون ابنجا چیکار میکرد.

چطوری تونست مارو پیدا کنه؟

از کجا فهمیدی اینجاییمم…

 

هم ترس به من هجوم آورد و هم هزار سوال ریز و درشت.

خوب نبودم…انگار دنیا روی سرم هوار شده بود.

 

سکوت خودش رو شکست و بدتر از من با حال خرابی گفت:

 

 

-بهار…

 

 

 

صداش خش داشت و بیجون بود.عین صورتش….

عین صورتش که انگار ده سال پیرتر شده بود.

من بی حرف و همچنان وحشت زده بهش خیره بودم که مستاصل پرسید:

 

 

-چرا منو ول کردی رفتی؟نگفتی من بدون و تو نورهان می میرم !؟

 

 

نفس بریده و وحشت زده تماشاش کردم.

با تمام وجودم آرزو میکردم خواب باشم اما نبودم.

این بیداری بود!

بیداری…

دچار ترسی بودم که فقط مادری که ترس از دست داشتن بچه اش رو داشته باشه میتونه درکم بکنه.

اشک ریختم و گفتم:

 

 

-من به تو خیانت نکردم نیما.

به روح پدرم جز تو به هیچ کس دیگه ای دل نبستم… ولله که دروغ نمیگم…

 

 

اشکهام پی درپی از چشمهام سرازیر میشدن.

از چشمهای منی که کارم رو تپوم شده می دیدم و هیچ راهی واسه نجات هودمو زندگیم نمی دیدم…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

میدونستم.

میدونستم که نیما از خیانت نمیگذره.

و…و احساس من این بود حتی اگه بدونه من در گذشته همچین کاری کردم هم محال ازم بگذره.

 

همچنان خیره به چشمهام بود.

بیشتر یه تماشاگر بود تا یه سخنران!

تا کسی که بخواد داد و هوار راه بندازه بچه رو برداره و بره.

با صدای لرزون و گریه الودی پرسیدم:

 

 

-اومدی که نورهان رو ازم بگیری و بری !؟

 

 

سرش رو به آرومی تکون داد و جواب داد:

 

 

-نه…اومدم که بپرسم منو چی دیدی که فکر کردی باید بری ؟

 

 

آهی کشیدم و افسرده و غمیگن  نگاهمو دوختم به صورتم نورهان.

مثل کشتی به گل نشسته ها بودم.

مثل کسی که همه چیزش رو از دست داده باشه.

بی توجه به اشکهایی که پی درپی داشتن رو صورتم روون میشدن گفتم:

 

-من یه کار اشتباه کردم ولی تو گذشته…وقتی که با یه دل شکسته از شیراز به تهران رفتم.

وقتی که دستهام خالی بود.

وقتی که بابایی در کار نبود.

وقتی که طلبکارا هر  چیز که واسمون به جا  مونده بود رو ازمون گرفتن..وقتی مامان و بهراد تو شرایط بدی بودن.

من پول خرید یه ساندویچ هم نداشتم اما مهرداد کمکم کرد…کمکش از سر احساسی بود که میگفت بهم داره.

کمک کرد برای مامان و بهراد خونه رهن کنم.

کمک کرد واسشون خرجی بفرستم و خیلی کمکهای دیگه که کم کم منو به خودش مدیون کرد و همین مدیون شدن باعث شده بود این رابطه برخلاف میل من ادامه پیدا کنه درحالی که من نمیخواستم واسه همین یه خونه اجاره کردم.

که ازشون دور بمونم اما مهرداد بازم اومد دنبالم…

همونجا بود که نوشین منو تو چشم مادر و داییم خراب کرد.

من شدم مقصر تمام اتفاقها.

شدم خائن…

 

 

به حرف اومد و صداش به من میگفت حال اون هم داغونتر از منه،وقتی که گفت:

 

 

-اگه مهرداد رو دوست دادی من از زندگیت میرم

 

 

با گریه  و صدای لرزون سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم:

 

 

-نه…نه…قسم میخورم جز تو هیشکی رو نخواستم و نمیخوام…

اونی که من دوست دارم تویی…توووو

 

باورم نمیشد…

هر چیزی که تا به اون لحظه فکر کرده بودم تمام معادلات ،تفکران، تصورات و احساساتم همه غلط اندر غلط از اب در اومده بودن.

 

فکر میکردم قراره با یه طوفان رو به رو بشیم اما با آغوشش مواجه شدم.

تنها چیزی که از خدا طلب کرده بودم همین بود.

تنها چیزی که میتونست منو به زندگی برگردونه!

 

 

 

برای من مهم نیست تو توی گذشته با کی بودی و چه ارتباط درست یا غلطی داشتی.

تو نادیده گرفتی من قبلا زن داشتم…تو اخلاقهای گند منو با خودت نادیده گرفتی…

چرا فکر کردی منم نمیتونم گذشته ی تورو نادیده بگیرم؟!

گور بابای تمام آدمایی که میخوان مارو ازهم جدا کنن.

گور بابای همشون…

من دنیا رو با تو و نورهان میخوام…از وقتی رفتین حالم خرابه…

کی میتونه از دلیلای حال خوبش دل بکنه که من بتونم؟

 

 

 

-من مطمئن بودم اونا پشتم خیلی چیزا میگن و تو مجبوری که باور کنی…

 

 

دستشو رو کمرم کشید و گفت:

 

-وقتی رسیدم خونه دوربین همسایه رو چک کردم.

مهرداد فقط تا دم در خونه اومده بود…همین بهم ثابت کرد اون دونفر هرچی گفتن چرند بوده!

هم رویا هم نوشین!

من به تو ایمان دارم…

 

 

برای اولینبار احسای کردم خدا یه نگاهی به منم انداخته.

من رو هم لا به لای اینهمه آدمیزاد دیده و بهم لطف کرده.

 

حلقه ی دستهامو دور بدنش تنگ کردمو گفتم:

 

 

-دوست دارم نیما….خیلی دوست دارم…

 

نفس عمیقی کشید و چشمهاشو روهم فشرد و همچنان منو تو بغل خودش نگه داشت…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دستهاشو به آرومی از دور بدنم شل کرد و کمی خودش رو کشید عقب و دوباره نگاهی به نورهان انداخت.

خم شد و همه جای صورتش رو بوسید.

با بغض تماشا کردم.

دست تپل نورهان رو گرفت و گذاشت جلو ی صورتش و  بوش کرد.

کارهای نیما که نشون میداد چقدر دلش واسه پسرش تنگ شده بود  من رو بابت کاری که انجام داده بودم به تاسف مینداخت واسه همین آهسته گفتم:

 

 

-متاسفم نیما…متاسفم که اینکارو کردم!

 

 

سرش رو بالا گرفت و نگاهی به صورت خیس اشکم انداخت و گفت:

 

 

-اشکالی نداره…اتفاقیه که افتاده! گریه نکن…

 

 

انگشتشو زیر چشمم کشیدمو و گفتم:

 

 

-اونقدربهم ریخته بودم که نمیدونستم چی درسته چی غلط.فقط احساس کردم باید برم!

 

 

دستشو دراز کرد و گذاشت روی سرم و با زدن یه لبخند گفت:

 

 

-دیگه بهش فکر نکن خب؟

فراموشش میکنیم و دیگه نمبزاریم کسی  بینمون فاصله بندازه…قبوله !؟

 

 

با بغض سرمو تکون دادم و گفتم:

 

 

-اهوم…قبوله!

 

 

با صدای بابا گفتن نورهان هردو سرهامونو به سمتش برگردوندیم.

نیم خیز شد و خودشو انداخت تو بغل نیما  و نیما هم شروع کرد بوسیدنش:

 

 

-بابایی…خوبی؟ آره؟ دلت واسم تنگ شده بود؟

 

 

نورهان سرش رو تکون داد و نیما خندید و گفت:

 

 

-عه؟ دل منم تنگ شده بود…دل منم واست تنگ شده بود تپل خان

 

 

نفس  عمیقی کشیدم و بهشون خیره شدم.

نمیدونستم با چه زبونی از خدا بابت اون لحظه تشکر کنم.

بابت اینکه نذاشت باز زندگی هوار بشه روی سر من و سختی هایی که خودم کشیدم بچه ام هم بکشه…

 

 

 

 

 

 

 

 

راز نگه دار نبودن سهند به سودم تموم شد و فکر کنم وقتی برگشتم شهر باید حسابی ازش تشکر کنم.

نیما نورهان رو بغل کرد و  همراه باهم از اتاق اومدیم بیرون.

به سمت بی بی  خاتون که تکیه به پشتی داده بود  و بافتنی میبافت رفتم و گفتم:

 

 

-ممنون بی بی خانم که اجازه دادین  اینجا بمونم!

 

 

نیما به سمتم اومد کنارم ایستاد و گفت:

 

 

-منم  ازتون بی نهایت ممنونم که از همسر و بچه ام مراقبت کردین

 

 

بالاخره لبخند زد.لبخندی که  صورت جدیش رو به شدت خوشگل کرد.

نگاهی به من انداخت و  شوخ طبعانه گفت:

 

 

-اصغر بنزین آورده! میخوای راهی بشی !؟

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-میشم ولی مقصدم شهره نه روستا!

 

 

از جا بلند شد و اومد سمتمون و گفت:

 

 

-الان واسه رفتن دیره…امروز اینجا باشین.برین این دور و بر بگردین و شام وهم مهمون من.

فردا صبح برین..اینطور بهتره!

 

 

نگاهی به نیما انداختم تا نظر اونم بدونم و همزمان پرسیدم:

 

 

-نظر تو چیه نیما؟

 

 

لبخند زد و گقت:

 

 

-موافقم…بمونیم!

 

 

خندیدم و رو به بی بی خاتون گفتم:

 

 

-پس می مونیم و امشب هم باز  مزاحمتون میشیم!

 

 

لبخند محوی زد و گفت:

 

 

-مراحمید…

 

 

با نیما از اون کلبه زدم بیرون و  زدیم به دل طبیعتی که هرچی از سرسبزی اما سردیش بگیم کم گفتیم.

ولی اون سرسبزی و مه آلودی دلنشین بود.

نیما نگاهی پر تحسین به دور اطراف انداخت و گفن:

 

 

-اینجاهم دست کم از شمال نداره هااا…یه کلبه بسازیم اینجا هر وقت ار کره خرهای توی شر خسته شدیم بیایم اینجا

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-بسازیم…

 

 

لبخند زد و انگشتهای دستمو محکم گرفت…

نفس عمیقی کشیدم و صورتش رو خیره تماشا کردم.

اون بهترین اتفاق زندگیم بود…

بهترین…

 

پایان

 

سیما نبیان منش❤️

 

💙🤝

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هنگامه
هنگامه
1 سال قبل

میتونست توفصل اول هم تموم کنه ،نیاز به فصل دوم نبود چون خیلی کوتاه بود

مهدیس
مهدیس
1 سال قبل

گویا فصل سوم هم داره تازه

هنگامه
هنگامه
پاسخ به  مهدیس
1 سال قبل

فکرنکنم!واقعا؟

Tamana
1 سال قبل

عه پارتِ آخر بود؟!! خب چه خوب که به خوبی تموم شد ،فکر نمیکردم فصل دومش انقدر زودتر تموم بشه اما اشکال نداره خوب بود👌🏻

nazi
nazi
1 سال قبل

انتظار تموم شدنش رو نداشتم ولی واقعا رمان قشنگی بود

yegane
yegane
1 سال قبل

اتمام قشنگی بود ممنون ازتون
میش ب جای این رمان از نویسنده ی رمان وهم رمان بزارین

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط yegane
Sahar
Sahar
1 سال قبل

عالی بود👌
چه خوب که نویسنده کشش نداد

بهار
بهار
1 سال قبل

پایان غیرمنتظره ای داشت ولی خوب بود که کشش نداد به نظرم میتونست تو همون جلد اول نیما قضیه رو بفهمه

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

مرسی نویسنده‌ی عزیز دمت گرم که الکی کشش ندادی عالی بود.

Hani
Hani
1 سال قبل
در انتظار تایید

عالی بود ولی خوب موقعی پایان ندادی من توقع پایان رو نداشتم ضد حال خوردم😂😒

یاس
یاس
1 سال قبل

رمان زیبایی بود با اینکه فکر نمیکردم فصل دومش اینقدر زود تموم شه ولی خب همین که کش دار نشد و همه چی منطقی و به خوبی تموم شد از نقطه قوتشه ممنان نوسنده عزیز هرجا هستی موفق باشی

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x