سریع ازجا پرید و کف دستش رو به پیشونیم چسبوند.
– وای تب نکنی دوباره، علی…
اجازه ندادم ازم فاصله بگیره، محکم بین بازوهام حبسش کردم.
– استراحت کنم خوب میشم. همینجوری بمون!
سکوت کرد و بیحرکت موند. این روزها برای من قشنگترین احساس همین بود… بدون اینکه خودش متوجه باشه تنش به نوازش دستهام… به آغوش و حتی بوسههای یواشکیم عادت کرده بود.
کلی کار برای انجام دادن داشتم و توی بحرانیترین شرایط زندگیم بهسر میبردم، ولی همین آرامش و خلسهی آغوشش باعث شد بیخیال همهچیز غرق عالم خواب بشم.
………………
– امیرعلی! بلند شو دیگه. همهی تنم درد میکنه، تازه گشنهمم هست.
با شنیدن صدای آروم و آشنای او کنار گوشم بهسختی پلکهام ازهم فاصله گرفت.
شوکا بود… توی کمترین فاصله داشت به من با چشمهایی خمار و سرخ نگاه میکرد.
– خواب نیستم!
ابروهاش بالا پرید.
– تو با چشم باز میخوابی؟
لبخند کمرنگی روی لبم نشست. بیهوا و پر از شوق خم شدم و لبم رو به صورتش چسبوندم.
آروم غر زد: نکن دیگه، امیرعلی. گشنمه، بریم غذا بخوریم. بوی قرمهی ندا تا اینجا میآد.
بیاعتنا به غر زدنهاش لبهام رو با دلتنگی روی صورتش پایین کشیدم، بناگوشش رو بوسیدم و توی گوشش فوت کردم.
در صدم ثانیه بدنش منقبض شد. میدونستم روی گوشش حساسه! بیشاز حد توانم بیتابش بودم!
لالهی گوشش رو بین لبهام اسیر کردم و آروم بوسیدمش. دستش رو روی سینهم گذاشت تا کمی ازم فاصله بگیره.
– چیکار میکنی، امیرعلی؟
نفس سنگینی کشیدم. صداش خجالتزده بود، نمیخواستم زیاد معذبش کنم.
بیخیال طعمش شدم و دوباره به لبهام اجازهی حرکت دادم.
فرورفتگی بین لب و چونهش رو چند بار بوسیدم.
تن گرمش به سینهی لختم چسبیده بود و بالا و پایین شدن سریع قفسهی سینهش رو بهوضوح حس میکردم. من حتی از اونهم بیتابتر بودم.
– دارم طعم انارم رو میچشم.
روی سیبک گلوش رو بارها با وسوسه بوسیدم.
– شیرینه، مثل دونههای سرخِ اولین شب زمستون!
نفسش تند شد و قلب من بدتر از قبل، بیقرار.
با حسرت دست روی بدنش کشیدم و آروم نوازشش کردم.
– میدونی چهقدر حسرت چنین روزی رو کشیدم؟ همینجوری بدون ترس و تشویش ببوسمت… بدون حس گناه بغلت کنم و بدون اینکه ازم فرار کنی باهات عشقبازی کنم؟
سرم رو از توی گردنش عقب کشیدم و با تنی داغ به چشمهای خمارش خیره شدم.
– این روزا یه کم آرامش حقم نیست، دونه انارم؟
خجالتزده توی خودش جمع شد. میفهمیدم داره سعی میکنه باهام راه بیاد…
دلش با من بود و بهروی خودش نمیآورد! این بچه زیادی کلهشق و مغرور بود.
هنوز زود بود برای گیر انداختنش توی تله! آزردن معشوق شیرین بود و طمع من رو برای داشتنش بیشتر و بیشتر میکرد، ولی شرط، رضایت اون بود!
سرش رو توی سینهم قایم کرد و آروم گفت: حق داری بعداز اینهمه سختی تمام آرامش دنیا رو طلب کنی، امیرعلی… ولی یهکم خودخواه بشم و بگم از نزدیکی بهت شرمم میآد؟
لبهام رو بههم فشردم… یاکان هیچوقت پشت پلکهاش داغ نمیشد. این امیرعلی فقط مال شوکا بود.
– آرامش دنیا رو نمیخوام، زرطلا… فقط یه کلوم جواب میخوام! تو امیرعلی رو بیشتر از خودش بلدی، حالا هم همهچیز رو راجعبه یاکان میدونی! یاکان احیا شده تا برای تو زندگی کنه… میتونی دوسش داشته باشی؟
از همون فاصلهی چندسانتی نگاهم کرد.
جادوی چشمهاش انکارنشدنی بود.
– وقتی اولین بار دیدمت از یاکان ترسیدم… اون، امیرعلیای نبود که من یه روزی عاشقش بودم! سرد بود، بیرحم بود و پر از درد!
نفس آرومی کشید.
– هنوز هم گاهی ازش میترسم…
پیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم و چشم بستم.
– اینکه یاکان رو دوست داشته باشی اجبار نیست، شوکا…
انگشت اشارهش رو روی لبم گذاشت و اجازه نداد ادامه بدم.
– اینجوری که حرف میزنی از خودم بیزار میشم… چرا فکر میکنی یاکان دوستداشتنی نیست؟
روی انگشتی که به لبهام چسبیده بود بوسه زدم.
– چون هیچکس واقعاً دوسش نداشته، حتی خود تو!
لبهاش رو بههم فشار داد و آهی کشید.
– قلب من خیلی وقته یخ زده، امیرعلی. باید بهم زمان بدی تا با این حجم حرارت کنار بیاد… این سرما داره توی تنم ذوب میشه و من این وسط بیپناه موندهم… کمکم کن، علی!
نفسهاش به صورتم میخورد و به تنم زندگی میبخشید. دخترک من هنوز آمادهی پذيرفتن کامل این رابطه نبود.
– میدونی شوکا، عشق یه تجربهایه نزدیک به مرگ… بند اومدن نفس، کاهش ضربان قلب، کتمان و ناباوری و بوووم… یههو وارد یه عالم دیگه میشی! بهش میگن عالم برزخ، باید اونجا منتظر و بلاتکلیف بشینی… حالا یا بهسمت نور میری و یا اسیر ظلمت میشی!
با انگشتهاش موهای شقیقهم رو نوازش کرد.
فکرش هنوز درگیر سفیدی موهام بود.
– پس بهتره بیخیال زندگی بشیم، بیا باهم بمیریم!
خم شدم و بوسهای روی چشمهاش زدم، انار من نباید انقدر ناامید باشه.
– من و تو قبلاً یه بار مرگ رو تجربه کردیم، همهش زجر و درده. بیا این دفعه زندگی رو انتخاب کنیم!
چشمهاش رو بست.
– اگه زندگی بهمون روی خوش نشون نداد چی؟
دستم رو پشت کمرش انداختم تا ازجا بلند بشه.
– این دفعه دیگه هیچی دست اون نیست، زندگی جدید رو من میسازم؛ زورم به ناخوشیهاش میچربه!
رنگ لبخند از لبهاش به چشمهاش رسید.
– ما که این راه رو بیپشتوپناه شروع کردیم، بریم ببینیم به کجا میرسیم.
بازوش رو گرفتم تا از روی تخت بلند بشه.
– فعلاً بریم زنگ بزنم از بیرون غذا بیارن که حسابی گشنهمون شد.
– با نوید و ندا قهری؟
نفس عمیقی کشیدم.
– بچه نیستیم، ولی باید با عاقبت کارشون روبهرو بشن. من زیادی لیلی به لالاشون گذاشتم.
دستش روی بازوم نشست.
– اگه دور کردن شما ازهمدیگه نقشهی استاد باشه چی؟ اون هر کاری میکنه تا تیم تو رو ازهم جدا کنه و قدرتت رو کم.
کمی مکث کردم و سر تکون دادم.
– آخرین چیزی که ممکنه توی این سازمان اتفاق بیفته جدا شدن ما از همه… درسته اعتمادی بینمون نیست، ولی وقتش که برسه پشت همدیگهایم.
لبش رو تر کرد.
– بقیه از قضیهی… سرهنگ افخمی خبر دارن؟
همونطورکه بلوزم رو میپوشیدم از توی آینه بهش نگاه کردم.
– نه، هیچکس چیزی نمیدونه.
آهی کشید و سرش رو به دو طرف تکون داد.
– نوید بفهمه دیوونه میشه.
شونهای بالا انداختم.
– نوید دیوونه هست… نترس، واسه اونا هم نقشهی جدا دارم، نمیذارم بسوزن.
با نگاهی عجیب بهم خیره شد.
– واسه نجات همه نقشه داری بهجز خودت، نه؟
سکوت کردم.
– بعداز تو قراره چی سر من بیاد، امیرعلی؟
بهسمتش رفتم و بازوهاش رو گرفتم.
– هر اتفاقی هم که بیفته تو باید جای هردومون خوشبخت بشی، شوکا… انقدری واسهت پشتوانه میذارم که محتاج هیچ بنیبشری نباشی! فقط ازت می…
بازوهاش رو از زیر دستام بیرون کشید و به عقب هلم داد.
– نمیخوام این مزخرفات رو بشنوم.
نفسنفس میزد و صورتش سرخ شده بود.
– من پشتوانه نمیخوام، من خوشبختی نمیخوام. من… فقط دلم نمیخواد یکی دیگه از عزیزای زندگیم رو ازدست بدم. مگه چند نفر دیگه واسهم باقی موندن، امیرعلی؟ چهجوری دلت میآد چنین حرفهایی رو بهزبون بیاری؟ مگه نمیدونی واسه من ازدست دادن دردناکتر از مرگه؟
دستهام رو بهنشونهی تسلیم بالا بردم و بهسختی لبخند زدم.
– باشه عزیز من، باشه… من قرار نیست جایی برم، بیا این بحث رو تمومش کنیم. لطفاً واسه اتفاقی که نیفتاده غصه نخور.
بینیش رو بالا کشید و با همون اعصاب بههمریخته بهطرف در رفت.
– پایین که بودیم شبنم رو ندیدم. باید راجعبه قرصهای جدیدم باهاش حرف بزنم.
با شنیدن حرفش ابروهام بالا پرید.
– شبنم؟
برگشت و از وسط هال چند لحظه سؤالی نگاهم کرد.
– نگو که شبنم رو اونجا پیش اون حیوونا جا گذاشتین.
دستی به پشت سرم کشیدم.
– نوید که پیش تو بود، منم وقتی قضیه رو فهمیدم سریع از مهمونی زدم بیرون. ندا و راشد هم که زورشون به استاد نمیرسه! پس…
پوفی کشید و بهسمت در بهراه افتاد.
– باید بریم دنبالش. اون بچه اونجا تنهاست، علی. نمیفهمم نوید چهطور میتونه انقدر بیخیال باشه؟
– صبر کن، شوکا.
کلافه بهسمتم برگشت.
– اگه قراره راجعبه نرفتن دنبال شبنم حرف بزنیم من گوشی برای شنیدنش ندارم.
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
– یه نقشه دار…
– همهی زندگیت شده نقشه ریختن، امیرعلی. از هر اتفاقی میخوای چیزی که بهنفعته رو بیرون بکشی. همینکه من میگم، میریم دنبال شبنم!
دوباره زده بود به در کلهشقی. اهمیتی ندادم و روی مبل نشستم. همونطورکه تلویزيون رو روشن میکردم با سر اشاره زدم.
– خب برو دنبالش… برو دست نوید رو بگیر باهم برید، حتماً کمکت میکنه.
وارفته سر جاش ایستاد و شاکی نگاهم کرد.
– یعنی واقعاً نمیآی؟ خیلی سنگدلی، علی.
بازهم اهمیتی ندادم و کانال رو عوض کردم.
– باشه، خودم تنها میرم.
با عصبانیت بهسمت در رفت. نفس سنگینی کشیدم و سرم رو بالا گرفتم.
– یا ایوب نبی، صبرت رو بهم عطا کن!
تنها چیزی که دربرابر شوکای کلهشق جواب میداد صبوری و آرامش بود.
چند لحظه منتظر موندم. یههو با عصبانیت وارد خونه شد و در رو محکم بههم کوبید.
– خب میشنوم، نقشهت چیه؟
بهسختی جلوی لبخند زدنم رو گرفتم و
انگشت اشارهم رو بهطرفش گرفتم.
– اول اینکه شما تو نقشهی من هیچ جایی نداری، چون خطرناکه!
انگشتم رو روی هوا گرفت و چشمهاش رو کمی ریز کرد.
– اول اینکه انگشتت رو غلاف کن، یاکان خان. یا منم بازی یا بازی خراب! تمام این نقشهها و تشکیلات برای گیر انداختن قاتل بابای منه، پس فکر پیچوندنم رو از سرت بیرون کن، چون چشم ازت برنمیدارم.
دیگه نتونستم جلوی خندهای رو که از گلوم خارج شد بگیرم.
– دونه انار من قدرتطلب شده، به مبارزه دعوتم میکنه؟
کمی مکث کردم و نگاهم گرم شد.
– همینجوری میخوامت، آهوی وحشی! هیچوقت نگاهت رو از من برندار، باشه؟
انگشتم رو ول کرد و کنارم روی مبل نشست.
– جملهای که گفتم عاشقانه نبود، امیرعلی!
لبخند کمرنگی روی لبم نشست.
– دست خودم نیست، شروعبه حرف زدن که میکنی همهی جملههات از یه فیلتر رد میشه و واسهم عاشقانه بهنظر میرسه.
لبهاش رو بههم فشار داد.
– داری مسخرهم میکنی؟
دستم رو به حالت تسلیم بالا بردم.
– نه، زرطلا… بریم سراغ نقشهمون یا نه؟
خودش رو جلوتر کشید و سریع گفت: بگو دیگه، جونم رفت.
اخمی بهش کردم.
– بهتره چند روزی بیخیال شبنم بشیم.
سرش رو عقب کشید.
– حرفش رو هم نزن، علی. نمیدونی دیشب که داشت میرفت وسایلش رو جمع کنه چهقدر ترسیده بود! میخواست هرطور شده با ما بیاد. همهش تقصیر منه.
جدی نگاهش کردم.
– بپری تو حرفم خودم تنها میرم پی نقشه.
سریع گفت: خب باشه، بقیهش رو بگو.
بادقت ادامه دادم: منتظر میمونیم تا استاد بیخیال بشه و گوشیش رو بهش برگردونه، بعد باهاش ارتباط میگیریم.
خودش رو بهم نزدیکتر کرد.
– که چی بشه؟
لبم رو تر کردم و بعداز کمی مکث گفتم: ما به وجود شبنم توی اون عمارت نیاز داریم، شوکا… ازطرفی هم با این تأخیر نوید حسابی نگران میشه و ممکنه تکونی به خودش بده.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده عزیز خیلی دیر به دیر پارت میزاری لطفا زودتر پارت گذاری بشه آدم از خماری ادامه ماجرا میمیره تا پارت بعدی و دو روز بعد