نوید با ترس دستی به گردنش کشید.
– بدبخت شدیم علی. هر کی رو میخواد سلاخی کنه میبره اونجا. لعنتی چرا قانع نمیشه؟
بیحرف نگاهش کردم. من به فکر شوکا بودم و اون به فکر زنده موندن. دغدغهی هرکدوم، مهمترین چیز زندگیمون بود.
کمکم بدن یخزدهم داشت گرم میشد که ماشین متوقف شد.
همینکه از ماشین بیرون کشیده شدیم نگاهم رو به اطراف دوختم.
تا چشم کار میکرد بیابون بود. تنها چیزی که نشون از حضور آدمیزاد میداد یه انباری و چندتا ماشین دورش بودن.
ضربهای به کمرم کوبیده شد.
– به چی نگاه میکنی؟ راه بیفت!
با قدمهایی نامتعادل بهسمت انبار راه افتادیم.
با دیدن استاد که روی صندلی نشسته بود و بادیگاردای دورش، به چشمهاش خیره موندم.
تنها چیزی که ترس رو از آدم میگیره از دست دادن امیده!
برعکس نوید که مثل بید میلرزید من هیچ حسی توی تنم جریان نداشت.
– خوبه… خوبه، خوشم اومد. وسط مأموریت فرار میکنی، جاسوسی منو میکنی و جرئت داری اینجوری توی چشمهام خیره بمونی! هر بار منو متعجب میکنی پسر!
سکوت کردم. فکری که توی سرم میچرخید باعث شد تنم بلرزه. یعنی ممکنه شوکا هم توی اون انفجار آسیب دیده باشه؟
– جوابی نداری، نه؟ پس داری حرفهام رو تأیید میکنی؟
صدای نوید بلند شد.
– نه به والله استاد. این بدبخت رفته بود پی دختری که دوسش داره. اصلاً قضیهی جاسوسی و این حرفها نیست! د حرف بزن دیگه علی… علی با توام!
با صدای دادش صورتم بهسمتش چرخید.
– چی بگم؟
استاد سرش رو به دو طرف تکون داد.
– مثل اینکه قرار نیست از دهن این چیزی جز اراجیف بیرون بیاد. انگار زبونش هم مثل تنش یخ زده… گرمش کنید بچهها…
قبلاز اینکه نوید چیزی بگه دوتا از بادیگاردای دورش بهطرفم اومدن، گیج و بیحال نگاهشون کردم.
نمیدونستم داره چه اتفاقی میافته. ذهنم توانایی تجزیه و تحلیل نداشت و به تنها چیزی که میتونستم فکر کنم شوکا بود.
با اولین مشتی که توی شکمم خورد به خودم اومدم. همهی تنم از درد تیر کشید.
قبل از اینکه به خودم بیام دو نفرشون شونههام رو محکم نگه داشتن و یکیشون تیکهی چوبی از روی زمین برداشت.
– ولش کنید آقا. به خدا جوری که فکر میکنید نیست. این بچه بیگناهه، حتی جون نداره رو پاهاش بایسته. ولش کنید نامردا، ولش…
بقیهی حرفش تو هجوم دردی که در تنم پیچید گم شد!
ضربهی محکمی به شونهم کوبیده شد، به صورت و قفسهی سینهم…
نفسم یکیدرمیون بالا میاومد و خون از دهنم سرازیر شده بود.
یعنی من میتونستم قبل از مرگ فقط یه بار دیگه شوکا رو ببینم؟
ضربهی بعد به کمرم خورد و روی زمین افتادم.
هر دردی که به تنم مینشست یه خاطره توی سرم زنده میشد.
«اگه یه بار دیگه بهم بگی تپلی زنت نمیشم علی. اصلاً به بابا سرهنگم میگم با ماشین از روت رد بشه.»
چشمهام رو بستم و یه قطره اشک از گوشهی چشمم سر خورد. با سوزشی که کنار چشمم حس کردم فهمیدم پاره شده.
سرم تیر میکشید و تنم از درد و سرما سر شده بود.
«امیرعلی! بیا این شالگردن رو خودم واسهت بافتهم. میری سر ساختمون ببند دور گردنت سردت نشه.»
نفسم تو سینه حبس شد. میگن… میگن چند دقیقه قبل از مرگ همهی خاطرات آدم از جلوی چشمهاش رد میشه، همهی خاطرات من شوکا بود!
نمیدونم چهقدر گذشت، هیچکدوم از علائم حیاتیم رو حس نمیکردم.
در انبار باز شد و نور شدیدی توی چشمم زد.
چشمهام رو بستم و اجازه دادم دردی که به تنم نشسته آروم بگیره.
وَ اِن اَخذَني الموت ولَم نَلتقي فَلا تَنسي اِنّي تَمنیت لِقائک کَثیراً.
اگر مرگ به سراغم آمد و هنوز همدیگر را ندیده بودیم، فراموش نکن که من خیلی دیدنت را آرزو می کردم.
……………….
میون خواب و بیداری دستوپا میزدم که سرم از درد تیر کشید.
چشمهام رو بهسختی باز کردم و به اطراف نگاه کردم.
توی یه اتاق دوازدهمتری نمور و خالی روی یه تخت قدیمی دراز کشیده بودم و توی دستم سرم بود.
– به هوش اومدی؟
سر بلند کردم، با دیدن نوید و پسری که کنارش وارد اتاق شد با گیجی نگاهشون کردم.
– اینجا کجاست؟ چهجوری از اون انبار اومدیم بیرون؟
سرش رو به دو طرف تکون داد.
– شبنم و نیما بهموقع سر رسیدن. یهجورایی شهادت دادن تو از وقتی برگشتی، از دم خونهی اون دختره تکون نخوردی و قصدت جاسوسی نبوده! درواقع باور که نکردن، این دختره شبنم با التماس باباش رو راضی کرد بهمون رحم کنه… یه جون بهشون بدهکاریم!
سرم رو به بالش فشار دادم.
– واسه چی بهخاطر ما باید به باباش التماس کنه؟ میتونی گوشیم رو گیر بیاری؟
چشمکی زد.
– بهخاطر ما نه و بهخاطر من!
بالاخره جذابیتم یه جا به درد خورد…
نیما! نمیدونی گوشیش کجاست؟
شنیدن صدای نازکی باعث شد با تعجب سرم رو بالا بگیرم.
– صد بار گفتم نیما نه و ندا… چه میدونم، باید از راشد بپرسیم. مردک وحشی… من میترسم باهاش حرف بزنم.
به ریشهای تازه جوونه زده، ابروهای گرفته و آرایش محو صورتش خیره شدم.
تازه کمکم داشت دوزاریم جا میافتاد. اون صدای نازک و دخترونهی پشت گوشی درواقع مال نیما بود، برادر نوید!
سعی کردم به رفتار عجیبش خیره نمونم.
– یکی اون گوشی منو برداره بیاره. میخوام زنگ بزنم.
نوید گوشیش رو از جیبش بیرون کشید.
– بیا با این زنگ بزن.
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– گوشی خودم رو میخوام نوید. همهی پیامهامون توی اونه. بیارش شاید برام پیام فرستاده باشه یا آدرسی، چیزی گذاشته باشه.
سرش رو تکون داد.
– این یعنی پیداش نکردی؟
بهسختی روی تخت نشستم و تکیهم رو به بالش دادم. همهی تنم از درد تیر میکشید.
– نه، پیداش نکردم، همسایهشون میگفت نصفشب بیسروصدا جمع کردن و رفتن. هیچکس آدرس و شمارهای ازشون نداره. تنها امیدم اون شمارهس.
نچی کرد و بهسمت در اتاق راه افتاد.
– من برم ببینم این راشد آدم هست بشه باهاش حرف زد!
سرم رو به بالش چسبوندم و چشمهام رو بستم.
فقط یه نشونی ازش میخواستم که تا ته دنیا دنبالش برم.
من هرطور شده پیداش میکردم. اون نمیتونست اینجوری منو بذاره و بره!
– اون دختری که از صبح دم خونهش قندیل بستی، خیلی دوسش داری؟
چشمهام رو باز کردم و به نیما نگاه کردم.
– یه چیزی فراتر از دوست داشتن. انگار توی تقدیرم نوشته شده باید برای اون زندگی کنم!
چشمهاش گرد شد. کمی نزدیکتر اومد و گفت:
– اون دختر سرهنگه و تو توی این باند گیر کردی. ناامید نیستی؟
لبخند غمگینی زدم. من آدم کمحرفی بودم، ولی کافی بود کسی از شوکا بپرسه و اونوقت حتی هویت خودم رو هم فراموش میکردم.
– هستم نیما، خیلی… اونقدری که توی اون انبار یهذره هم به نجات خودم فکر نمیکردم! من بیکسوکار رو چه به دختر شاه پریون! مگه نه؟
آروم گفت:
– میشه دیگه بهم نگی نیما؟ اذیت میشم. لطفاً صدام کن ندا…
سرم رو بهش چرخيد، به صورت پر از غم و نگاه آرومش خیره شدم.
– تو… نمیخوام ناراحتت کنم، ولی تو…
نمیدونستم باید چهجوری ازش بپرسم و چی بگم.
هومی کشید و سر تکون داد.
– آره، اونی که تو ذهنته درسته. من ترنسم!
دستی به گردنم کشیدم.
– پس چرا نوید بهت میگه…
تو حرفم پرید.
– چون نمیخواد قبول کنه که من مایهی آبروریزیشم.
لبهام رو بههم فشار دادم و چیزی نگفتم. چهقدر زندگی توی این جامعه براش سخت بود.
– از آشنایی باهات خوشوقتم ندا.
لبخندی بهم زد.
– موفق شدم حواست رو پرت کنم؟
به سقف اتاق خیره شدم.
– ذهنم لحظهای فکر کردن به اون رو از یاد ببره، با قلبم چیکار کنم؟ مگه اون دل میکنه؟
هومی کشید.
– نمیدونم، من تا حالا عاشق نشدهم. نگران نباش، نوید موبایلت رو پس میگیره. مطمئنم یه نشونی واسهت گذاشته.
نگاهی بهش انداختم، قیافه و صداش باهم همخونی نداشت و ارتباط گرفتن باهاش کمی برام سخت بود، ولی بهنظر میرسید آدم خونگرمی باشه.
– زیاد اميدوار نیستم. جونش به باباش وصل بود. میدونم انقدر داغون شده که اسمی از من یادش نیست، فقط کاش حالش خوب باشه.
– انرژی منفی نده، جذب میشه سمتت. سعی کن به چیزای خوب فکر کنی.
نفس عمیقی کشیدم. دلش زیادی خوش بود، من دیگه چیز خوبی توی زندگیم نداشتم که بخوام بهش فکر کنم.
بعد از چند دقیقه بالاخره نوید با گوشی تو دستش وارد اتاق شد.
– بیا بگیر. سریع باید ببرم تحویل بدم، دهنم رو سرويس کرد…
فوری خیز برداشتم و گوشی رو از دستش کشیدم.
ققسهی سینهم درد گرفت، ولی اهمیتی ندادم.
گوشی رو روشن کردم و به صفحه نگاه کردم. دریغ از یه پیام یا زنگ، هیچ خبری نبود!
شمارهش رو گرفتم تا ببینم گوشیش روشنه یا نه، ولی هر بار جواب قبلی رو دريافت کردم.
– به نظرت میشه خطش رو ردیابی کرد؟
سر تکون داد.
– اگه پول و تجهيزات باشه آره.
پوفی کشیدم.
– پول و تجهیزاتم کجا بود آخه…
سرش رو جلو آورد.
– شاید تو مقر استاد پیدا بشه… بههرحال که نمیتونیم از دستش فرار کنیم، حداقل کنارش یه چیزی بهمون بماسه!
آهی کشیدم و سکوت کردم. وارد صندوق پیامها شدم و به آخرين پیامکهامون خیره شدم.
کاش آخرین شب بیشتر باهاش حرف میزدم.
کاش بهش میگفتم چهقدر دوسش دارم.
کاش بهم زنگ بزنه و یه خبر از خودش بده… اگه همینجوری میگذشت معلوم نبود بین این آدما چه بلایی سرم میاومد.
دستش رو جلو آورد.
– گوشی رو بده من ببرم تحویل بدم.
– کی میتونیم از اینجا بریم؟
اخمی بهم کرد.
– تو اول بذار استخونهات جوش بخوره بعد به فکر رفتن باش.
– ممکنه کسی بره تو خونه. باید برم حواسم باشه.
سرش رو با تأسف به دو طرف تکون داد.
– میخوای چند نفر رو بفرستم تو خونه ببینن آدرسی، نشونیای، چیزی جا گذاشتن یا نه؟
آروم پرسیدم:
– میتونی؟
سر تکون داد.
– آره، ولی خرج داره…
لبهام رو به هم فشار دادم و سکوت کردم. الآن تنها اولویت زندگی من پیدا کردن شوکا بود…
فکرم مشغول بود که ضربهای به در خورد.
با باز شدن در و وارد شدن شبنم به اتاق نگاهی به هم انداختیم.
– تو اینجا چیکار میکنی؟
نچی کرد.
– جای تشکرتونه؟ من نبودم تا الان بابام زندهتون نمیذاشت.
نگاهم رو ازش گرفتم و به سقف اتاق خیره شدم.
نمیدونستم دارم چیکار میکنم، ولی تنها راه بود.
– ازطرف من یه پیغام به پدرت برسون.
– چی؟
نفس عمیقی کشیدم.
– بگو واسهش کار میکنم. میتونه روم ردیاب و شنود کار بذاره. هر کاری که اون بخواد انجام میدم و هرچی رو بخواد امضا میکنم!
همهشون توی سکوت بهم نگاه کردن.
– در ازاش چی میخوای؟
چشمهام رو بههم فشار دادم و دستی به سرم کشیدم. هرچیزی که بتونه منو به شوکا برسونه.
– پول و تجهيزات… همهی گندکاریاش رو لاپوشونی میکنم، فقط نمیخوام واسه پروانهی وکالتم مشکلی پیش بیاد. اون هوای منو داره و من هوای اونو، بعد یه مدت راهمون از هم جدا میشه!
منظور من از یه مدت تا وقتی بود که شوکا رو پیدا کنم. بیپشت و پناهتر از هر موقعی بودم و راهی برای پیدا کردن شوکا نداشتم.
شاید فقط چند هفته طول میکشید یا چند ماه، ولی بالاخره یه خبری ازش به دست میآوردم. شاید هم خودش بهم زنگ میزد. تا اون موقع باید تحمل میکردم.
– شرایطت رو بهش میگم.
نوید آروم گفت:
– مطمئنی علی؟ مثل ما واسهت قرارداد مینویسه و اسیرت میکنه.
نگاهش کردم.
– بهجاش میتونم شوکا رو پیدا کنم. من آس و پاس با این سر و وضع بدون هیچ کمکی کجای این دنیا رو دنبالش بگردم، ها؟ پیداش که کنم یه راهی هم برای فرار پیدا میکنم…
فکر کنم این اینجا خلافکار میشه اونم میره پلیس میشه بتونه انتقام پدرش و بگیره بعد چندسال به هم پیدا میکنن و بقیه ماجرا 😂
اره احتمالا😂😂
منم همینجور فکر میکنم😐😂
نوچ پلیس نه نه بدم میا داستان دوباره حرصی شه