رمان وهم پارت 25

0
(0)

 

سکوت کردم که ناگهانی گفت:
-نفهمیدی چی شد؟مگه نرفته بودی بابت یکی از موکلات باهاش حرف بزنی،پس چرا یهو اینجوری شد؟
خیلی نرم به اراز نگاه دوختم. همچنان سکوت کرده بود. وقتی ارس برای کارای ترخصیم رفت،بهم گفت به ارس گفته من بخاطر پرونده تجاوز یکی از موکلام رفتم سراغِ اصلانی و بعدش هیچ خبری ازم نشده.ه. جی پی اسم از کار افتاده بود ونگرانم میشن و مجبور میشن ارس رو اینجور در جریان بذارن. اما طبقِ گفته های ارس،بازهم یه ناشناس براش لوکیشن منو فرستاده و خودش همراه با اتش و اراز به سراغم اومدن. اما اراز می گفت هیچ خبری از اصلانی نبود و فقط من رو که بیهوش روی یه مبل افتاده بودم،پیدا کرده. اتش برای پیدا کردن خبر رفته بود و اراز من و ارس رو می رسوند.

-نیاز؟نیاز خوبی؟
دست های ارس که روی دستم نشست،از هپروت بیرون اومدم و گفتم:
-اره خوبم.
دستشو محکم بین دستم گرفتم و گفتم:
-باور کن هیچی نمی دونم. قرار ملاقات داشتیم،بهم گفت بریم یه اتاق دیگه منم قبول کردم ولی همین که برگشتم،یه دستمال گذاشت روی دهنم و دیگه هیچی یادم نیست. چشممو که باز کردم دیدم…
خواستم بگم روی یه باربند بسته شده بودم اما نمی تونستم بهش بگم،توسط سایه نجات پیدا کردم!!!
سرفه ای کردم و بی خیال تر گفتم:
-باور کن چیزی یادم نیست. فقط فهمیدم تو یه خرابه ام و اونقدر بی حس بودم که نمی تونستم تکون بخورم.
اراز همچنان سکوت کرده بود که ارس از بین دو صندلی خم شد و دستم رو نوازشی کرد و با محبت گفت:
-فکر کنم این عوضی ام مثلِ اون موکلت که زنشو زده بود خواسته زهر چشم بگیره.
دو سال پیش،پرونده ای رو یکی از دوستام معرفی کرد که زنی بخاطر کتک های شدید شوهرش توی بیمارستان بستری شده. اونقدر

رفتم و اومدم و با اون خانوم صحبت کردم تا راضی شد برای شکایت اقدام کنم اما شوهرش بهم زنگ و زد قرار ملاقات گذاشت و از شانس خوبم،خیلی اتفاقی با ارس رفتم که شوهرش وقتی خواست بهمون حمله کنه،توسط ارس دستگیر شد. از این اتفاق ها،در این چند سال وکالتم زیاد اتفاق افتاده بود و ارس خیلی مشکوک نمی شد.
-نیاز،باید خیلی بیشتر مراقب باشی. این روزا انقدر اتفاقات عجیب غریب داره می افته و چیزای جدید می شنوم که از فردا برات یه مامور می ذارم.
با دست ازادش محکم موهاشو کشید و با غیض گفت:
-لعنت به من،اگه امروز برات مامور گذاشته بودم این بلا سرت نمی اومد.
خودم رو جلو کشیدم و با استفهام گفتم:
-چی شده ارس؟چی فهمیدی مگه؟
نفس سنگینش رو بیرون فرستاد و با اه گفت:
-روز به روز دارم بیشتر به اینکه ترنم داشته چی کار می کرده شک می کنم.
شاخک هام تکون خورد و نگاهم قدر لحظه ای با نگاه اراز گره خورد با استرس گفتم:
-چی شده؟چی فهمیدی ارس؟
دستم رو رها کرد و دستی به ته ریشش کشید و با کلافگی گفت:
-یه سری مدارک جدید پیدا شده که نشون میده،قتل ترنم کار همین سایه است.
بلافاصله از جا پریدم و با تته پته گفتم:
-چی…چی گفتی؟
سنگینی نگاه اراز،دست و پام رو جمع می کرد و ارس با دقت نگاهم کرد و با اخمی که روی صورتش نشسته بود گفت:
-چند روز پیش،یکی بهم زنگ زد و خواست یه ملاقات خصوصی داشته باشیم. بهم گفت که یه سری اطلاعات از مرگِ ترنم داره. توی یه شهر بازی قرار گذاشتیم و بهم گفت باید قول بدم اسمی ازش توی پرونده برده نشه. توی ساختمون رو به رویی خونه ترنم زندگی می کنهنه و یکی از سرمایه دارایِ به نام تهرانه. زن و بچه داره و مثل اینکه مدتی بوده شک داشته به زنش. می گفت متوجه می شدم شبا تا تا دیر وقت بیدار می مونه و به بهونه های الکی میره ساختمون رو به رویی.

می گفته به ترنم سر می زنه،اما میگه یه روز زنش رفته ساختمون رو به رویی و گفته پیشه ترنمه و بعد اتفاقی این اقا رفته دنبالش و دیده اصلا ترنم خونه نیست. تعریف می کرد وقتی به خانومش گفته کجا بودی،گفته بوده خونه ترنم بودم و اینم به روش نیاورده که داره دروغ میگه.. متوجه میشه خانومش با یکی از ساکنین اون ساختمون رابطه داره اما نمی دونسته دقیقا کیه. با وکیل حرف زده بود و بهش گفته بودن باید مدرکی بیاری تا ثابت کنی داره خیانت می کنه. شبِ قتل ترنم،به خانومش پیام میده که نمی تونه بیاد خونه و منتظر می مونه تا ببینه زنش کجا میره. می گفت دیدم از خونمون رفت بیرون و رفت ساختمون رو به رویی. تعقیبش می کنه و وقتی زنش میره پارکینگ. طبق فیلمی که گرفته،خانومش با اون اقا توی پارکینگ همو خیلی گرم بغل می کنن و در کمال وقاحت شاهد بوسه مخفیانشون هم توی پارکینگ بوده که وسطای فیلم،یهو مرد قد بلندی که کلاه به سر داره از اسانسور میاد بیرون و کلاهش رو می کشه پایین و راهش رو کج می کنه ه و میره انتهای پارکینگ و می گفت دیدم که سوار یه بنز مشکی رنگی شد و لحظه اخر پلاک مااشن توی فیلم افتاده.

بنز مشکی…خدایا اره.. خودمم دیده بودم. شبِ مرگ ترنم من خودمم دیدم یه بنز سیاه از پارکینگ زد بیرون. دست و پام می لرزید و با تحیر گفتم:
-خب ارس…بعدش چی شد؟
اراز دنده رو عوض کرد و ارس با تاسف گفت:
-این اقا یه دوره درگیر طلاقش بوده و بخاطر اینکه ابروی کاریش رو حفظ کنه،سکوت کرده بوده وولی چند روز بعد از جانب سایه براش پیام می فرستن که اگه چیزی از فیلم به کسی بگی،توام سرت مثل اون دختر بریده میشه. و بعدا متوجه میشه زن سابقش و اون اقاهم این پیام رو دریافت کردن و از ترس جونشون سکوت کردن. خلاصه اش کنم برات نیاز،تا یه مدت سکوت کرده بوده اما بالاخره عذاب وجدان میگیره و چون ترنم رو می شناخته،حاضر شد فیلم رو بهم برسونه در صورتی که اسمی ازش برده نشه. من با زنش و اون اقام حرف زدن. هر جفتشون بهم گفتن،دیدن که اسانسور توی طبقه اخر،یعنی توی طبقه ترنم بوده و وقتی داشتن اون وسط یه غلطی می کردن و منتظر اسانسور بودن،یهو در باز میشه و یه مردِ درشت

هیکل که ماسک زده بوده پیاده میشه و بدو بدو میره سمت ماشین. چند روز بعدم اون پیام براشون فرستاده ه میشه،خودم پیاماشون رو چک کردم. از یه خط دزدیه. از طرفی،مامورایی که سایه رو توی شرکتِ بهادری دیدن،گفته بودن یه مرد درشت قامت بوده که ماسک می زده. روزی هم که ممتاز رو دزدیده،نگهبان ها دیده بودن سوار یه بنز مشکی شده. حتئ وقتی با خود ممتاز هم حرف زدم،گفت که یه بنز مشکی برش گردونده. پلاک رو بررسی کردم و اصلا همچین ن پلاکی به ثبت نرسیده. ماشین یا دزدیه یا پلاکش تقلبیه. نیاز،باید خیلی مراقب باشی،سایه حتئ ممکنه به تو هم نزدیک بشه. دقیقا نمی دونم دنبال چیه،اما اون ادم یه روانیه!

سقوط که نه…نابود شدم.
دست های قدرتمندی گلوم رو گرفت،استخون گلوم رو بینِ دستاش گرفت و فشار داد و فشار داد و فشار داد!!!
هوا به صفر رسید و تمام سلول هام برای ذره ای اکسیژن،دست و پا زدن. چشمام،چشمام پر شده بود و احساس می کردم ممکنه از شدت دردِ توی گلوم،خفه بشم.
به اختیار من نبود،چشمام اشک می ریخت و من نفس نداشتم…خدایا،نفس نداشتم.
دست و پا زدم و همونطور که اشک می ریختم،به بازوی ارس چنگ زدم و به سختی لب زدم:
-دار..دارم خف…خفه میشم.
یک صدای بم
یک اغوشِ گرم
و یک دستِ حمایتگر در خاطراتم می پیچید و می پیچید…گرمیِ دست های یک قاتل،صدایِ خوش یک قاتل در مغزم رسوخ کرد.
ارس وحشت زده به منی که در لحظات پایانی زندگی بودم نگاه کرد و با صدای بلندی جمله “یا علی،نیاز تورو خدا نفس بکش” رو فریاد می زد اما اراز از اینه به منی که مثل مرغ بال بال می زدم نگاه کرد و ماشین رو گوشه خیابون پارک کرد.
با چشم هایی که پر از اشک بود به ارس نگاه کردم و برای ذره ای اکسیژن دست و پا می زدم. داشتم،تموم می شدم. در ماشین باز شد و ارس با هراس نگاهم می کرد.

التماس های ارس هر لحظه سوزناک تر می شد و هر لحظه بیشتر نفسام تحلیل می رفت که در یک لحظه،گونه ام سوخت و شوکِ حاصل به حدی زیاد بود که راه تنفسیم باز شد و من با ولع زیاد،”هین” ای کشیده و به چشم های شیشه ای که با دقت نگاهم می کرد،رو به رو شدم. ضربِ سیلی اش،کارساز بود.
به محض اینکه نفسام بالا اومد،با تمام قدرتم جیغ کشیدم.

دست هام رو روی سرم گذاشته و تمام دردِ توی سینه ام رو فریاد زدم…شاهدِ نگاه سنیگن و برنده اراز بودم اما نمی تونستم خوددار باشم،دست روی سرم گذاشته و تموم فغانم رو فریاد می زدم.
سبک نمی شدم…مثل یک دیوونه از ماشین بیرون پریده و لحظه بعد،کنار پل ایستادم و با تموم قدرتی که داشتم،جیغ کشیدم:
-نهههههههههههههههههههههههههه.
نه…نه…نه.
منِ لعنتی الوده به دست های یک قاتل نبودم!!!
منِ لعنتی در اغوش یک قاتل اروم نگرفته بودم!!!
منِ لعنتی امنیت رو در اغوش یک قاتل نمی دونستم!!!
منِ لعنتی…منِ لعنتی قلبم با صدای یک قاتل بنای ناسازگاری نگرفته بود!!!
از گوشه چشم دیدم که ارس خواست نزدیکم بشه و اراز جلوش رو گرفت. تمام بدنم می لرزید و طاقتم رفت و زانوهام تا شد و به ضرب روی زمین افتادم و از عمق سینه ام ناله سر دادم:
-بسههههههههههههههههههههه. خدایاااااااااا بسهههههههه.
از خودم،از بدنم،از مغزی که با اون قاتل اروم گرفته بود،از همه چیز بیزار بودم. خدایا خودم امشب بهش گفته بودم تو ادم بدی نیستی…به قاتلِ خواهرم،به کسی که عزیزترین فرد زندگیم رو سر بریده بود و من رو بازی داده بود،گفته بودم هر وقت کمک خواستی بیا سراغ من!!
چی کار کردی نیاز؟
خدایا چرا انقدر قلبم درد می کرد؟؟
یک نفر موهای سرم رو می کشید،من در لبه یک پرتگاه

بودم و دلم می خواست خودم رو خفه کنم.
مشتم رو به زمین کوبیدم و هق هق ام رو ازاد کردم که دست های مردونه ای دور بازوم قلاب شد و گفت:
-مریض میشی،بلند شو توی ماشین جیغ بزن،اما دیگه بلند شو.
اراز..اراز رستگار،من اونقدر غلط بزرگی کرده بودم که باید می مردم.
خواستم مخالفت کنم اما بی هیچ حرفی بازوم رو کشید و من رو بلند کرد. حالم خوب نبود،به ولله که خوب نبودم.
حس می کردم دنیا داره دور سرم می چرخه…دلم می خواست همه چیز رو بالا بیارم.
ارس،نزدیکم شد و با دلواپسی گفت:
-نیاز،نیاز جان خوبی؟چی شده اخه قربونت برم؟
چشمم که به چشم های نگرانش افتاد،بغضم بیشتر شد و خدایا درد بیشتر…
نگاهی بین اراز و ارس رد و بدل شد و اونقدر بی حس بودم که حتئ متوجه منظورشون نمی شدم. ارس نزدیکم شد و دستام رو بین دست های گرمش گرفت و با محبتی که لاینفک اخلاقش بود گفت:
-نیاز جان،من باید برم،سرهنگ زنگ زده باید عجله کنم. اقای رستگار زحمت می کشه و تورو می رسونه.
بی حال تر از اون بودم که بخوام چیزی بگم،فقط سری تکون دادم و وقتی ارس پیشونیم رو بوسید،فقط حس نفرتم از خودم بیشتر شد و بعد،توسط دست های قدرتمند اراز سمت ماشین کشیده شده و لحظه بعد جلو نشستم و وقتی اراز سوار شد،با سرعت زیادی ماشین رو روشن کرد و رفت.
چشمای پرم رو به خیابون شب زده بخشیده بودم و حتئ سعی هم نمی کردم جلوی اشکام رو بگیرم. تصویر چشم های درشت و خوش رنگ ترنم،صدای خنده هاش،با سر بریده و چشم های خونینش مقابل چشمم رژه می رفت.
اونقدر رنج و عذاب درون سینه داشتم که می دونستم حالا حالا خوب نمیشم.

بینی ام رو پاک کردم و با صدای ارومی گفتم:
-اراز؟
دیگه مهم نبود که مبادی اداب حرف نمی زنم..هیچی واسم مهم نبود.
بدون اینکه نگاهم کنه،با صدای ارومی گفت:
-بگو!
نفس اه مانندی کشیدم و با بغض گفتم:
-اگه بفهمی تموم چیزی که تا حالا باورش داشتی،یه دروغ و بازی کثیف بوده،چی کار می کردی؟
دستاش رو دور فرمون محکم فشرد و گفت:
-با حقیقت کنار می اومدم.
با حقیقت کنار بیا،نیاز مهرارا!!
فینی کشیدم و اشکی که داشت می چکید رو پاک کردم و به سختی گفتم:
-این حقیقت خیلی درد داره. این حقیقت داره نفس منو می گیره.
سکوت کرد و چیزی نگفت. دلم می خواست فریاد بزنم.
لبخند تلخی زدم و به سمتش چرخیدم و گفتم:
-باورام شکسته،خیلی بدم شکسته.
بالاخره نگاهِ همیشه بی حسش رو به منی که خیره نگاهش می کردم بخشید و گفت:
-به کی باور داشتی که اینجوری شکسته؟
-به امنیت!
چشم های سحرانگیزش رو از چشم هام گرفت و گفت:
-کسی که بتونه امنیت ببخشه،یعنی احساسی رو توی قلب کسی تکون داده. هرکسی لایق امنیت دادن نیست خانوم وکیل. حست رو اشتباه گرفتی.
جمله اش،سد اشکام رو شکست و من با حال خرابی رو گرفتم و فکر کردم،چیزی توی قلبِ لعنتیم تکون خورده؟!

لاساسینو

به صفحهِ سیاه مقابلم خیره شده بودم و حتئ میسترس هم جرئت نمی کرد نزدیکم بشه و با ناراحتی،گوشه ای نشسته بود.
اتش در سکوت روی مبل نشسته بود و به فکر فرو رفته بود. این پاپوش رو کی برای من درست کرده بود؟
کی قتلِ ترنم رو به من نسبت داده بود؟
شبی که من سراغ ترنم رفتم…وقتی از اسانسور پیاده شدم،هیچکس جلوی اسانسور نبود. این پاپوش مسخره رو کی درست کرده بود؟
من کِی برای اون مرد پیام فرستادم که سر از تنت جدا می کنم؟؟؟
چشمام رو بستم و سعی کردم پاسخی برای سوالام پیدا کنم که یک جفت چشمِ سرخ از اشک،در مغزم،پرده برداری شد.
لرزیده بود،ضجه زده بود و مثل ابر بهار اشک ریخته بود…
“باورم شکسته”
دختر تو به کی باور داشتی؟
به چی باور داشتی؟؟
سرم رو به به مبل تکیه دادم و سعی کردم تصویر چشم های گریونش رو از جلوی چشمم دور کنم اما نمی شد..لعنتی اشک هاش مغزم رو سوراخ کرده بود.
لعنتی،از کی تا حالا اشک های یه زن برای من مهم شده بود؟
نفس خصمانه ای کشیدم و تصویر چشماش رو پس زدم. چشمام رو باز کردم و خواستم به اتش بگم با ادمش تماس بگیره که دینگِ تلفنم باعث شد به تلفنی که روی میز افتاده بود نگاه بندازم.
جفتمون به تلفن خیره شدیم و خیلی اروم دست دراز کردم و از روی میز بلندش کردم. پیام از طرف خودِ سیبِ سبز بود:
“اراز،فردا باید حرف بزنیم. امشب حالم خوب نبود. اما نیاز دارم با یکی حرف بزنم. ممنون میشم ساعت دوازده بیای دفتر”
با دقت پیامش رو خوندم در جوابش “باشه” ای فرستادم.
دقیقا،چی توی سرت می گذره دختر؟؟؟

نیاز

بالاخره نفس عمیقی کشیدم و به مبل تکیه دادم. اراز،در تمام مدت،بدون کوچک ترین حرفی،به چشم هام خیره شده و اجازه داده بود تموم حرفام رو بزنم. از روز اولی که با اون لعنتی اشنا شدم و تا اتفاق دیشب رو براش توضیح دادم. بغض کرده بودم،اما اشک نریخته بودم.
برای چی باید برای یه قاتل اشک می ریختم؟
داشتم دیوونه می شدم،تحت هیچ شرایطی نمی تونستم به ارس حرفی بزنم. اونقدر بد واکنش نشون می داد که مطمئن بودم تا مدت ها باهام حرف نمی زنه و میخواد تا اخر عمرم برام نگهبان بذاره. در حال حاضر،به هیچکس اندازه این مردِ صورت زخمی اعتماد نداشتم. مردی که مثل من،زخم خورده بود و شاید حتی قاتل خواهرش هم،سایه شهر بود.
لنگهِ ابروی زخمیش رو بالا انداخت و با لحن خاصی پرسید:
-می خوای بگی،ممکنه خواهر منم سایه کشته باشه؟
سکوت کردم. در چشم های هم خیره شدیم. الماس چشم هاش برق می زد و با حالت عجیبی به من خیره شده بود. لب باز کرده و قاطعانه خواستم “بله” بگم اما اهی کشیدم و با کلافگی گفتم:
-ممکنه.
-پس مطمئنی قتل ترنم کار سایه است؟
چقدر سخت بود خدایا…من لعنتی چه مرگم شده؟
لبی تر کردم و به ارومی زمزمه کردم:
-دیشب خودت شنیدی که چی شده.
به مبل تکیه داد و با صلابت گفت:
-اره شنیدم،پس دلیل حال بدت،سایه بود؟!باورت به اون شکسته؟

اب دهنم رو به سختی قورت دادم و زیر این بُرندگی چشماش به سختی گفتم:
-اره.
-چرا؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-چرا چی؟
-چرا باورش کردی؟
بدون لحظه ای فکر گفتم:
-چون همیشه باعث می شد احساس امنیت کنم.
-چرا؟مگه چی کار می کرد؟
بی تفاوت چشم های سردش رو چرخوند و گفت:
-تا جایی که شنیدم،اون یه قاتله!
بخدا قسم که من خودمم نمی فهمیدم چه مرگم شده. بی دلیل قلبم درد می کرد و با درد گفتم:
-ارومم می کرد. وقتی زخمی بودم،وقتی درد داشتم،وقتی تو یه قدمی مرگ بودم می اومد سراغم. بهم اطمینان می داد ازم مراقبت می کنه،نمی ذاشت صدمه ببینم و حرفاش…حرفاش دروغ به نظر نمی اومد.
سکوت شد و بعد با احتیاط پرسید:
-پس چرا الان بهش شک داری؟
بی تاب روی مبل جابجا شدم و گفتم:
-چون سند و مدرک هست که میگه قاتل عزیزترین فرد زندگیمه. چه جوری نباید شک کنم؟
-پس تو باور داری سایه قاتله.
نفهمیدم چی شد که بی اختیار صدام رو بالا بردم و گفتم:
-نمی دونم! فقط می دونم خیلی خوب امار منو داره. من زیر دوربینشم و از تک تک کارام خبر داره.

ابروش رو بالا انداخت اما من دستم رو روی صورتم گذاشتم و سرم رو پایین انداختم. نیاز تو چه مرگته؟؟؟
چند نفس عمیق کشیدم و به سمتش چرخیدم و گفتم:
-کاش می شد سایه رو ببینم. کاش می شد یه بار ببینمش.
پا روی پا انداخت و گفت:
-ببینش که چی بشه؟چیز خاصی می خوای بهش بگی؟

بغضم رو فرو خوردم و توی خاکستر چشم های مرد مقابلم گم شدم و لب زدم:
-می خوام بپرسم،همه اینا دروغ بود؟چرا نجاتم میده و چی از من می خواد؟
سنگینی نگاهش،نفسم رو می گرفت. من چرا مقابل این ادم انقدر حس خفگی داشتم؟
تلاقی نگاهمون باعث شده بود تموم هوای دفتر برام سنگین بشه. بعد از لحظاتی،نگاهش رو از من گرفت و سر تکون داد:
-هیچ نظری ندارم واقعا.
لب باز کرده و خواستم از کاری که می خواستم انجام بدم حرف بزنم اما پشیمون شدم و دهانم رو بستم. اراز لحظه ای مشکوک نگاهم کرد اما من دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
-مرسی که به حرفام گوش دادی.
سری تکون داد و به ساعتش نگاه کرد که با یاداوری جلسهِ ای که داشتم،بلند شدم و گفتم:
-من باید برم. یه جلسه مهم دارم.
از روی مبل بلند شد و گفت:
-منم باید برم.
فعلا سکوت می کنم…نمی خوام نظرم رو عوض کنه. باید این کار رو می کردم. خواستیم باهم از ساختمون بیرون بزنیم که تلفنم زنگ خورد اراز سری تکون داد و رفت.

لاساسینو

-بهم شک کرده.
ماشین رو از پارکینگِ دفتر خارج کردم و گوشه خیابون پارک کردم که اتش از پشت تلفن گفت:
-می خواید چی کار کنید؟
نمی دونم….هیچی نمی دونم!!!
نفس عمیقی کشیدم و به دو مرد نسبتا درشت هیکلی که مقابل ساختمون به سمندِ سفید رنگی تکیه داده بودن نگاه کردم و بعد بی خیال سرم رو به پشتی تکیه دادم.
چی کار باید می کردم؟اگه حرکت اشتباهی می

کردم،خیلی زود به هویت خود من هم شک می کرد.
هیچ ایده کوفتی ای نداشتم که بفهمم باید چه غلطی کنم.
دستی به سرم کشیده و به مقابلم خیره شدم و گفتم:
-اتش ببین می ت…
جمله ام نصفه موند و با اخم های درهمی به دو مرد بزرگی که به محض اینکه ماشین نیاز از پارکینگ بیرون اومد،با عجله سوار ماشینشون شدن،نگاه کردم.
نیاز سمت خیابون اصلی حرکت کرد و اتش با تعجب گفت:
-لاساسینو؟
سکوت کرده و با دقت به صحنه مقابلم خیره بودم که سمند تیک اف کشید و دنبال نیاز به راه افتاد. یعنی چی؟
دستی به ایرپدم کشیدم و بی توجه به صدا زدن های اتش،تماس رو قطع کردم و شماره پندار رو گرفتم. به محض دومین بوق جواب داد و گفت:
-در خدمتم.
ماشینم رو روشن کردم و گفتم:
-بیا دنبال سوژه. لوکیشنش رو برات می فرستم.

-فکر می کنید کی داره تعقیبش می کنه؟
از پشت شیشه ماشین،به ساختمونِ دفتر نگاه کردم. یک نفر دستور داده بود نیاز رو تعقیب کنن. از صبح که از دفتر بیرون زده بود،مدتی خودم تعقیبش کردم و متوجه شدم هرجا میره،سمند دنبالش می کنه. باید به یک سری از کار ها رسیدگی می کردم و وقتی پندار خودش رو رسوند،نیاز رو به اون سپرده و رفته بودم. در تموم مدت پندار گزارش لحظه به لحظه ای از نیاز می داد. سمند هر لحظه به دنبالش بود. نمی دونستم کیه،ممکن بود کار همون قاتل اصلی باشه. کسی که از اسم من برای پوشش کارش استفاده کرده بود.
ده ساعت از رفتن نیاز گذشته بود و پندار گفته بود به نظر میاد داره سمت دفترش برمیگرده.

توی ماشین،با اتش به انتظارش نشسته بودم.
اتش دستش رو دور فرمون قفل کرد و با تعجب گفت:
-خیلی مشکوکه. یعنی ملکان متوجه نیاز شده؟
سکوت کردم و در سیاهی شب،به مقابلم خیره شدم. این دختر خیره سر چرا انقدر طولش داده بود؟
برای چی داشت ساعت یازده شب به دفترش برمی گشت؟
چرا انقدر بی احتیاط عمل می کرد؟
نفس عمیقی کشیدم و کلاه هودی ام رو از سرم در اوردم که چراغِ ماشینی توجهم رو جلب کرد و درست همون لحظه،ماشین نیاز،مقابلِ ساختمون متوقف شد.
بلافاصله منو اتش خم شدیم و وقتی ماشینش داخل پارکینگ شد،سرمون رو بالا اوردیم اما بلافاصله متوجه سمندی که در ابتدای کوچه پارک کرد،شدیم.
نگاهی بین من و اتش رد و بدل شد که صدای زنگ تلفنم باعث شد نگاه ازش بگیرم و بی تعلل جواب بدم:
-بگو پندار.
با نهایت احترام گفت:
-قربان،من سر خیابون پارک کردم. سمند سر کوچه پارک کرده.
-نفهمیدی کی ان؟
نفسی کشید و با تاسف گفت:
-نه متاسفانه. فقط قدم به قدم دنبالشن. به نظر نمیاد برای امنی…
-لاساسینو دارن میرن تو.
تماس رو قطع کرده و با دقت به دو گنده بکی که با دقت و اضطراب خاصی سمت دفتر حرکت می کردن چشم دوختم. خیلی اروم تموم کوچه رو زیر نظر داشتن و بعد دوان دوان سمتِ ساختمون حرکت کردن اما لحظه اخر،برق چاقویی که در دستشون بود رو دیدم.
اتش بلافاصله با نگرانی گفت:
-نیاز تو خطره…نیاز تو خطره.
قبل از اینکه از ماشین پیاده بشه،خروشیدم:
-بتمرگ سرجات. امنیت اون دختر با منه.

و بی اهمیت به غرغرهاش،از ماشین بیرون پریدم. ماسکم رو روی دهانم گذاشته و کلاه هودیم رو پایین کشیدم. دست داخل جیبم کرده و از پنجه بوکسم،مطمئن شدم.
با کلیدی که داشتم،درب ساختمون رو به ارومی باز کرده و وارد شدم. سکوتی محض در ساختمون برپا شده بود. خیلی اروم سمت اسانسور حرکت کردم. لعنتی،داشتن سمت دفتر نیاز می رفتن.
بلافاصله از اسانسور فاصله گرفته و با تموم سرعتی که داشتم از پله ها بالا رفتم.
نیاز،نیاز،نیاز…قسم می خورم نجاتت بدم.
پله ها رو با نهایت سرعتم،دوتا یکی بالا رفته و دو دقیقه بعد،مقابل دفترش بودم. درش باز بود و سکوت و ظلمات اذیت کننده ای مقابلم بود. حتی نفسی هم تازه نکرده و فقط ماسکمو کمی پایین کشیدم و سمتِ دفترش حرکت کردم. محضِ احتیاط،در رو محکم بستم و خیلی اروم پنجه بوکسم رو بیرون کشیدم و سمت اتاقِ خودش که سرو صدایی از اونجا می اومد،رفتم.
بخاطرِ دوییدن بی وقفه ام،نفسام تنگ شده بود و حس می کردم،کمی،کمی نفسام سخت بالا میاد که تلفنم توی جیبم لرزید و همونطور که سمتِ اتاقِ نیاز حرکت کردم،از جیبم درش اوردم اما با دیدنِ اسم نیاز،متوقف شدم.
بلافاصله جواب دادم:
-بله؟
و تموم تلاشم رو کردم تا صدام بی تفاوت باشه. نفس کشیدن واقعا سخت شده بود و از تصور اینکه نیاز رو گرفته باشن و به من زنگ زده،لرزی توی ستون فقراتم نشست که نیاز با صدای لرزونی گفت:
-گرفتمش..گرفتمش اراز.
سرفه ای کرده و همونطور که سعی می کردم نفس بکشم،قدمی عقب رفته و گفتم:
-چیو؟
-سایه رو!!
چشمام…چشمام تار می دید و عملا نفس هام گیر کرده بود و به سختی گفتم:
-چی؟

با بغضی که درون صداش اشکار بود گفت:
-براش تله گذاشتم…اراز الان توی دفترمه و بخاطر گاز باید بیهوش شده باشه. به کمکت نیاز دارم،نمی تونم تنهایی برم.
چشمام سوخت…نفسام درهم گره خورد و هرکاری کردم،نتونستم نفس بکشم و فقط با سرفه های پی در پی ای که سعی می کردم مخفیش کنم گفتم :
-بم…بمون تا بی..بیام.
و تماس رو قطع کردم. دنیا دور سرم می چرخید و به معنی واقعی کلمه احساس خفه گی می کردم. کشون کشون خودم رو سمت در کشیدم و شماره اتش رو گرفتم و خواستم صداش کنم،اما…نفس ها تموم شد و چشمام سیاهی رفت و لحظه بعد،مقابلِ در از هوش رفتم.
بازیم دادی،نیاز مهرارا

نیاز

تلفنم رو محکم بین دستام فشردم. پس چرا خبر نمی دادن؟
تله ای که برای سایه گذاشته بودیم،جواب داده بود. می خواستم ببینم اگه توی خطر بیافتم،نجاتم میده یا نه و مثل اینکه،درست حدس زده بودم.
با کمک یکی از موکل هام،چند نفری رو پیدا کردم و در ازای مبلغ گزافی،ازشون خواستم یک روز کامل تعقیبم کنند و خودشون رو نشون بدن. قرار شد اخر شب،وقتی وارد دفترم بشم،من توی پارکینگ بمونم و اون ها طبقه بالای دفترم منتظر بمونن و وقتی سایه وارد شد،با گاز بیهوش کننده،هوشیاریش رو بگیرن و دست و پاش رو ببندن و برن.
خودم باید با سایه حرف می زدم…فقط خودم و اراز!
وقتی سایه وارد دفترم شد،ادم هام برام پیامک تایید رو فرستادن و من با اراز رستگار تماس گرفتم. گفته بود بمون تا خودم بیام. اما الان،مدت ها گذشته بود و هیچ خبری نه از ادم هایی که استخدام کرده بودم،بود و نه خبری از اراز.
هرچقدر باهاش تماس می گرفتم،تلفنش رو جواب نمی داد. از ترس،جرئت نزدیک شدن به دفترم رو نداشتم اما فکرِ اینکه سایه رو از دست بدم،ترسم رو شکست می داد.
برای پنجمین بار با اراز تماس گرفتم اما جوابی نداد…لعنت بهش،چرا نمی اومد؟
می دونستم فاصله زیادی رو باید طی کنه اما الان هیچ چیزی ارومم نمی کرد.
نفس عمیقی کشیدم و با خودم زمزمه کردم:
-شجاع باش نیاز. شجاع باش.
من،دزدیده شده،در چاهِ مرده حبس شده و به یک باربند بسته شده بودم و سایه نجاتم داده بود. من ترس های وحشتناک تری رو تحمل کرده بودم و تصورِ اینکه سایه قاتل ترنم باشه و با معطل کردنم از دستش بدم،باعث شد بی خیال اومدنِ اراز بشم و با بسم الله ای سمت اسانسور حرکت کنم.
با ترس و لرز دکمه رو فشردم و وقتی درهای اسانسور بسته شد،احساس کردم تپش قلب گرفتم. اروم باش نیاز،اروم باش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زلال
زلال
1 سال قبل

فک نکنم بفهمه احتمالا آتش ک دیده لاساسینو حرف نمیزنه میره دنبالش.اکه بفهمه ک هیحان میره🤣🤔🤔بازم نمیدونم

𝓐𝔃𝓪𝓭𝓮𝓱
عضو
1 سال قبل

نمیفهمه ، تا نیاز بیاد داخل اتاق ، لاسی فرار کرده😂 حالا حالاها نیاز باید فکر کنه لاسی ترنم رو کشته 🤣 هیجانش به همینه

...
...
1 سال قبل

وای خدایااااا چی میشههههههههه

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

وای اگه ببینتش گند میخوره به همه فکر میکنه اون ترنمو کشته

Nahar
Nahar
1 سال قبل

واای خیلی استرسی بود این پارت
یعنی کی هست که ترنم رو کشته بعد انداخته گردن لاساسینو؟؟ لاساسینو که انقدر بی احتیاطی نمیکرد😭😭😥

qwertyuiop
qwertyuiop
1 سال قبل

خواهشا بزار ببینه یه وخ تر نزنی به هیجانم🙁

Maman arya
Maman arya
1 سال قبل

واااای خداااااا
مردم از استرس
چقدرررررررر داره جالب میشههههه😍😍😍

Mobina
Mobina
1 سال قبل

ای واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااییییییئی

ghazal
ghazal
1 سال قبل

اوه جالب شد الان میفهمههههه😃😂

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x