امیرعلی ابرویی بالا انداخت.
– حالا شد بندهخدا؟
چشم و ابرویی واسهش اومدم که سوتی نده من قبلاً چهقدر ازش بیزار بودم.
شبنم آروم گفت: همیشه همینه. حتی نمیذاره یه کلمه حرف بزنم، واسه خودش میبره و میدوزه. حتی این قضیهی سرکان هم گیر داده تقصیر منه که جدی برخورد نکردم.
اخمی به صورت ناراحت نوید کردم.
– کاش اونقدری که از این بچه انتظار داری خودت جدی رفتار میکردی، نوید خان.
بعد رو به شبنم ادامه دادم: خربزهی پخته همیشه نصیب شغال میشه. بیا اینجا…
شبنم دست نوید رو ول کرد و بیخیال کنار من بهراه افتاد.
امیرعلی فشار آرومی به دستم آورد. میدونستم منظورش این بود دخالت نکنم، ولی نمیتونستم.
نمیدونستم این ویژگی خوبیه یا بد، ولی وقتی میدیدم یه نفر مظلومه و نمیتونه حقش رو بگیره باید ازش دفاع میکردم؛ دلم طاقت نمیآورد ساکت بمونم.
نوید خواست جوابم رو بده که چشمم به راشد خورد و سریع واسهش دست بلند کردم.
– اگه کاری نداری برو دم سرویس. ندا تنهاست دوباره کسی اذیتش نکنه. داداشش که عین خیالش نیست، منم تازه یادم افتاد!
نوید اخمی بهم کرد.
– چه خبره شلنگ رو گرفتی رو ما، حاج خانوم؟
شونهای بالا انداختم. سر و تهش رو میزدن ازش خوشم نمیاومد!
امیرعلی در عمارت رو باز کرد و باهم وارد شدیم.
بهمحض اینکه بهطرف صندلیهامون رفتیم متوجه نگاه خیرهی استاد که کنار مردی که حدس میزدم مرید باشه ایستاده بود شدیم.
این دفعه امیرعلی توجهی بهش نکرد و توی دورترین جایگاه بهشون نشستیم.
نوید چند لحظه کنارمون ایستاد و بعد بهسمت ورودی عمارت راه افتاد تا منتظر ندا و راشد بمونه.
همینکه رفت شبنم سریع پرسید: بابام چی بهتون گفت که نوید انقدر شاکی بود؟
امیرعلی نگاه بیتفاوتی بهش انداخت.
– گفت مراسم بعدی جشن نامزدی تو و سرکانه.
متوجه لرزش دستهای شبنم شدم.
– نوید… چیزی نگفت؟
امیرعلی ازجا بلند شد.
– بزدلتر از این حرفهاست.
لبم رو گاز گرفتم و خواستم چیزی بهش بگم، ولی توجهی نکرد و آروم گفت: باید با فرامرز حرف بزنم، جایی نرید زود برمیگردم.
پوفی کشیدم و از پشت به هیکل چهارشونهش خیره موندم.
– کاش یه راهی بود میشد امشب رو بپیچونم برگردم پیش شما.
نگاهم رو به شبنم دادم.
– آخه مگه عهد حجره که دختر رو بهزور بفرستن خونهی بخت؟
آهی کشید.
– سرکان بیگ شریک مریده و استاد تا حدودی از مرید حساب میبره. اون روباه پیر هر کاری که فکرش رو بکنی ازش برمیآد!
– چرا استاد ازش جدا نمیشه؟
ازجا بلند شد.
– چون نابودش میکنه. بالاخره مرید کم کسی نیست، هرکسی باشه از رئیس گروه ققنوس میترسه! میرم یه سری وسیله از اتاقم بردارم…
حرفهاش توی گوشم زنگ زد و نگاهم به قدمهاش خیره موند.
درست شنیدم؟ مرید رئیس گروه ققنوس بود؟
گروه ققنوس… این اسم مثل ناقوس مرگ توی گوشم صدا کرد.
«– بگو دیگه چی شده، دایی؟
– قضیه برمیگرده به آخرین مأموربت بابات. راستش این دفعه با بد آدمایی درافتاده، یه گروهک تروریستی به نام قفنوس که نقشههاشون رو خراب کرد و نصف افرادشون رو دستگیر کرد. بعداز اون هر روز واسهش پیام تهدید میفرستن!»
فصل پنجم: کــاژه
(پناهگاه، اصطلاحاً جایی یا کسی که آدم در آن یا کنارش احساس آرامش دارد.)
سرم گیج رفت و نفسم بند اومد. دستم رو محکم به صندلی گرفتم و نگاهم رو بهسمت مرید چرخوندم. مردی که داروندار و همهی زندگیم رو به آتیش کشید، یتیم و بدبختم کرد… یه بار کالبد پدرم رو سوزوند و صدها بار من رو!
حالم انقدر بد بود که هیچی نمیفهميدم. سروصدا و همهمهی سالن توی گوشم محو شده بود. قلبم جوری محکم به سینهم ضربه میزد که هرلحظه منتظر بودم بیرون بپره.
چشمهام روی چهرهی منفورش میخ شده بود و نفسم بهمعنای واقعی قطع شد.
دستم رو به صندلی گرفتم و درحالیکه نفسنفس میزدم بهسختی ازجا بلند شدم. نمیتونستم باورش کنم!
نه، الان وقت حمله نبود. نباید اینجا زمین میخوردم.
نگاهم دنبال امیرعلی چرخید… وای بر من، امیرعلی بین این آدمها چیکار میکرد؟ اون برای مردی که قاتل پدر من بود کار میکرد؟
پیداش نکردم. حس وحشتناکی بهم هجوم آورد.
اشک به چشمهام نیش زد. لبم رو محکم گاز گرفتم و بیتوجه به نگاههای متعجب روم تلوتلوخوران بهسمت در خروجی راه افتادم.
کف دستهای عرقکردهم رو به نردههای محافظ گرفتم و بهزور خودم رو از پلهها پایین کشیدم.
پاهام میلرزیدن. تحمل این بار سنگین رو نداشتن.
– شوکا؟ کجا داری میری؟
بیحواس و یخزده به عقب برگشتم.
نوید بود که با نگرانی نگاهم میکرد.
با دیدن یه چهرهی آشنا سر جام میخ شدم و بالاخره بغضم شکست.
– ن… نوید؟
با قدمهای بلند خودش رو بهم رسوند.
– چی شده، دختر؟ چرا رنگت پریده؟ داری میلرزی!
به هقهق افتادم، چنگی به دستش انداختم.
– من… من رو از اینجا ببر، نوید، دارم خفه میشم! تو رو خدا من رو ببر.
با وحشت و نگرانی به اطراف نگاه کرد.
– باید به یاکان…
قبلاز تموم شدن حرفش پاهام قدرتشون رو ازدست دادن و روی زمین افتادم.
سریع خم شد و زیر بازوهام رو گرفت.
دستم بهطرف گلوم رفت. نفسم بند اومده بود و میدونستم صورتم کبود شده.
– نمیخوام ببینمش…
زار زدم: تو رو خدا من رو از اینجا ببر، نوید.
نمیدونستم از دیدن صورت کبودم وحشتزده شد یا با دیدن التماس و حال زارم دلش واسهم سوخت.
بلندم کرد و همونطورکه نگاه نگرانش به اطراف بود من رو بهسمت پارکینگ کشید.
دلم میخواست اگه اینها کابوسه هرچه زودتر از خواب بیدار بشم و اگه واقعیته چشمهام رو ببندم و دیگه هیچوقت بیدار نشم.
روی صندلی نشستم و صورتم رو بین دستهام گرفتم. صدای گریههام کنترلشدنی نبود.
نوید بهسمتم برگشت و آروم گفت: یاکان…
سرم رو به دو طرف تکون دادم و با خفگى زمزمه کردم: نه… فقط من رو از اینجا ببر، نوید. نمیبینی دارم جون میکنم؟
کلافه فرمون رو توی مشتش گرفت و ماشین رو بهراه انداخت. کفشهام رو درآوردم پاهام رو روی صندلی گذاشتم و توی خودم جمع شدم.
شونههام از شدت گریه میلرزید و خاطرات امونم رو بریده بود. خودم رو با دستهام بغل کردم و سر روی زانوم گذاشتم.
اون مرد آتیش به جون بابا علیرضام کشیده بود و امیرعلی براش کار میکرد!
مگه نمیدونست… مگه داستان مرگ من رو نشنيده بود؟
چندتا سرفهی خشک از گلوم بیرون پرید. نمیتونستم با این نفس بریده اون بیشرف رو با دستهای خودم بکشم.
چند لحظه بعد ماشین گوشهی خیابون متوقف شد.
– حالت خوبه، شوکا؟ میخوای پیاده شی یهکمی هوا بخوری؟
سرم رو به دو طرف تکون دادم و گیج نگاهش کردم.
– امیرعلی هم میدونست؟ همهتون خبر داشتید؟
سؤالی نگاهم کرد.
– از چی؟
صدام لرزید.
– اینکه مرید رئیس گروه ققنوسه… قاتل بابای من!
لبهاش ازهم باز موند و بهتزده نگاهم کرد.
– تو… تو از کجا فهمیدی؟
با دیدن عکسالعملش همهی امیدم ناامید شد.
صورتم رو بین دستهام گرفتم و چشمهام رو بستم.
نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم، چیکار کنم که آروم بگیرم.
– صبر کن، شوکا. یاکان خودش همهچیز رو واسهت توضیح میده. تو نباید…
با حالت تهوع دستم رو بالا گرفتم.
– من رو ببر به آدرسی که بهت میگم.
سریع عکسالعمل نشون داد.
– کجا میخوای بری، شوکا؟ یاکان بفهمه دیوونه میشه.
انقدر حالم بد بود که دلم میخواست خودم رو از ماشین به بیرون پرت کنم! دستم بهطرف دستگیره رفت.
– بهجهنم که دیوونه میشه! من رو میبری یا…
سریع قفل ماشین رو فعال کرد.
– باشه، خودم میبرمت. آروم باش، دختر. آدرس رو بهم بگو!
لبهام ازهم فاصله گرفت. تنم داغ بود، ولی از درون یخ زده بودم، درست مثل اون روز.
اصلاً چهطور شد؟ چرا همهچیز به اینجا کشید؟ بین اینهمه آدم چرا اون؟
چرا مردی که ادعا میکرد عاشقمه برای کسی که قاتل همهی آرزوهام بود کار میکرد؟
همهی بدنم از شدت انقباض درد میکرد. نمیتونستم تکون بخورم.
گوشی نوید شروعبه زنگ خوردن کرد، ولی جواب نداد.
میدونستم اونه، ولی انقدر حالم بد بود که نمیتونستم تحملش کنم. میخواستم دورم حصار بکشم و قد یه دنیا از همه دور بشم.
همینکه ماشین رو نگه داشت بهسختی و با بدنی دردناک پیاده شدم و بهسمت خونهی عمو رفتم.
بین راه خم شدم و کفشهام رو درآوردم. پاهام به زمین سرد برخورد کرد و تنم لرزید.
تلوتلوخوران خودم رو به در رسوندم.
متوجه حرکات آهستهی نوید پشتسرم بودم.
زنگ آیفون رو بهصدا درآوردم و بیحال به در تکیه دادم.
– بله؟
با صدایی گرفته جواب دادم: منم عمو، در رو باز کن!
صداش متعجب شد.
– شوکا؟
چند لحظه بعد صدای باز شدن در اومد.
بی.توجه به نوید خودم رو کشونکشون توی حیاط انداختم و روی زمین نشستم.
عمو که تازه از در خونه بیرون اومده بود وحشتزده بهسمتم دوید.
– یا خدا… چی شده، شوکا؟ این چه سر و وضعیه، دختر؟
توی سکوت نگاهش کردم. با قدمهای بلند خودش رو بهم رسوند و محکم بغلم کرد. تنش بوی تن بابا علیرضا رو میداد.
سرم رو روی سینهش گذاشتم و آروم هق زدم: سرده، من رو ببر تو خونه، عمو.
سریع دست انداخت دور بدنم و ازجا بلندم کرد.
در خونه رو با پا باز کرد و عصبی و نگران پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ چه بلایی سرت اومده، شوکا؟ شوهرت کدوم گوریه؟
با شنیدن حرفش دوباره صدای گریهم بلند شد.
من رو روی تخت گذاشت و سراسیمه به طرف آشپزخونه رفت.
– گریه نکن، دختر خوب، عمو اینجاست. ببین من مواظبتم. آروم باش، الان نفست بند میآد. قرصات اینجا نیست؟
با یه لیوان آب بهسمتم برگشت.
– نه نیست. خونه جا گذاشتم.
کنارم روی تخت نشست و همونطورکه کمک میکرد آب بخورم شونههام رو ماساژ داد.
– سعی کن نفس عمیق بکشی، بابا جان. نمیخوای بگی چی شده؟
حالم که کمی جا اومد با شرمندگی به چشمهای سرخ و ترسیدهش نگاه کردم.
نمیدونستم چی بگم، زبونم به حرف نمیچرخید.
– چیزی نیست. با امیرعلی بحث کردیم، منم عصبانی شدم زدم بیرون.
نگاهی به لباسها و آرایشم انداخت.
– با این ریخت و سرولباس؟
خجالتزده سر تکون دادم.
– وسط مهمونی بودیم!
اخمی روی پیشونیش نشست.
– چه مهمونیای؟ با هم بحث کردین، بعد بدون اینکه بهش چیزی بگی یهراست بلند شدی اومدی اینجا؟
با بیحالی روی تخت دراز کشیدم.
– ول کن عمو. حالم بهتر شه واسهت میگم! میشه یه مسکنی، آرامبخشی، چیزی بهم بدی؟
با ناراحتی ازجا بلند شد.
– نصفهجونم کردی، دختر. حداقل بگو سر چی بحث کردین!
چشمهام رو با ناراحتی رویهم فشار دادم.
بازهم اشک از گوشهی چشمهام فوران کرد، ازشون متنفر بودم!
– نمیدونم سر چی بود اصلاً. نمیدونم اون مقصره یا نه، فقط عصبانی شدم و زدم بیرون.
پوفی کشید و پا شد.
– من به توی کلهشق چی بگم، دختر؟
استراحت کن، بیدار که شدی راجع بهش حرف میزنیم.
بعداز خوردن آرامبخش پتو رو دور خودم پیچیدم و زیرش جمع شدم.
نوازش دست عمو روی موهام باعث شد کمی آروم بشم، انگار که بابا بالای سرم نشسته بود.
خوشحال بودم مهدی خونه نیست، نمیخواستم اون هم من رو توی این حال ببینه.
بین خواب و بیداری و دستوپا میزدم که پیامکی به گوشیم اومد.
صفحه رو باز کردم و بهسختی شروع به خوندن حروفی که توی هوا پرواز میکردن شدم.
– بیا بریم خونه، انارم… پایین توی ماشین منتظرتم، همهچیز رو واسهت توضیح میدم. قرصهات پیشت نیست، نگرانتم.
انقدر خوابآلود و بیحال بودم که نتونستم جوابی بدم. دوباره گوشی رو کنار تخت انداختم و چشمهام رو بستم.
باید یهکمی میخوابیدم تا این فکروخیالها از سرم بیرون بره، وگرنه دیوونه میشدم.
……………….
دست سرد و یخزدهای صورتم رو نوازش میکرد. انگار که همین الآن از وسط بوران بیرون اومده بود.
بوی تلخ سیگار بینیم رو قلقلک میداد… عمو که هیچوقت سیگار نمیکشید!
بهسختی پلکهام رو ازهم باز کردم. با دیدن صورت سرخ و نگران امیرعلی سعی کردم نیمخیز بشم.
– تو… تو اینجا چیکار میکنی؟
با دیدن چشمهای بازم صورت آرومش جدی و پر از اخم شد.
– اومدهم دنبال زنم…
پشت دستش رو نوازشوار روی صورتم کشید.
– خوب نیست زن و شوهر شب رو دور از هم بگذرونن…
موهام رو پشت گوشم زد.
– خوب نیست باهم روی یه تخت نباشن!
آهی از سینه بیرون داد و با چشمهایی غمگین دستش رو پس کشید.
– شاید این وسط یه نفرشون در حد مرگ دلتنگ بشه.
به چشمهای لرزونم نگاه کرد.
– شاید برای چندمین بار مجبور بشه پشت در توی سرما بمونه تا زنش رو ببینه!
لبهام رو تر کردم.
– من همهچیز رو میدونم.
اخمهاش عمیقتر شد.
– اتفاقاً برعکس، تو هیچی نمیدونی.
سیبک گلوش تکون خورد.
– مگه بهت پیام ندادم منتظرتم، بیا برگردیم خونهمون؟
تکیهم رو به بالش دادم و نفس آرومی کشیدم. اون حالش از من بدتر بود.
مغزم داشت منفجر میشد و میلیونها کلمه توی سرم شناور بودن.
– نمیخواستم با کسی که برای قاتل بابام کار میکنه برگردم زیر یه سقف.
فکش منقبض شد و صورتش تیره.
– واسهت لباس گرم آوردم. بلند شو بپوش، برمیگردیم خونهمون.
جوری روی خونهمون تأکید میکرد که انگار میخواست این کلمه رو با تمام وجود توی سرم حک کنه.
– نمیآم…
صداش با تحکم و عصبی شد.
– گفتم بلند شو راه بیفت، شوکا. بهاندازهی کافی مزاحم عموت شدیم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
هر روز چرا پارت ندارین میشه حداقل همان ی روز در میان سر وقت بذاریدیخورده برا مخاطب احترام قائل بشین تورو خدا
خیلی کم شده چرا 😐
پارت جدید نداریم؟؟🥲
خوشگله خیلی رمانش و دوست دارم
میشه یه پارت دیگه هم بگذارین🥲