نیسخندی زد و ادامه داد
_شامت و بخور
دستام و از فرط حرص مشت کرده شد
نمیدونم از همه بیشتر چرا این آرامش تو نگاهش عصبیم میکرد؛ خونسردی حرفاش جوری بود که دوست داشتم باهاش یه دعوا راه بندازم تا بتونم فحش بارش کنم یا سرم و به دیوار بکوبم
بی اختیار از جام بلند شدم که نیم نگاهی بهم کرد و پکر شده لب زدم
_نوش جان سیر شدم
هیچی نگفت که راهم و گرفتم و رفتم
با قدمای بلند وارد عمارت شدم در حالی که واقعا گرسنه بودم و اگه جاوید بود الان به زورم شده بود غذا میذاشت دهنم… سری تکون دادم و زیر لب به خودم توپیدم:
_جاویدی نیست دیگه آوا این و بفهم
از پله ها دوتا یکی بالا رفتم و رسیدم به در اتاقم و زیر لب گفتم:
_ بهت نشون میدم بی عرضه کیه فرزان عظیمی!
وارد اتاقم شدم و رو تخت نشستم
دستام چنگ زدم تو موهام و نفس عمیقی کشیدم حال و هوای یه آدمی و داشتم که یه جای غریب گیر کرده بود و هیچ کسی و نمی شناخت و تنهای تنها بود
از طرفی قلبش بی روح شده بود از وقتی اونی که مالکش بود رفته بود… یا ولش کرده بود!
گوشیم و از رو عسلی برداشتم و تو صفحه چتم با جاوید رفتم مثل دیوونه ها تند تند تایپ کردم
دلم برات تنگ شده خیلی…
اما همون لحظه پاکش کردم و درمونده خیره شدم به عکس پورفایلش
لبمو تر کردم این بار ویس گرفتم:
– چطوری همرفیق؟دوست؟یار؟همسفر؟ یا به قول خودت آق بالاسر؟
خانم چطورن؟ زن و بچه خوبن؟
همه چی الان روبه راه نه؟
شبا چطور؟ خوبین باهم دیگه؟ بغلش میکنی؟
اشکام ریخت رو صورتم:
– سرتو میکنی طبق عادتت تو موهاش میکنی حتما نه؟ بعد…
هقی زدم و دستی رو صورتم کشیدم:
– بعد حتما سوال کلیشه ایتو میپرسی بهش میگی… به موهات چی میزنی؟
اونم حتما مثل من قند تو دلش آب میشه و میگه هیچی
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقد مسخره بعد میگه چرا فرزان بهم میگه بی عرضه دختره رمانمون چقد احمقه هنوز نمیدونه صنم فرزان و جاوید چیه باز نشسته ویس میفرسته میگه شبا چطورین آخه بتوچه اگهنمیخاستی از جاوید جدابشی خب نمیشدی همینجوریشم اون شبا پیش ژیلا نمیره😂💔
واقعا چرا اینقدر کم؟