به بیرون و جادهی خاکی خیره شدم. زندگی کردن لب مرز زیاد خوشایند و امن نبود!
– کیا هستن؟
– مریم و پندار و صحرا…
سری تکون دادم.
– پندار موتورش رو آورده؟
رضا اخمی کرد.
– بیخیال شوکا. دفعهی پیش پلیس دنبالمون کرده بود، تا یه هفته تن همهمون میلرزید! این سر نترس رو از کجا آوردی تو؟
نچی کردم.
– کاریت نباشه! آورده یا نه؟
مهسا بهسمتم برگشت.
– آره آورده… یادت نرفته که دایی بهرامت اینجاست، باید احتياط کنی.
اخم ظریفی روی پیشونیم نشست.
– زندگی شخصی من به کسی ربطی نداره، شما هم ول کنید دیگه! رفتن بالای منبر هی نصیحت میکنن.
با تأسف سری تکون داد و چیزی نگفت.
همهی زندگی من تحت کنترل یه مشت غریبه بود و بقیه برام تصمیم میگرفتن باید چیکار کنم.
از سرهنگ، دوست قدیمی بابا گرفته تا دایی بهرام و مامان معصومه هر روز یه نطق جدید برام داشتن. کی قرار بود از این قفس راحت بشم؟!
همینکه به پارک جنگلی رسیدیم ماشین رو گوشهای پارک کرد و پیاده شدیم.
با دیدن بچهها که توی دومین آلاچیق نشسته بودن دست بلند کردم و بهطرفشون رفتم.
– بهبه شوکا خانم، صفا آوردید. خیلی وقته خبری ازت نیست دختر.
نشستم و با همهشون دست دادم.
همونطورکه قلیون رو بهسمت خودم میکشیدم جواب دادم:
– درگیر باشگاه و کارای گمرکم!
صحرا با خنده گفت: این یکی رو هنوز نتونستی بپیچونی؟
شونهای بالا انداختم.
– رییس گمرک دوست صمیمی سرهنگه، حواسش بهم هست. نه میذاره بپچیونم نه خرابکاری کنم نه از اونجا بیام بیرون. از محیطش متنفرم…
پندار جدی نگاهم کرد.
– تا کی میخوای بری پی یللیتللی؟
درست که تموم شده باید دستت رو سر یه کاری بند کنی، دیگه حالا هم که شانس در خونهت رو زده. بد کاری نیست که؟
نگاهم رو ازش گرفتم.
– اول اینکه بدم میآد کسی واسهم تعیین تکلیف کنه، دورم قفس بکشه و مجبورم کنه کاری که دوست ندارم انجام بدم. بقیه که جای من زندگی نمیکنن!
بابا اون محیط حالم رو بههم میزنه! هر روز اونهمه بار چک کن، مواظب حجاب اسلامیت باش، جواب همه رو با خوشرویی بده… خفه شدم دیگه!
مریم چشمی چرخوند.
– میخوای چیکار کنی؟ مربی دفاع شخصی بشی یا گلوله شلیک کنی یا تو جاده با موتور کورس بذاری؟ آدمی بیمنطقتر از تو من ندیدهم شوکا…
شونهای بالا انداختم.
– همینه که هست، من کاری که حالم رو خوب کنه انجام میدم نه کاری که آبروی خانوادهی محترم رو حفظ کنه.
پندار پوفی کرد.
– لجباز… باشه، حالا اون قلیون رو بده اینور. خفه کردی خودت رو!
قلیون رو بهسمتش هل دادم. صحرا از توی کیفش یه سیگار بیرون کشید که رضا سریع خم شد و ازش گرفت.
– به خدا شماها جنبهی بیرون اومدن ندارید. مثل این نوجوونا هرچیزی رو میخواید امتحان کنید.
تکیهم رو به پشتی دادم.
– پندار سوئیچ موتورت رو بده.
رضا سریع گفت:
– نده پندار، میخوره زمین شر میشه.
پندار سوئیچ رو از جیبش درآورد و بهسمتم گرفت.
– بابابزرگ نشو رضا، چیکارشون داری؟ پیش خودمون از این غلطا بکنن که بهتره تا برن پیش هفتپشت غریبه!
همونطورکه کفشهام رو میپوشیدم اخمی بهش کردم.
– بچه که نیستیم! چهتونه شما هم فاز برداشتید.
– دور نرو، همینجا جلوی چشممون باش.
پوفی کشیدم و سوار موتور شدم. کمی گاز دادم و موتور رو راه انداختم.
عاشق وقتهایی بودم که آدرنالین بدنم بالا میزد، انگار همهچیز رو از یاد میبردم!
اگه دایی بهرام یا مامان معصومه من رو تو این حال میدیدن دیوونه میشدن.
دور موتور رو بالا بردم و جیغ خفیفی کشیدم.
هر بار که از جلوشون ویراژ میدادم و میرفتم و میاومدم صدای خندهشون بلند میشد.
نمیدونستم به صورت ذوقزدهی من میخندیدن یا حرفهای خودشون!
کمکم پاهام داشت درد میگرفت. موتور رو همونجایی که گرفتم پارک کردم و بهسمتشون برگشتم.
– وای چهقدر حال داد پندار. تو رو خدا هرجا میریم بیارش دیگه…
لبخندی بهم زد.
– از دفعهی پیش بهتر روندی، دمت گرم.
چشمکی بهش زدم.
– به نظرت میتونم برم پیست؟
– اگه میخوای دایی بهرامت همهمون رو به گلوله ببنده برو…
پوفی کشیدم و سکوت کردم. اسمشون هم باعث میشد دستوپام همیشه بسته باشه.
بعد از خوردن غذا کمکم تصمیم گرفتیم به خونه برگردیم.
رضا اشارهای به من زد.
– دیرت نشده شوکا؟ بیا من زودتر برسونمت خونه.
دراصل خیلی دیرم شده بود. قرار بود سر ظهر خونه باشم و الآن هوا تاریک شده بود.
نگاهی به گوشیم و تماسهای بیپاسخ روی صفحه انداختم.
همیشه همین بود، من عادت کرده بودم به نادیده گرفتن و اونا عادت کرده بودن به جواب نگرفتن!
ازجا بلند شدیم و بهطرف ماشین رضا راه افتادیم.
من اگه با این آدمها توی دانشگاه آشنا نمیشدم هیچوقت به حالت عادی برنمیگشتم.
در طول راه بچهها مشغول بگوبخند بودن و من توی سکوت به تاریکی آسمون خیره بودم.
دنبال دلیل و بهونه برای جواب دادن بهشون بودم… دایی از وقتی از نامزدش جدا شده بود متعصبتر از قبل باهام رفتار میکرد و رسما دلش میخواست من رو تو خونه زندانی کنه. وقتی به اینجا میاومد عزا میگرفتم!
سر کوچه از ماشین پیاده شدم. از بچهها خداحافظی کردم و بهسمت خونه راه افتادم.
در رو آروم با کلید باز کردم. دعا میکردم دایی خونه نباشه، اصلاً حوصلهی دعوا نداشتم.
همینکه وارد هال شدم با دیدن صورت عصبیش جا خوردم.
– کجا بودی تا این وقت شب؟ ساعت رو دیدی؟ مگه قرار نبود ظهر خونه باشی؟
نفس عمیقی کشیدم و سر جام ایستادم.
– با دوستام بیرون بودم.
مامان معصومه از آشپزخونه بیرون اومد.
– چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ با کدوم دوستات بودی؟ دلم هزار راه رفت!
پوفی کشیدم و بهطرف اتاقم راه افتادم.
– با دوستای دانشگاه. گوشیم رو سایلنت بود.
– صبر کن ببینم، کجا سرت رو انداختی پایین میری؟ داریم باهات حرف میزنیم.
بهسمتش برگشتم.
– حرف میزنی یا بازجویی میکنی؟ فکر کردی من از اون مظنونهای پشت میزتم که باهام اینجوری رفتار میکنی؟
از روی مبل بلند شد و عصبی صداش رو بالا برد
– دارم باهات مثل آدم حرف میزنم. زیادهروی نکن شوکا.
قدمی به عقب برداشتم و با ترس نگاهش کردم.
– سر من داد نزن… نمیفهمی؟
مامان معصومه سریع بینمون قرار گرفت.
– بهرام چرا داد میزنی؟ بچهم حالش بد میشه! تو هم بس کن دیگه شوکا. این چه وضع حرف زدن با داییته؟
– ازبس زبوننفهمه، خواهر من! تو اینجوری لوسش کردی، فکر کرده ما دشمنشیم. بابا من نگرانتم بفهم. اگه بلایی سرت بیاد چی؟
دستهام رو ازهم باز کردم.
– من رو ببین دایی، اگه قرار بود پیدامون کنن و بلایی سرمون بیارن همون سال این کار رو میکردن. گذشتن از مأمورهای بیعرضهی شما واسهشون کاری نداشت! الان شما با این رفتارای افراطی بیشتر دارید بهم آسیب میزنید. چند بار باید سر این موضوع با هم بحث کنیم، ها؟
سرش رو به دو طرف تکون داد.
– دو جلسه واسه من رفته کلاس و باشگاه، الان فکر کرده همه رو حریفه، دیگه کسی نمیتونه بهش بگه بالای چشمت ابروئه! حتماً باید اتفاقی بیفته تا تو درست بشی؟ حداقل اون گوشیت رو جواب بده.
در اتاقم رو باز کردم.
– باورم نمیشه! دوساعت میرم تفريح، اندازهی چهار ساعت جواب پس میدم و از دماغم درمیآد!
– بیا، بعد میگی باهاش درست حرف بزن. نمیفهمه دیگه، نمیفهمه!
در رو محکم بههم کوبیدم و قفلش کردم.
نفس عمیقی کشیدم و خودم رو روی تخت پرت کردم.
هم به این زندگی عادت کرده بودم و هم فکر راهی برای فرار بودم.
خیلی وقت بود اون دختر مهربون آروم توی وجودم مرده بود… نمیدونم، شاید از همون روزی که پدرم جلوی چشمم پودر شد و از شدت وحشت زبونم بند اومد!
آستینم رو بالا زدم و نگاهی به سوختگی کمرنگ روی بازوم انداختم.
این یادگاری رو برای همیشه روی تنم نگه میداشتم، تنها چیزی که از بابام برام مونده بود!
شاید اگر اون روز چند ثانیه زودتر بهش میرسیدم و منم باهاش میمردم مجبور نبودم این زندگی پرفلاکت رو تحمل کنم.
چشمهام رو محکم به هم فشار دادم و شروع به شمردن اعداد و پرت کردن حواسم کردم.
نمیخواستم توی این موقعیت با فکر کردن به مرگ بابا بهم حمله دست بده و محتاجشون بشم.
سرم رو به دو طرف تکون دادم. فردا باید میرفتم گمرک، بعدش هم باشگاه. اصلاً شاید دایی خودش دنبالم میاومد و اجازه نمیداد بعد گمرک جایی برم.
برام سؤال بود چرا اون که همیشه دلش میخواست مواظب من باشه اجازه نمیداد به باشگاه برم و خودم راهی برای حفاطت از خودم پیدا کنم.
رفتارش باعث رنجشم میشد. جوری باهام حرف میزد که انگار من هیچی نمیفهمم و اختیار زندگیم دست اونه…
به قول خاله، اگه بابام نمرده بود من الان صدتا صاحاب پیدا نمیکردم… بالاخره از دست رفتارهای سمی و آزاردهندهشون خلاص میشدم.
نمیدونم چهقدر مشغول فکر کردن به رفتارهای دایی بودم که کمکم خوابم برد.
……………
از گمرک که بیرون اومدم متوجه ماشین دایی که بیرون پارک بود شدم. پوفی کشیدم و با قدمهای بلند بهسمتش رفتم.
همینکه توی ماشین نشستم با اخم رو بهش برگشتم.
– چرا اومدی؟
ماشین رو روشن کرد.
– برای اینکه مثل دیروز نزنه به سرت تا شب بیرون باشی. وقتایی که نیستم خوب میتازونی، ولی الان من هستم و حق نداری بدون اجازهم جایی بری.
دندونهام رو بههم فشار دادم، کاش هرچه زودتر شرش رو کم میکرد.
زیرچشمی به صورت پر از اخمش نگاه کردم. تفاوت سنیمون کم بود. قبل از مرگ بابا رابطهی بهتری باهم داشتیم، ولی الآن شده بود مأمور عذاب من!
– دایی؟
اخمش پررنگتر شد.
– مگه چند سال ازت بزرگترم که هی دایی میبندی به ریشم؟
شونهای بالا انداختم.
– خودت اصرار داری مثل مردهای پنجاهساله رفتار کنی.
– بگو ببینم چی میخوای؟
آروم گفتم: من هفتهی بعد باهاتون نمیآم زنجان
سریع بهسمتم چرخید.
– چرا؟
آروم گفتم: گمرک بار جدید میآد، باید برای بررسی باشم. آقای سنایی اجازهی مرخصی ندادن.
لبهاش رو بههم فشار داد.
– خودم باهاش حرف میزنم!
سریع گفتم: نه لازم نیست. ترجیح میدم سر کارم باشم. بالاخره باید کمی مسئولیت قبول کنم! نمیخوام همین اول آقای سنایی رو از خودم ناامید کنم.
ابرویی بالا انداخت.
– عجب…
مشغول بازی کردن با انگشتهام شدم. درواقع اصلاً با آقای سنایی حرف نزده بودم، فقط دلم نمیخواست پام رو توی اونجا بذارم.
رفتارهای خشک و گیر دادنهاشون باعث میشد همیشه ازشون فراری باشم.
– کجا میریم؟
چشمهای تیرهش رو بهم دوخت.
– کجا دوست داری بریم، رستوران یا خونه؟
مکث کردم. دلم میخواست برم باشگاه و کمی خودم رو خالی کنم، ولی مثل اینکه فقط دوتا انتخاب داشتم.
– بریم خونه.
نفس صداداری کشید.
– باشه…
تا موقعی که برسیم سعی کرد کمی جو رو عوض کنه و من رو به حرف بگیره، ولی عملاً هیچ موضوع مشترکی برای حرف زدن نداشتیم.
فکری به سرم زد، تصمیم گرفتم سؤالی رو که مدتها فکرم رو درگیر کرده بود ازش بپرسم.
– دایی؟
نگاهی بهم انداخت.
– جان؟
آروم گفتم: کی میتونیم بریم تهران سر خاک بابا؟ میدونی که سالگردش نزدیکه.
نفس عمیقی کشید.
– فعلاً نمیشه، باید صبر کنیم. فقط یه قدم دیگه با اون گروهک فاصله داریم. میترسم قبل از اون شناسایی بشید و بلایی سرتون بیارن. بیشرف بعد از سقط شدن برادرش بد کینهای از بابات گرفته.
نگاه تندی بهش انداختم.
– این بیعرضهها اگه میتونستن، قبلاز کشته شدن بابام جلوشون رو میگرفتن!
تا کی باید مثل بزدلا زندگی کنیم؟ من میخوام برم سر خاک بابام!
پوفی کشید.
– درست حرف بزن شوکا… چی شد بعد از اینهمه سال یههو به سرت زد؟
زیرچشمی نگاهش کردم.
– یههو به سرم نزد، خیلی وقته به فکرشم. سالهای اول انقدر حالم بد بود و درگیر بیمارستان و روانپزشک بودم که حتی به فکرمم نرسید برگردم تهران. بعدش هم که شما رسماً تو خونه زندانیم کردید! تا کی قراره تو یه شهر مرزی با فلاکت زندگی کنیم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عااااااااللللللللللللللللللللللللللللللللی😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃
بچه ها یه سوال
شوکا امیر علیو فراموش کرد😐😐
اوووف خیلی باحال شد احساس میکنم امیر علی تو اون باند موند و گردن کلفت شد یاکان هم اسمیه ک روش گذاشتن
من گفتم علی سرد و خشک و مغرور میشه ولی مثل اینکه برعکس شد،شوکا اینجوری شد چرا😂😂😂