چند لحظه با دندونهای بههمفشرده نگاهش کردم.
– خب حرف بزن.
کمی صبر کرد تا آرومتر بشم، هنوز نفسنفس میزدم، بالاخره بااحتياط دستوپام رو ول کرد.
از روی تنم که عقب رفت یه گوشه با بغض و ناراحتی کز کردم.
– قضیه برمیگرده به همون پنج سال پیش… اولین بار از دهن نوید اسم گروه ققنوس رو شنیدم. اون موقعها با استاد توی یه سازمان کار میکردن، ولی شریک هم نبودن!
ناخودآگاه شروع به کندن پوست ناخنم کردم.
– پس چهجوری…
دستش رو بالا گرفت.
– به داستان شراکتشون هم میرسیم، فعلاً گوش کن.
لرز به تنم نشسته بود… من فقط یه قدم با قاتل بابام فاصله داشتم، فقط یه قدم!
– اون اوایل کار استاد میدونست من موندنی نیستم، برای همین سعی میکرد با امضا کردن قراردادهای هنگفت با من، پام رو بند کنه تا بیشتر توی لجن فروبرم! همون دوران بود که بالاخره توی یکی از مهمونیها چشمم به مرید افتاد.
کمی مکث کرد. چشمهاش سرخ و دستهاش مشت شده بودن.
– همهش با خودم میگفتم این بیشرف باعث شد من همهی زندگیم، شوکا رو ازدست بدم و از همه بدتر اینکه میدونستم قرار نیست دست از سر تو برداره. میخواستم با دستهای خودم بکشمش، ولی نوید و ندا مانعم شدن. اونها تنها کسایی بودن که از این جریان خبر داشتن… همون روزها بود که سروکلهی سرهنگ افخمی پیدا شد.
سرم سریع بهسمتش چرخید.
– چی؟ سرهنگ؟!
سری تکون داد و فندک و سیگاری از توی جیبش بیرون کشید. انگار غرق اون روزها شده بود.
– واسه انتقال یکی از محمولهها رفته بودم مرز… تنها بودم، فکر کنم استاد همونجا میخواست سرم رو بکنه زیر آب، ولی شانس باهام یار بود و سرهنگ افخمی بهدادم رسید…
سرهنگ از خیلی وقت پیش پیگیر دستگیری این باند بود! سازمان از داخل خیلی نفوذی داشت و هر بار که سرهنگ یه قدم بهشون نزدیک میشد اونها صدها قدم ازش دور میشدن. افخمی همهچیز رو راجعبه من و زندگیم میدونست، پس رفتهرفته بهم نزدیک شد. اون هم توی سازمان به یه نفوذی نیاز داشت و کی بهتر از من؟
لبهام از هم باز موند و بهثزده نگاهش کردم.
قلبم یکیدرمیون میزد، باورم نمیشد! یعنی امیرعلی نفوذی پلیس بود؟
تنم یخ زد… وای اگه میفهمیدن چه بلایی سرش میآوردن!
– خ… خب بقیهش چی؟
سیگار رو به لبش رسوند و دم عمیقی گرفت.
– از اونجا بود که من شدم یاکان… مردی که سرهنگ افخمی رو دور زده و افرادش رو توی سوله زندهزنده سوزونده!
شدم مطیعِ استاد و اعتمادش رو بهدست آوردم، جوریکه تا الان همه من رو دست راست اون میدونن… توی همون سالها بود که به اصرار سرهنگ، استاد رو مجبور کردم با مرید شریک بشه. اینطوری هم میتونستم اطلاعات بیشتری ازش بهدست بیارم و هم مواظب باشم قبلاز من دستش به تو نرسه.
گلوم خشک شده بود و پوست دور ناخنهام میسوخت.
– ولی تو توی همهی کارهاشون نقش داشتی، امیرعلی. اگه سازمان لو بره چی؟ بهخاطر همکاریت بیگناه شناخته میشی؟
لبخند تلخی روی لبش نشست.
– دلت خوشهها، دونه انار. سرهنگ افخمی جنس خودش خردهشیشه داره، به هیچکس هم رحم نمیکنه. توی این سالها برای جمع کردن این باند دست به کارهای وحشتناک زیادی زده، قربانی کردن امثال من که واسهش کاری نداره.
با وحشت سرم رو به دو طرف تکون دادم و بازوش رو بین دستهام فشردم.
– یعنی چی، امیرعلی… پس تکلیف ما چی میشه؟!
چشمش که به انگشتهام افتاد با اخم خم شد و سیگار رو توی جاسیگاری خاموش کرد.
دستم رو بین دستهاش گرفت و با ناراحتی گفت: ببین چیکار کرده با انگشتهاش، داره خون میآد. مگه بچهای، شوکا؟
خم شد و دستمالی از روی میز برداشت.
همینکه نگاهم رو از نوازش دستهاش روی انگشتهام برداشتم چشمم به رد ناخنی که روی گردنش کشیده بودم افتاد. ناخودآگاه اشک به چشمهام نیش زد.
امیرعلی اینهمه سال مطیع و گوشبهفرمان این حیوونا بود تا قاتل بابای من رو پیدا کنه…
اون به مرید نزدیک شده بود تا اجازه نده دستشون به من برسه…
امیرعلی تمام این سالها دیوانهوار دنبال من گشته بود و من…
صورتم کمکم خیس اشک شد. امیرعلی زخم گوشهی ناخن من رو مرهم میذاشت و من زخمیش میکردم!
صدای هقهقم که بالا رفت نگاه نگران و مبهوتش سریع روی صورتم نشست.
– چی شده دردت به جونم؟ چرا گریه میکنی؟ دردت اومد؟
هردو دستم رو جلوی صورتم گذاشتم و بلند گریه کردم.
این بار نه بهخاطر بابا نه خودم و نه بهخاطر مامان، این بار همهچیز به دلیل مظلومیت امیرعلی بود.
امیرعلی هیچ خونوادهای نداشت تا دنبال مرده و زندهش باشن، واسه همین افتاده بود تو تلهی اون خدانشناسها.
پدر و مادری نداشت که پشتش باشن. همهچیزش من بودم و بهخاطر من همهی زندگیش رو بهباد داد.
امیرعلی برای من معصومترین بود و حالا بهش حق میدادم. منِ ظالم، بیوفاترین بودم!
بیحرف دستش رو دور تنم حلقه کرد و اجازه داد گریههام رو توی سینهش خاموش کنم.
– گریه نکن، زرطلای من. نگران نباش، من همهچیز رو درست میکنم و تکتک اون حرومزادهها رو بهسزای اعمالشون میرسونم. نمیذارم خون بابات پایمال بشه، نمیذارم کسایی که دل انارم رو خون کردن از زیر بار انتقامش قسر دربرن.
بیهوا دستم رو دور کمرش حلقه کردم و صورتم رو توی سینهش قایم کردم.
حتی یه درصد هم به این فکر نمیکرد این گریههای بیامونم بهخاطر خودش باشه و همین هم بیشتر عذابم میداد.
گاهی حالم از این حجم خودخواهی خودم بههم میخورد و نمیدونستم اون چرا انقدر دوسم داره.
صدام بهسختی از گلوم خارج شد.
– امیرعلی؟
دستش بین موهام رفت و لباش به سرم چسبید.
– جانم، دونه انار؟
چند لحظه مکث کردم.
– بابت همهی کارهایی که تا الان واسهم انجام دادی…
– هیشش! نمیخوام چیزی بشنوم، شوکا. این کارها همهش بهخاطر خودم بود، بهخاطر علاقهای که بهت داشتم، بهخاطر ازدست دادنت… من این راه رو انتخاب کردم و تا آخرش میرم!
آروم زمزمه کردم: ولی من نگرانتم، اگه بلایی سرت بیاد… مثل بابام! این دفعه زنده نمیمونم، امیرعلی.
شونهم رو گرفت و کمی بینمون فاصله انداخت.
– نگران منی؟
سرم رو بالا و پایین کردم.
– پس نگران کی باشم؟ من که غیر از تو کسی رو ندارم.
حس کردم چشمهاش جون گرفت.
– خوبه، ولی باید برم پایین. وقتی برگشتم بیشتر حرف میزنیم. تا الانش هم واسه همهچیز دیر شده.
با تعجب نگاهش کردم.
– پایین چرا؟
ازجا بلند شد و بهسمت در رفت.
– یه سری مسائل باید حل بشه… یاکان توی گروهش موش و جاسوس قبول نمیکنه.
پا شدم و با قدمهای بلند پشتسرش بهراه افتادم.
– جاسوس… منظورت به کیه؟ صبر کن منم بیام، امیرعلی.
چی انقدر مهم و حیاتی بود که درست بعداز برگشتنمون و وسط بحث به این مهمی و این حال باید ازش سر درمیآورد؟
همینکه به طبقهی پایین رسیدیم چند بار با مشت به در کوبید.
حالا که دقت میکردم میدیدم جدای از حرف زدنش با من، انگار یه مسئلهی دیگه هم ذهنش رو حسابی درگیر کرده بود
بهمحض اینکه در باز شد نوید رو بهضرب به عقب هل داد و وارد خونه شد.
– هوی چه خبرته؟ مگه طویلهس؟
امیرعلی وسط سالن ایستاد و با همون صورت درهم نگاهش کرد.
– بگو ندا بیاد بیرون، کارتون دارم.
– اومدم… چی شده؟ چرا توپت پره، یاکان؟
از دیدن ندا که با شنیدن صدای در وحشتزده از اتاق بیرون پریده بود نفس راحتی کشیدم…
امیرعلی بدجور شاکی و عصبی بهنظر میرسید.
– حوصلهی بحث و حاشیه ندارم، یهراست میرم سر اصل مطلب! کی هویت شوکا رو به استاد لو داده؟
جفتشون سکوت کردن، شوکهشده نگاهشون کردم.
ندا همونجا ایستاد و گفت: آروم باش، یاکان. بشین توضیح میدم.
امیرعلی چشمهاش رو کمی ریز کرد.
– این یعنی جاسوسی کار شما بوده؟
نوید با بیقیدی قدمی بهطرفش برداشت.
– کار من بوده جاسوس…
قبلاز تموم شدن حرفش امیرعلی خیزی بهسمتش برداشت و یقهش رو گرفت.
– تو گوه خوردی جلوی استاد اسم شوکا رو بهزبون آوردی! میفهمی چیکار کردی، احمق؟
نوید ضربهای به شونهش کوبید.
– وایسا بینم چه مرگته؟! دلیل دارم، مجبور بودیم لو بدیم، بهخاطر خودت بود.
امیرعلی محکم به عقب هلش داد.
– حتی اگه من درحال مرگ هم بودم حق نداشتید از شوکا چیزی به استاد بگید.
با قدمهای بلند خودم رو بهشون رسوندم و قبلاز اینکه دوباره بهسمت نوید هجوم ببره جلوش ایستادم.
– چیکار میکنی، امیرعلی؟ مگه چی شده؟ امون بده حرف بزنن.
– عادتشه! اصلاً حرف زدن تو کتش نمیره، فقط حمله میکنه.
امیرعلی با صورتی سرخشده انگشت اشارهش رو بهطرفش گرفت.
– خفهخون بگیر، نوید! بهاندازهی کافی چوبخطتت پر شده.
پیشاز اینکه نوید جوابش رو بده ندا سریع گفت: کار من بود… من به استاد گفتم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.