رمان آس کور پارت 5

5
(6)

 

 

ناخن های لاک زده اش را با ریتم ملایمی روی فرمان میکوبید. آدامسش را باد کرده و با صدای بلندی ترکاند.

خیره به در بزرگ قهوه ای رنگ پوزخندی زد.

 

_ هه، با این همه دک و پز و منم منم، اینجا زندگی میکنی؟!

 

با تمسخر نگاهی به اطراف محله انداخت و تای ابرویش بالا پرید. با اثر انگشت قفل گوشی اش را باز کرد و وارد پوشه ی پیام ها شد.

 

پیامی از شماره ی ناشناس که برای یک ساعت پیش بود را لمس کرد و آدرس را دوباره خواند. اشتباه نکرده بود، همینجا بود!

 

آدامسش را دوباره ترکاند و با برداشتن کیفش از ماشین پیاده شد. نگاه چندشی به دیوارهای زخمی و پر از کثافت و سیاهی انداخت و سمت در رفت.

 

آدامسش را مقابل در تف کرد و دستی به موهایش کشید. زنگ را فشرد و چند ثانیه بعد صدای خانمی بلند شد.

 

_ بله؟

 

گلویی صاف کرد و نامطمئن پرسید:

 

_ منزل حاج سلطانی؟

 

_بله، با کی کار دارین؟

 

غافل از اینکه تمام حرکاتش از داخل آیفون مشخص است، لبخند هیجان زده ای زد. بی توجه به سوال زن پرسید:

 

_ شما کیشون میشی؟

 

حاج خانم اخم کمرنگی کرد. به اندازه ی کافی از دیدن این دختر غریبه، با آن سر و وضع شوکه بود.

 

_ همسرشونم، شما با کی کار دارین؟

 

لبخند دختر به آنی جمع شد و هول و دستپاچه گفت:

 

_ ای وای، سلام، خوب هستین شما؟ میشه درو باز کنین رو در رو باهاتون صحبت کنم؟

 

در را باز نکرد اما کنجکاو شده بود که گفت:

 

_ صبر کنین الان میام دم در.

 

چادر دم دستی اش را سرش کرد و با عجله خود را به در رساند. تیپ دخترک نه تنها به خودشان، بلکه حتی به این محله هم نمیخورد!

 

_ شما؟

 

خیره نگاهش کرد که دختر سر به زیر انداخت و آرام پچ زد:

 

_ من… دوست دختر حامی ام!

 

 

 

همچون اسپند روی آتش در آشپزخانه این طرف و آن طرف میرفت. شماره ی حامی و همسرش را یکی در میان می گرفت.

 

هیچ کدامشان جواب نمی دادند و او نمی دانست دست تنها چه باید بکند. دست های عرق کرده اش را به دامنش کشید و از گوشه ی آشپزخانه نگاهی به سالن انداخت.

 

دختر پا روی پا انداخته و با کنجکاوی و تحقیر گوشه به گوشه ی خانه را رصد میکرد.

با آن ناخن های لاک زده ی بلند روی دسته ی مبل ریتم گرفته بود و گهگاه پوزخند میزد.

 

با لرزیدن گوشی در دستش، نگاه از دختر گرفت و خودش را به انتهای آشپزخانه رساند تا مبادا صدایش را بشنود.

 

چشم غره ای به نام حامی رفت و پاسخ داد.

 

_ جونم مامان؟

 

دست به کمر زده و پوست لبش را میجوید.

 

_ مامان و یامان بچه، چه غلطی کردی باز؟

 

حامی با بی خیالی محض خنده ی بلندی سر داد.

 

_ غلط که زیاد کردم، اینکه کدومش لو رفته مهمه!

 

دندان روی هم سایید و کلافه پوفی کرد. آخر سر حامی آبرو و اعتبار چندین ساله شان را به باد میداد.

 

_ عینهو اون بابات پررو هم هستی! هر جا هستی خودتو برسون خونه، همین الان.

 

حامی روحش هم از ماجرا خبر نداشت که آنطور بی قید می خندید. گاهی گندهایی که میزد رو میشد اما فکرش را هم نمیکرد روزی یکی از دوست دخترهایش به خانه شان بیاید!

 

شوخ و شنگ جواب داد:

 

_ نه دیگه مادر من، اول بگو کدوم غلطم رو شده تا با آمادگی کامل خدمت برسم. بالاخره زمان میبره تا دروغامو راست و ریست کنم، دو قطره اشک جمع کنم برا خودم!

 

حاج خانم دندان قروچه ای کرد، گاهی از دست حامی دیوانه میشد.

 

_ شما تشریف بیار، غلطت سر و مر و گنده نشسته وسط خونه! همچین ترگل ورگلم هست غلط خانم!

 

 

 

برق از سرش پرید و همان لحظه مادرش تماس را قطع کرد. چه کسی به خانه شان رفته بود؟

اولین کسی که در ذهنش نقش بست سراب بود.

 

هیچ کدام از کسانی که با او بودند آدرس خانه شان را نداشتند جز سراب که آن هم به واسطه ی هم محلی بودنشان میدانست.

 

ترس به دلش نشست. ترس نه به آن شکل، تنها ترسش از بین رفتن حرمت های بینشان بود.

 

سریع سر و وضعش را درست کرد و بدون خداحافظی از خانه ی سعید بیرون زد. پشت فرمان نشست و دستپاچه شماره ی مادرش را گرفت.

 

به محض جواب دادن، هول و عاجزانه تقاضا کرد:

 

_ دارم میام مامان، لطفا به بابا چیزی نگو.

 

مادرش با اکراه موافقت کرد و توپ و تشرهایش را هم سرش خالی کرد. گوشی را روی صندلی پرت کرد و با عصبانیت روی فرمان کوبید.

 

_ زنده ات نمیذارم هرزه، به گوه خوردن میندازمت!

 

بیست دقیقه ای طول کشید تا به خانه برسد. ماشین را بی دقت پارک کرد و در حالی که پره های بینی اش از حرص باز و بسته میشد در را باز کرد.

 

سمت سالن اصلی رفت و با دیدن کسی که مقابل مادرش نشسته بود، ناباور تکخندی زد.

 

_ تو؟!

 

دختر که گمان میکرد حامی مقابل مادرش از کوره در نمیرود، از جا برخاست و با لودگی گفت:

 

_ سلام عزیزم، از دیدنم شوکه شدی؟!

 

مادرش با رنگ و رویی پریده به مبل تکیه زده بود. حرفهای چند لحظه پیش دخترک روح از تنش جدا کرده بود.

 

حامی بی توجه به حضور مادرش، سمتش حمله کرد و فریاد زد:

 

_ بیا گمشو بیرون بابا آشغال هرزه!

 

انگشتانش که دور بازوی دختر چنگ شد، هراسان جیغی زد و نگاه لرزانش را به مادر حامی دوخت.

 

حامی کشان کشان او را سمت در میبرد و الفاظ رکیکی هم نثارش میکرد که حاج خانم بی جان پچ زد:

 

_ ولش کن، حامله است!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یه بدبختی
یه بدبختی
1 سال قبل

نه سراب نیست، فکر کنم کسی که ادرسو براش فرستاده سرابه، چون که گفته فقط سراب ادرش خونشونو داشته، برای این دختره فرستاده خودشم گفت بدبختت میکنم

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Sana Afshar
ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

آخه چرای جای حساسشو نمینویسید

.....Hasti@.....
.....Hasti@.....
1 سال قبل

وای این دختره کی بود نکنه سراب باشه 😱😱

مسیح سگ اخلاق عاشق😂
مسیح سگ اخلاق عاشق😂
پاسخ به  .....Hasti@.....
1 سال قبل

نه بابا

فردخت
فردخت
پاسخ به  مسیح سگ اخلاق عاشق😂
1 سال قبل

این اسمت مال رمان پروانه می‌خواهد تورا هست؟

مسیح سگ اخلاق عاشق😂
مسیح سگ اخلاق عاشق😂
پاسخ به  فردخت
1 سال قبل

یس

یه بدبختی
یه بدبختی
پاسخ به  .....Hasti@.....
1 سال قبل

نه سراب نیست، فکر کنم کسی که ادرسو براش فرستاده سرابه، چون که گفته فقط سراب ادرش خونشونو داشته، برای این دختره فرستاده خودشم گفت بدبختت میکنم

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x