سری تکون دادم و پاکت نامه رو گرفتم
دوباره سرم جام نشستم که وکیل ادامه داد اما ادامه ی صحبتش عمویی بود که هیچ ازش خوشم نیومده بود و معلوم بود ناراضی از این تقسیم ارث
_آقای آریانمهر شمام ارث پسری رو کامل دریافت میکنید اما قید شده یک سوم از ارثیتون زو به دخترتون خانم ژیلا آریانمهر بدید… یعنی در اصل شما از یک سوم ارثیه مورد نظرتون محرومید!
وَ متوفی حق اینو داره که در زمان حیات قید کنه یک سوم ارث فرزندی محروم بشه!
عمو شاکی شد
_یعنی چی؟! یه دفعه بگید از ارث محرومم… واس چهار قرون ریال از اون سر دنیا اومدم اینجا؟
وکیل نفس عمیقی کشید و سری تکون داد
_دقیقا… ایشون زمان حیاتشون خواستار این بودن کلا از ارث محروم شید اما بنده بهشون اطلاع دادم که نمیتونن به صورت قانونی فرزندشون و کامل از ارث محروم کنن و فقط حق دارن یک سوم رو محروم کنن!
ایشونم دریق نکردن و این کارو انجام دادن وَ حتی توی وصیت نامشونم قید کردن… برید خدارو شکر کنید که ایشون از نظر قانونی توانایی این و نداشتن کلا از ارث محرومتون کنن تشریف بیارید هم شما هم دخترتون امضا کنید!
سکوت شد و لبخند محوی روی لبم شکل گرفت از زکاوت آقابزرگ!… ژیلا که ازم دور نشسته بود بلند شد و پدرشم با ترش رویی ایستاد و سمت میز وکیل رفتن… بعد اتمام کار وکیل نگاهی به عمم کرد و ادامه داد
_شمام حق و حقوقتون و کامل میگیرید به علاوه این که برای نوشون…
پاکت نامه ای به دست گرفت و ادامه داد
_آقای آیدین زمانی این هم گذاشتن و من اطلاع ندارم محتوایات داخلش چیه!… لطف کنید برای امضا تشریف بیارید
×
محکم زد رو شونم
_خدا شانس بده… یعنی دروغِ اگه بگم الان اونجام نمیسوزه!… برداشته به تو پول داده به من نوشته!
نگاهی به پاکت نامه تو دستش کردم
_مگه بازش کردی؟
_نه!
نگاهی به صورت همیشه شیطونش کردم
_پس چی میگی؟
_خب تو پاکت نامه چی میزارن؟!… نامه میزارن دیگه… مال تو مگه چی توش بود که مال من باشه!
نگاهی به پاکت تو دستم کردم
_حرفایی که قبل مرگش بهم زد و نوشته بود چیز خاصی نبود… رازایی بود که قبل مرگش خودش فاش کرده بود
میترسیده تو یه حادثه بمیره وقت نکنه حرفاشو بزنه!
_پس برای منم برداشته چهار تا نصیحت کرده… تهش اینه!
با پایان جملش پاکت نامه تو دستش و باز کرد و نگاهش و به داخل پاکت داد اما سرش همین جوری موند و با مکث نگاهش و بهم داد و دوباره نگاهی به داخل پاکت کرد که کلافه پاکت و از دستش کشیدم و با دیدن داخلش لبخندی زدم و گفتم:
_حالا هی بگو نصیحت نوشته
_ببین چقدر
برگه چکی که داخلش بود و در اوردم و نگاهی به مبلغش انداختم و ابروهام و دادم بالا
_اون قدری هست که بدهی های شرکت و تا حدودی صاف کنه!
برگه چک رو از دستم کشید و نگاهی به مبلغش کرد و گفت:
_برو گمشو این همه پول داری بازم چشمت به مال و اموال این و اون!… دیگه اصلا فکر کنم باید رابطم و باهات قطع کنم شدی جز مرفحای بیآر و درد جامعه… دیگه به طبقه ما نمیخوری!
جوابی ندادم و ادامه داد:
_حالا میخوای با این همه پولی که فکرشم نمیکردی چیکار کنی!؟
_به زندگی نکبتیم که هیچی توش نیست ادامه بدم… چیکار کنم؟!
شایدم دیگه نیاز نباشه سهامای شرکتو بفروشیم با این مقدار پولی که دستم اومد خودم از پسش بر میام نمیدونم! درکل زیادم برام مهم نیست!
چپ چپ نگاهم کرد
_مهم نیست بده من… حداقل یه دعای خیر پشتت میمونه!
والا مگه میشه چرک کف دستو کسی نخوادو…
لبخندی زدم میون حرفاش نگاهی به ژیلا کردم که داشت با وکیل آقابزرگ صحبت میکرد و در آخر سری تکون داد و پشتش و کرد و داشت سمت خروجی میرفت که پاکت تو دستمو دادم آیدین و حرفش و قطع کردم و گفتم:
_وایسا من الان میام
اجازه حرفی دیگه بهش ندادم و با قدمای بلند سمت ژیلا قدم برداشتم و صداش زدم که ایستاد و برگشت سمتم… روبه روش ایستادم
_داری میری؟
نگاهش و به چشمام داد و کوتاه گفت:
_آره
_کی پرواز داری؟!
نیشخندی زد
_نکنه میخوای بیای همراهیم کنی
سکوت کردم که ادامه داد
_دیگه مسئولیتی نسبت بهم نداری… امروز صبح از شرم راحت شدی
با مکث گفتم:
_آره خب طلاق گرفتیم… هر چند زندگی که باهم داشتیم زندگی نبود و یه نمایش افتضاح بود و شایدم خاطرات خوبی از هم نداشته باشیم اما این آخریا به هردومون خیلی سخت گذشت… طوری که باعث شد یه تغییرایی کنیم و همدرد شیم!
برای همون لحظه های آخری که فقط همو داشتیم میخوام بدونی که برای شروع دوبارت هر وقت به هر چیزی نیاز داشتی من هستم بدون هیچ تعارف و منتی!
لبخندی زد و احساس کردم چشماش پر اشک شد... با مکث سری تکون داد و پشتش و کرد و رفت!
از پشت خیره بهش بودم که دست آیدین رو شونم قرار گرفت و صداش اومد
_بریم؟
سری تکون دادم و آروم گفتم:
_بریم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فکر کنم کم کم به پایان داستان نزدیک میشویم
هوووممم خب که چی یکم به بخشای درست رمان اشاره کن
میای ی چیز رو درس کنی ریده میشه ب ی چیز دیگ هوووف
وااای باورم نمیشه طلاقش داده.. حالا نکنه جاوید فک کنه اوا از فرزان حامله ست بره دوباره ژیلا رو برگردونه از لج آوا؟؟!! واااای خدا نکنه