رمان یاکان پارت 16

4.2
(5)

 

نفس عمیقی کشید.
– یه‌ذره کارام ردیف بشه و درجه‌م بره بالاتر، با خودم می‌برمتون زنجان.
چشم‌هام رو به‌هم فشار دادم. نمی‌خواستم از چاله دربیام بیفتم تو چاه. بی‌خیال بحث کردن باهاش شدم.
همین‌که رسیدیم سریع پیاده شدم و داخل خونه رفتم.
مامان معصوم با دیدنم لبخندی زد.
– با داییت اومدی؟
اخم کردم.
– نگهبان فرستادی دنبالم که شب دیر نکنم؟
آهی کشید.
– این چه حرفیه دختر؟ داییت فقط زیادی نگرانته.
به‌سمت اتاقم راه افتادم.
– نگرانه یا وسواس داره؟ می‌ترسه منم مثل نامزد عزيزش از راه به‌در شم؟
هینی کشید و پشت دستش کوبید.
– صدات رو بیار پایین، می‌شنوه ناراحت می‌شه! داییت کم برات زحمت کشید؟ به‌جای تشکر این‌جوری حرف می‌زنی؟
در اتاق رو به‌ضرب باز کردم.
– بله، کمال تشکر رو از برادر محترمتون بابت حبس کردنم توی خونه، انتخاب مسیر زندگی و رشته‌ی دانشگاهیم و جلوگیری از ورودم به فعالیت‌های موردعلاقه‌م دارم و ازشون تقدیر می‌کنم! خوبه مادر جان؟
بعدش در رو بستم و وارد اتاق شدم.
خداخدا می‌کردم دایی زودتر برگرده زنجان تا بتونم یه نفس راحت بکشم، هرچند مامان هم دست‌کمی از اون نداشت.
روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
نه کارم رو دوست داشتم و نه زندگیم رو! رسماً نقش یه عروسک مریض رو توی این خانواده بازی می‌کردم. هرکی واسه‌م تصمیم می‌گرفت و به خودش اجازه می‌داد آقابالاسرم باشه. کاش بابا زنده بود!
چندتا قرص از توی کشو بیرون کشیدم و با لیوان آبی که دیشب کنار تخت گذاشته بودم بالا دادم.
دکتر قرص‌هام رو قطع کرده بود، ولی وقت و بی‌وقت برای کم کردن فشاری که روم بود ازشون استفاده می‌کردم. بدون اونا کل خواب‌هام پر از کابوس مرگ بابا بود.
روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم تا با اثر کردن قرص‌ها خوابم ببره.

………………
– خانم فرهمند، شما برو بارهای انبار رو چک کن، این‌جا به‌اندازه‌ی کافی نیرو هست.
مقنعه‌م رو کمی جلوتر کشیدم و موهام رو داخلش فروبردم.
به‌سمت انبار راه افتادم تا بارها رو چک کنم.
از خستگی و سرما کلافه شده بودم.
بدتر از همه از این کار متنفر بودم! با این‌همه دلم نمی‌اومد با سهل‌انگاری از کنارش بگذرم. دلم می‌خواست حقوقی که می‌گیرم حلال باشه.
بادقت بارها رو چک کردم و بعد از یک ساعت و نیم از انبار بیرون زدم.
صفحه‌ی گوشیم رو روشن کردم تا نگاهی به ساعت بندازم. با دیدن سه تماس بی‌پاسخ از شماره‌ای که این روزها سر کارم گذاشته بود پوفی کشیدم و گوشی رو توی جیبم هل دادم.
مردم حسابی بیکار شده‌ن!
یا هر روز زنگ می‌زد و چیزی نمی‌گفت یا پیام می‌داد و فقط سلام می‌کرد!
دلم می‌خواست بدونم هدفش از این کار احمقانه چیه.‌

بعد از تموم شدن ساعت کاری مقنعه‌م رو درآوردم و شالی روی سرم انداختم.
همین‌که به در ورودی رسیدم صدای زنگ گوشیم بلند شد. با دیدن اسم مریم ابرویی بالا انداختم.
– جانم؟
– کارت تموم شده شوکا؟
پشت در ایستادم و نگاهی به ماشین دایی انداختم.
– آره، چه‌طور مگه؟
– سر کوچه با بچه‌ها منتظرتیم!
لب‌هام رو به‌هم فشار دادم.
– داییم دم دره!
پوفی کشید.
– پس کنسله؟
نگاهی به اطراف انداختم.
– یه لحظه صبر کن.
قدمی به‌طرف خانم نوری برداشتم.
– ببخشید خانم نوری؟
– جانم عزیزم؟
لب‌هام رو تر کردم.
– راستش می‌خواستم برگردم خونه که متوجه شدم پشت مانتوم پاره‌س. می‌تونم چادرتون رو قرض بگیرم؟
لبخند مهربونی زد و چادرش رو درآورد.
– بفرما عزیزم.
چادر رو ازش گرفتم و تشکری کردم.
کمی روی سرم تنظیمش کردم و جلوتر کشیدمش. ماسکی به صورتم زدم و با قدم‌هایی تند از در خارج شدم.
زیر‌چشمی نگاهی به ماشینش انداختم.
سرش توی گوشیش بود و اصلاً حواسش به این‌جا نبود.
من شده بودم بچه‌ی مهدکودکی و اون راننده‌ی سرویسم!
قدم‌هام رو تندتر کردم و خودم رو به سر کوچه رسوندم.
با دیدن ماشین رضا بدوبدو به‌سمتشون رفتم و سریع روی صندلی عقب نشستم.
مهسا با چشم‌های گرد‌شده به عقب برگشت.
– تو ماشین ما چی می‌خواید خانم؟
با خنده ماسکم رو از روی صورتم برداشتم.
– منم، احمق!
مهسا با ابرویی بالا‌پریده نگاهم کرد.
– چادری شدی؟ چه بهت می‌آد؟
نچی کردم.
– نه بابا، از خانم نوری قرض گرفتم. می‌خواستم دایی رو بپیچونم!
رضا از توی آینه نگاهی بهم انداخت.
– آخرش داییت سر ما رو می‌بره! آخه این چه کاریه دختر…
پوفی کشیدم.
– یه هفته شد بابا، خسته شدم. هر روز راه می‌افته می‌آد دنبالم یه‌راست من رو می‌رسونه خونه، بعدش هم دیگه حق ندارم پام رو بیرون بذارم. مردم با حیوون خونگیشون هم این‌جوری رفتار نمی‌کنن دیگه. حالم بد شد!
مریم آروم پرسید: خب چرا برنمی‌گرده خونه‌ش؟ چی می‌خواد ازتون؟
لب‌هام رو به‌هم فشار دادم و سکوت کردم.

بچه‌ها چیزی از گذشته‌ی من نمی‌دونستن. من براشون شوکا فرهمند بودم، دختری که پدرش رو توی بچگی از دست داده، برای درس و دانشگاه با مادرش به این‌جا اومده و موندگار شده!
– همیشه همین‌جوری بوده، مثلاً می‌خواد جای بابام رو پر کنه.
مهسا ابرویی بالا انداخت.
– وا بنده خدا همچین سنش بالا نیست که، خیلی هم خوش‌تیپه!
خنده‌م گرفت.
– حالا که چشمت رو گرفته بیا برو زنش شو، سرش رو گرم کن دست از سر من برداره!
پشت چشمی نازک کرد.
– من از آدمای متعصب خوشم نمی‌آد.
سرم رو به صندلی تکیه دادم.
– به درک، انگار دم در با شیرینی ایستاده بودیم.
ضربه‌ای به شونه‌م کوبید.
– ضد‌حالِ نفهم، کی می‌تونه اخلاقای گند تو رو تحمل کنه آخه؟
سکوت کردم، حتی مامان معصومه هم نتونست ضربه‌های روحی و رفتار و تشنج‌های افتصاح من رو بعد از مرگ بابا تحمل کنه و کم آورد. مسلماً بعد از اون هیچ‌کس نمی‌تونست با رفتارهای من کنار بیاد.
بعد از چند لحظه ضربه‌ای بهم زد.
– هی شوخی کردم، چرا رفتی تو لک؟
مریم سریع گفت:
– ناراحت نشو، مردها عقلشون به چشمشونه. همین‌که هیکل و قیافه‌ی جذابت رو ببینن خر می‌شن. اخلاق رو کی دیده کی گرفته؟
رضا جدی سر تکون داد.
– بتونی همون سال اول یه جفت دو‌قلو بزای جای پات محکم می‌شه، هرچه‌قدر گنداخلاقی کنی پس نمی‌فرستنت!
چشم‌غره‌ای بهشون رفتم.
– کی خواست شوهر کنه حالا شما هم… راستی بقیه کجان؟
مهسا خمیازه‌ای کشید.
– پندار که سر کار بود نیومد، صحرا هم کلاس داشت. به خدا از خستگی رو به مرگم. به اصرار این دوتا اومدم بیرون.
هومی کشیدم.
– خوبه که اومدید، دلم نمی‌خواست برم خونه. اگه هر روز همین‌جوری اذیش کنم شاید زودتر بذاره بره.
– دیگه قشنگ همه‌ی راه‌های پیچوندن رو ازبر شدیا. بیچاره بچه‌ت هیچ‌جوره نمی‌تونه تو رو دور بزنه.
خواستم چیزی بگم که رضا ماشین رو روبه‌روی کافه نگه داشت.
– شما برید، من ماشین رو پارک کنم می‌آم.
باشه‌ای گفتیم و از ماشین پیاده شدیم.
همون‌طور‌که به‌سمت کافه می‌رفتیم مریم ‌‌‌گفت:
– وای شوکا، این‌جا سالاد سزارش محشره. آدم دلش می‌خواد ته ظرف رو لیس بزنه…
– فقط ته ظرف رو لیس می‌زنی لیدی؟
چیز دیگه‌ای مد نظرتون نیست؟
با شنیدن صدای مردونه‌ای که این جمله رو به زبون آورد با اخم به عقب برگشتم.
– چه غلطی کردی؟
با خنده و صورتی پرتمسخر نگاهم کرد.
– آروم خوشگل! یه دور بزنیم؟
جدی نگاهش کردم.
– مثل بچه‌ی آدم می‌گی غلط کردم یا کاری کنم با گریه بگی غلط کردم؟
ابروهاش بالا پرید.
– جذبه‌ت مثل بستنی آبم کرد، دیگه نیازی به لیس زدن نیست!
خون به صورتم هجوم آورد. مهسا دستم رو عقب کشید.
– ولش کن شوکا. این اصلاً آدمه باهاش دهن‌به‌دهن می‌شی؟ بیا بریم، الان رضا می‌آد شر درست می…

قبل از این‌که حرفش تموم بشه مشتم توی دهن پسرک فرود اومد.
– نیازی نیست رضا شر درست کنه، پس من این‌جا چیکاره‌م؟
پسره با بهت دست روی صورتش گذاشت.
– چه غلطی می‌کنی دختره‌ی پتی…
سیلی دومم توی گوشش نشست. هیکل لاغرش رو به عقب هل دادم و بازوم رو روی گردنش قفل کردم. صدای جیغ مریم و مهسا بلند شد.
مردم دورمون جمع شده بودن.
– بدهیت شد دوتا غلط کردم. زود باش تکرار کن!
چشم‌هاش سرخ شده بود و دندون‌هاش رو به‌هم فشار می‌داد، ولی نمی‌تونست از بین بازوهام فرار کنه.
مربی همیشه بهم می‌گفت حق نداریم از حرکت رزمی برای صدمه زدن به انسان‌هایی ضعیف‌تر از خودمون استفاده کنیم، ولی نكته این‌جا بود که من روبه‌روم انسانی نمی‌دیدم.
به نظرم مردهایی که با حرکات وقیحشون باعث آزار و صدمه‌ی روحی و جنسی به آدم‌های ضعیف‌تر از خودشون می‌شدن لایق لقب انسان نبودن.
پسره شروع به دست‌وپا زدن کردن کرد.
– دستم… دستم داره می‌شکنه!
دستش رو بیشتر فشار دادم.
– می‌تونی ازش جلوگیری کنی، زود باش…
لب‌هاش رو به‌هم فشار داد.
– باشه باشه… ببخشید غلط کردم. دستم رو ول کن!
قبل از این‌که عقب بکشم دست مردونه‌ای از پشت یقه‌ی پسرک رو گرفت و اون رو از بین بازوهام بیرون کشید.
– چه خبره این‌جا؟ ولش کن شوکا!
با شنیدن صدای دایی بهرام تنم خشک شد!
ضربه‌ای به کمر پسر کوبید و به جلو هلش داد.
– راه بیفت برو…
پسر با تمام توان شروع به دویدن کرد.
با ظاهری خونسرد به‌سمت دایی برگشتم.
صورتش سرخ بود و حسابی عصبانی به‌نظر می‌رسید.
اشاره‌ای به جمعیت زد.
– تشریف ببرید. نمایش تموم شد، پراکنده شید لطفاً…
همین‌که دورمون خلوت شد مهسا با چهره‌ای رنگ‌پریده گفت:
– س… سلام. خوبید؟
دایی سری تکون داد.
– راه بیفت شوکا.
نگاهی به اطراف انداختم.
– کجا؟ با دوستام اومدم، قراره بریم کافه.
جدی نگاهم کرد.
– راه بیفت گفتم! این پسره که باهاتون بود کجاست؟
مریم سریع گفت:
– رفت ماشین پارک کنه.
دایی سری به تأسف تکون داد. نه ترسیده بودم و نه می‌خواستم که باهاش برم، فقط از طرز حرف زدنش ناراحت بودم.
– چرا هنوز ایستادی شوکا؟ زود باش، می‌ریم خونه تا یه آبروریزی جدید راه ننداختی.
خجالت‌زده به بچه‌ها نگاه کردم.
– شما برید خونه، من کارم تموم شد می‌آم.

یه‌هو صداش بالا رفت.
– تو چرا حرف حالیت نیست؟ بهت می‌گم سوار ماشین شو تا بیشتر از این عصبانی نشدم!
بدنم لرزید. قبل از این‌که صداش بالاتر بره و پیش بچه‌ها شرمنده‌تر بشم سریع به‌سمت ماشین راه افتادم.
همین‌که سوار ماشین شدیم دوباره صداش بلند شد.
– این بود نتیجه‌ی باشگاه رفتنت؟ که راه بیفتی توی خیابون نمایش راه بندازی و آبرومون رو ببری؟ تو درست‌بشو نیستی، باید تو خونه زندانیت کرد.
به بیرون خیره شدم.
– با من درست حرف بزن دایی. اگه برای یه آبروریزی بزرگ‌تر آمادگی داری می‌تونی منو تو خونه زندونی کنی.
عصبی به‌سمتم چرخید.
– تهدید می‌کنی؟ آخه تو چه کاری از دستت برمی‌آد بچه؟ به خیالت تونستی یه چادر سرت کنی و منو بپیچونی؟
هر بار بیشتر از قبل گند می‌زنی. این‌دفعه که رفتم زنجان با آقاجون صحبت می‌کنم و جفتتون رو می‌برم اون‌جا. خطر به‌اندازه‌ی کافی رفع شده. تو این‌جا تنها باشی ول می‌شی!
دست‌هام می‌لرزید. مشتشون کردم تا متوجه نشه. به‌جاش صدام رو بالا بردم.
– حرف دهنت رو بفهم! متوجهی داری با کی و ‌چه‌جوری حرف می‌زنی؟ چون بابا بالاسرم نیست فکر کردی می‌تونی هر ننگی بهم بچسبونی؟ بار چندمه جلوی دوستام این‌جوری ضایعم می‌کنی؟ دِ مگه من بچه‌م؟! چون حق یه منحرف بی‌شعور رو گذاشتم کف دستش شدم بی‌آبرو و ول؟ انتظار داشتی مثل برادر‌زاده‌های ببوگلابی و احمقت خفه‌خون بگیرم و تا خونه به خودم بلرزم که خدایی نکرده خاطر خانواده مکدر نشه؟ گند بزنن به آبروتون!
ضربه‌ای به فرمون کوبید.
– خفه شو شوکا… هر بار که می‌آم دریده‌تر از قبل می‌شی! ببین من چه‌جوری شماها رو بکشونم زنجان تو خونه قفل و زنجیرت کنم. با تو نمی‌شه مثل آدم رفتار کرد!
از شدت عصبانیت خون به صورتم هجوم آورد.
– آخه به تو چه ربطی داره؟ این زندگی منه، تو کی هستی که برای من تصمیم می‌گیری؟ تو چیکاره‌ی منی؟ من اگه یه روزی بخوام از این‌جا برم می‌رم تهران پیش عموم. جنازه‌مم به اون خراب‌شده نمی‌رسه.
سر تکون داد.
– می‌برم، خودم جنازه‌ت رو می‌برم! پنج سال مثل یه خر حمال بردم و آوردمت. هبچ‌کس رو نداشتید به دادتون رسیدم، اون وقت جفتکش رو تو می‌ندازی؟
– من ازت خواستم؟ هر کاری کردی برای خواهرت بوده نه من! پس سرم منت نذار. من از خدام بود ولم کنید به حال خودم، به‌اندازه‌ی کافی‌ گند زدین به زندگیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شهر بازي

رمان شهر بازي 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۱ ۱۷۱۹۲۰۰۳۸

دانلود رمان تو را در گوش خدا آرزو کردم pdf از لیلا نوروزی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   غزال دختر یه تاجر معروف به اسم همایون رادمنشه که به خاطر مشکل پدرش و درگیری اون با پدر نامزدش، مجبور می‌شه مدتی همخونه‌ی خسرو ملک‌نیا بشه. مرد جذاب و مرموزی که مادرش به‌خاطر اتفاقات گذشته قراره دمار از روزگار غزال دربیاره و این بین…
IMG 20230123 230736 486

دانلود رمان به من نگو ببعی 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۱۵۹۹۴۸

دانلود رمان پالوز pdf از m_f 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     این داستان صرفا جهت خندیدن نوشته شده و باعث می‌شود که کلا در حین خواندن رمان لبخند روی لبتان باشد! اين رمان درباره یه خانواده و فامیل و دوستانشون هست که درگیر یه مسئله ی پلیسی هستن و سعی دارن یک باند بسیار خطرناک…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۲۲۰۷۴۴

دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و …
127693 473 1

دانلود رمان راز ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی…
رمان در پناه آهیر

رمان در پناه آهیر 0 (0)

2 دیدگاه
خلاصه رمان در پناه آهیر افرا… دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش.. عاشق آهیر جذاب و مرموز !    
IMG 20230127 013512 6312 scaled

دانلود رمان می تراود مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۴ ۲۲۰۴۲۰۰۳۰

دانلود رمان قصاص pdf از سارگل حسینی 2 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     آرامش دختر هجده ساله‌ای که مورد تعرض پسر همسایه شون قرار میگیره و از ترس مجبور به سکوت میشه و سکوتش باعث میشه هاکان بخواد دوباره کارش رو تکرار کنه اما این بار آرامش برای محافظت از خودش ناخواسته قتلی مرتکب میشه که زندگیش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nahar
Nahar
1 سال قبل

وای داییش هم مثل قاشق نشسته شده😐😐😐 اما شوکا هم بد شده

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
یه نفر ....
یه نفر ....
1 سال قبل

دلم میخواد این داییشو بزنم له کنم 😁😁

Aram
Aram
1 سال قبل

یه حسی بهم میگه این مزاحم تلفنیه امیر علیه که خط جدید شوکا رو پیدا کرده

Mobina
Mobina
1 سال قبل

واقعا باورم نمیشه به این راحتی علی و یادش رفت،واقعاااا باورم نمیشه.

Ghazaleh Behzad
Ghazaleh Behzad
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

زود قضاوت نکن. یا شوک باعث شده یادش بره یا چون مادر پدرش فهمیدن نذاشتن زنگ بزنه محدودش کردن. خط رو گرفتن شماره رو گم کرده

Mobina
Mobina
پاسخ به  Ghazaleh Behzad
1 سال قبل

بابا اصن میگیم باهاش کنار اومده ،اوکی قبول ولی مگه میشه یکبار هم از گوشه ی ذهنش اسم امیرعلی رد نشه،فقط یکسال گذشته اخه ده سال نگذشته که

Aram
Aram
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

یه عاشق هیچوقت نمیتونه فراموش کنه فوقش باهاش کنار میاد و میشه یه قسمتی از زندگیش یه قسمت مهم…
به نظرم شوکا فراموشش نکرده فقط کنار اومده شایدم بخاطر قرص ها و روانپزشک و اینا اینطوری شده

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x