9 دیدگاه

رمان عشق تعصب پارت 41

1
(1)

 

_ وقتی عاشق بشی میتونی من و درک کنی ، جدایی از معشوقت خیلی سخت میشه واست !.
بعدش بلند شدم راه افتادم داخل حیاط همراهم اومد و پرسید :
_ چرا پیش خانواده خودت نرفتی ؟
_ مامانم مشهد زندگی میکنه پیش خانواده اش دوست نداشتم پسرم اونجا بزرگ بشه دوست داشتم پیش خانواده پدرش بزرگ بشه همه چیزش مثل پدرش بشه
_ اما الان مجبور هستی بری ‌.
_ درسته مجبور هستم واسه همیشه برم اما من واقعا دوستش داشتم نمیتونم بفهمم مامان چرا انقدر عوض شد یهو اون واقعا در حق من مادری کرده درست مثل پرستو باهام رفتار میکرد .
_ در ظاهر شاید اما در باطن نه ، هیچکس از قلب یکی دیگه خبر نداره
با تاسف سرم رو تکون دادم :
_ درسته
_ بهار
_ بله
_ خونه داری مگه ؟!
_ آره یه جایی هست میرم بعدش دنبال کار نیمه وقت میگردم کاری که باید از اول انجام میدادم اما هنوز دیر نشده .
_ بهار من واست یه پیشنهاد دارم !
با چشمهای ریز شده بهش خیره شدم و گفتم :
_ چه پیشنهادی داری ؟
_ میتونی واسه من کار کنی .
_ چه کاری ؟
_ یه خونه جدید خریدم نیاز دارم یکی آشپزی کنه خونه رو تمیز کنه میدونم پیشنهاد مناسبی نیست اما وقت زیاد نمیخواد ، میتونی بیشتر کنار پسرت باشی درآمدش هم خوب هست ، میتونی بهش فکر کنی .
_ باید خونه تو زندگی کنم ؟
سرش رو تکون داد ؛
_ آره
_ اما …
وسط حرف من پرید :
_ نیاز نیست نگران باشی همه چیز آماده هست میتونی واسه یه مدت کوتاه باشی بعدش هر جایی دوست داشتی بری اما این شغل خوبیه یه زن مسن با خانواده اش هم به عنوان سرایدار هستند
_ میشه بهش فکر کنم ؟.
سرش رو تکون داد :
_ البته !.

باید پیشنهاد کیانوش رو قبول کردم ، اینطوری میتونستم از پسرم هم مراقبت کنم رفتم پایین که فقط مامان تو آشپزخونه بود
_ بهار
سرد جوابش رو دادم :
_ بله
_ بشین میخوام باهات صحبت کنم .
نشستم روبروش زل زدم بهش منتظر بودم ببینم چی میخواد بهم بگه چند تا نفس عمیق کشید و شروع کرد به حرف زدن :
_ تو دوست داری بری مستقل زندگی کنی برو اما اجازه نمیدم بهت که یادگار پسرم رو با خودت ببری بهار من دوستت داشتم فقط به عنوان عروس و مادر نوه ام اما حالا که وقتش شده راهمون از هم جدا بشه بهتره یه سری چیز ها مشخص بشه من دوست ندارم بهنام همراه تو باشه تو مریض هستی به سختی از پس خودت برمیای چطور میتونی مراقب بهنام باشی ؟
اشک تو چشمهام جمع شده بود ناباور بهش خیره شده بودم چجوری میتونست همچین حرفایی به من بزنه چجوری دلش میومد هنوز تو شک شنیدن حرفاش بودم زیادی واسم سخت بود
_ شما واقعا آدم بدی هستید
با شنیدن این حرف من با عصبانیت بلند شد و داد زد :
_ من بعد مرگ پسرم بهت پناه دادم یه مریض روانی بودی برات پرستار گرفتم کمکت کردم خرجت با من بود حالا میگی بد هستم ؟
بلند شدم خیره به چشمهاش گفتم :
_ شما خوبی های زیادی در حق من کردید که فراموش نمیکنم اما بد بودن امروز شما رو هم هیچوقت فراموش نمیکنم ، پسرم رو با خودم میبرم اجازه نمیدم پیش شما باشه اون تنها چیزی هست که دارم .
بعدش خواستم برم که فریاد کشید
_ اجازه نمیدم بهنام رو با خودت ببری
به سمتش برگشتم
_ دست شما نیست .
بعدش راه افتادم داخل سالن شدم که دستم رو کشید و داد زد :
_ اتفاقا دست منه و نمیزارم نوه ی من و جایی ببری ، شاید اگه بهادر با دختر خواهرم ازدواج میکرد الان زنده بود
_ چرا این همه مدت سکوت کردید ؟
با تنفر لب زد :
_ چون بهنام کوچیک بود ، چون آدم ترحم انگیزی شده بودی الان که داری گورت رو گم میکنی هر قبرستونی میخوای برو اما اجازه نمیدم نوه ی من باهات بیاد .

چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم چطور تونست همچین چیزی بهم بگه لبخند تلخی روی لبهام نقش بست خیره به چشمهاش شدم و گفتم :
_ من هیچوقت نمیدونستم شما تا این حد نسبت به من احساس بدی دارید .
_ من هیچوقت دوستت نداشتم فقط بخاطر خوشحالی پسرم وانمود میکردم دوستت دارم فقط همین میمونه مطلب آخر که باید بفهمی این هست من اجازه نمیدم بهنام پیش تو باشه .
_ من پسرم رو با خودم میبرم حتی اگه به قیمت این باشه که ‌…
_ بهنام با تو میاد چون پسر توئه
با شنیدن این حرف کیانوش ساکت شدم به سمتش برگشتم که مامان گرفته گفت :
_ کیانوش
کیانوش با اخم بهش خیره شد :
_ چجوری میتونید باعث بشید یه مامان از بچش جدا بشه هان ؟
مامان دستی به صورتش کشید
_ من همچین چیزی نمیخوام اما ….
_ بهنام با مادرش میره شما نمیتونید مانع باشید .
مامان ساکت بود سریع از آشپزخونه خارج شدم که بابا رو دیدم به سمتش رفتم و گفتم :
_ شما هم از من متنفر هستید !؟
سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد :
_ نه
_ پس چرا مامان این همه سال وانمود به دوست داشتن من کرد وقتی تا این حد نسبت به من تنفر داشت ؟
چشمهاش گرد شده بود با شک پرسید :
_ چرا همچین چیزی میگی ؟
_ مامان خودش گفت .
_ دروغ گفته
پوزخندی بهش زدم :
_ آره مشخص بود
بعدش از کنارش رد شدم سمت اتاق بهنام رفتم پسرم راحت گرفته بود خوابیده بود ، غمگین بهش خیره شدم همیشه دوست داشتم پیش خانواده پدرش بزرگ بشه تا فراموش نکنه هر چیزی که به باباش مربوط میشه اما با کاری که مامان انجام داد مجبور هستیم بریم ‌.

تموم وسایل های پسرم و خودم رو جمع کردم ، صبح خیلی زود بیدار شده بودم بعد خوردن صبحانه قبل اینکه کیانوش جایی بره صداش زدم :
_ کیانوش
به سمتم برگشت و گفت :
_ بله
_ میشه چند دقیقه صحبت کنیم ؟!
با شنیدن این حرف من سرش رو تکون داد
_ البته بیا بریم داخل حیاط چون بعدش من باید برم جایی .
_ باشه
همراهش رفتیم سمت حیاط چند دقیقه ساکت بودم نمیدونستم چجوری بهش بگم که خودش گفت :
_ خوب نمیخوای بگی چیشده !؟
نگاهم رو بهش دوختم و گفتم :
_ من میخوام بیام پیشت کار کنم فقط میتونی از امروز بهم جا بدی وسایلم رو بیارم و همراه پسرم بیام ؟
کمی ساکت بهم خیره شد
_ چرا همچین تصمیمی گرفتی !؟
_ من این همه سال مامان رو صادقانه دوستش داشتم اما اون همیشه از من متنفر بوده و فقط نقش بازی میکرده میخوام با پسرم یه زندگی بسازم میخوام مثل باباش مرد بشه .
کیانوش ابرویی بالا انداخت و پرسید :
_ الان زن عمو رو دوستش نداری ؟
تلخ خندیدم :
_ مگه میشه دوستش نداشته باشم ؟ من دوستش دارم خیلی زیاد حتی بعد شنیدن حرفاش که باعث شد قلبم شکسته بشه واسه همین هیچ بی احترامی نمیکنم ، مامان به گردن من حق داره .
کیانوش لبخندی محوی روی لبهاش نشست
_ چمدون هاتون رو آماده کردی ؟
_ آره
_ پس بریم بالا من وسایل شما رو میارم تو ماشین میبرمتون خونه خودم از این به بعد اونجا زندگی میکنید اگه واست سخت نباشه .
با تشکر بهش خیره شدم همین که بهم جا و کار میداد خیلی خوب بود ، چه سختی میتونست واسه من داشته باشه ، سخت اینجا بود که مامان دوستم نداشت و فقط داشت نقش بازی میکرد
_ بهار
با شنیدن صداش به خودم اومدم و گفتم :
_ بله
_ چیشده چرا غرق شدی ؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
Screenshot ۲۰۲۳۰۱۲۳ ۲۲۵۴۴۵

دانلود رمان خدا نگهدارم نیست 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۷ ۱۶۲۱۴۷۷۳۵

دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۲۴۱۰۰۴۵۶

دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان…
رمان شهر بازي

رمان شهر بازي 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۷ ۱۱۳۳۳۹۵۳۱

دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی) 0 (0)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۹۱۷۶۲۱

دانلود رمان انار از الناز پاکپور 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشاSs
نیوشاSs
4 سال قبل

من دوباره تصادفی اومدم سراغ این رمان•
کتاب۱/یعنی فصل اول این رمان= استاد یا رئیس مغرور من/ رو هم نخونده بودم پارت۴۱ خوندم حدس زدم که این بهادر حتما باید آدم خوبی بوده باشه که زنش اینجوری ازش تعریف میکنه حتی بعداز مرگ هم به هیچکس جز اون فکرنمیکنه‌ و {مثل یکی از آشناهای ما یعنی زن عموی همکلاسی سابقم که الان۱۵سال شوهرش تو تصادف فوت شده هنوزکه هنوزبا یه دختر۱۶ساله تنهازندگی میکنه••••) حتما فرشته ای بوده واسه خودش که زنش میخواد پسرش هم مثل پدر مرحومش بشه••• من بیخبر رفتم پارتهای اول خوندم/پارت۱تا۱۱/ 👣👀😳😵😨 😱👺👿😈 اووووه فهمیدم خییییییییییلی اشتباه کردم این بهادرهم یه بیمارروحی روانی دیگه[ دیوونه••••] دیگه مثل:ماکان_آرمان•آرمین_هاکان_فرشاد_آرشاویر_ پارسا_ نوید_ و•••••••••••اهورا_آرمین و امیر_آریا_ نیما
و امثال اینا هست••••😳😵😨😱

م
م
پاسخ به  نیوشاSs
3 سال قبل

مریض تو که خودت واسه خودت رمان نوشتی🤣

دختری که آهنگ امید مینوازد💙
دختری که آهنگ امید مینوازد💙
4 سال قبل

😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶😶

فاطمه
فاطمه
4 سال قبل

خاک برسرت بااین چرت نویسیت

darya
darya
4 سال قبل

خیلی چرت شده رمانش دیگه ارزش خوندن نداره

Ghazal
Ghazal
4 سال قبل

واقعا همین بعد این همه مدت واقعا داره گند میزنه نویسنده تو رمان خب نمیتونی دیگه بنویسی تمومش کن چرا چرتش می‌کنی

Neda
4 سال قبل

عالی بود
این شعرم تقدیم به همه
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست
آرزویم این است
آنقدر سیر بخندی که ندانی غم چیست….

kiana
kiana
4 سال قبل

اوايل اين رمان خيلي خوب بود ولي الان ديگه داره چرت ميشه :/

ستاره خانم
ستاره خانم
4 سال قبل

خیلی کلیشه ای و بی نمک شده
دقیقا عین رمانای آفلاین چرت شده :/

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x