دستی رو صورتم کشیدم
_منم بعضی وقتا میمونم تو حرفای تو که این چرندیات و از کجا میاری… به جا این حرفا تو این اوقات بیکاریت کارای عقب افتاده شرکت و راست و ریست کن
چهرش درهم رفت
_ای مرده شور اون شرکتت و ببرم که قیامتم بشه این کارای عقب افتادش تموم نمیشه
چرا ما باید همش کار عقب افتاده داشته باشیم
_نمیدونم تو معاون اون شرکتی تو بگو
_والا من فکر میکنم به خاطر این که یه رئیس سادیسمی گیرمون افتاده کارای سال آیندرم میگه عقب افتاده… تازه رو من یکی که اصلا به هیچ عنوان تو تعطیلات حساب نکن همین جوریش تو روزای معمولی از کار فراریم چه برسه تایم استراحتم اصلا مگه من توام وقت و بی وقت خودم و با کار خفه کنم
دوست داشتم بگم خفه شدن با کار خیلی بهتر از هزار جور فکر و خیال که جدیدا آوام بهش اضافه شده اما هیچی نگفتم و نفسم و فرستادم بیرون ولی خودش ادامه داد
_نمیای پایین آخراشه ها
_حوصله جمع و شلوغی ندارم
سری تکون داد و دهن باز کرد چیزی بگه اما انگار منصرف شد و با مکث از جاش بلند شد و سمت در اتاق رفت
_باشه پس من برم پایین
سری تکون دادم ولی هنوز از در کامل بیرون نرفته بود که با شَک گفتم:
_واستا
ایستاد و برگشت سمتم که ادامه دادم
_چی میخواستی بگی؟
_یعنی چی!؟
_یعنی تو الکی اینجا نیومدی یه چیزی میخواستی بگی
_نه بابا میخواستم فقط یه حالی ازت…
یهو ساکت شد و پوفی کشید و نزدیک تر شد و ادامه داد
_اول و آخرش که میفهمی… آوا و فرزان پایین تو مهمونین
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خب بعدازظهرم پارت بزارین امروز😭😭
اوه اوه داستان هیجانی شد من نمیتونممممم تا فردا صب کنم نویسنده جان اوفففف🙂😍