رمان آوای نیاز تو پارت 67 - رمان دونی

آوای نیاز تو.. :

#پارت_439

 

 

شونه ای انداختم بالا نگاهم و ازش گرفتم؛ دروغ بود اگه می‌گفتم از این حرکتش تو دلم قند آب نشده بود؛ هر چند که کارای ضد و نقیصش به درد خودش می‌خورد‌

بعد مدتی ظرف غذای گرم و گذاشت جلوم و من ناچاراً یا شایدم دیگه از روی گرسنگی خودم قاشق قاشق ازش می‌خوردم و تمام مدت جاوید مثل یه مراقب بالا سرم ایستاده بود.

دیگه چیزی از زیادی از غذام باقی نمونده بود و واقعا دیگه میل نداشتم برای همین ظرف و عقب کشیدم و بدون تشکر گفتم:

_سیر شدم

_اون یه ذر رو برای رضای خدا نگه داشتی ته بشقابت یا جا واسه من گذاشتی من و بخوری؟

 

چشمام گرد شد از صراحت کلامش و حرف و لحن معنی دارش… گاهی علاوه بر این که بی اعصاب و وحشی میشد خیلیم بی ادب میشد نگاه خیره من و که دید پوفی کشید

_پاشو یه چیز گرم بپوش بریم یکم راه بریم باهم مثل دو تا آدم بالغ حرف بزنیم

 

با پایان جملش منتظر جوابی از طرف من نموند و از جلو چشمای من کنار رفت.

 

×××

 

رو همون تیشرت عروسکیم کاپشن مشکیم و تنم کردم و بدون این که شالی یا روسری سرم‌ کنم بی‌حوصله کلاه کاپشن و انداختم رو سرم… تا جایی که می شد موهای وز شدم و چپوندم تو کلاهش و از اتاق زدم بیرون.

از ویلا بیرون زدم و خارج شدم اما با سوز بدی که بهم خورد تو خودم جمع شدم و چشم چرخوندم و با دیدن جاوید که جلو در ایستاده بود و دستش یه نخ سیگار بود اخمام رفت توهم… سمتش رفتم و کنارش ایستادم؛ بی هوا دست بردم سمت سیگارش و ازش گرفتم و انداختم زیر پام و لگدش کردم

 

#پارت_440

 

 

نگاهش و به من داده بود و من مثل خودش که گفت حوصله ی ضعف و غشت و ندارم تیکه وار گفتم:

_حوصله میگرنت و گند اخلاقیات و ندارم!

 

 

تیکم و زود گرفت و در جوابم گفت:

_لجبازیا و جفتک پرونیای تو اندازه صد تا نخ سیگار باعث بُروز میگرن من میشه نمی‌خواد نگران تعداد نخ سیگارای من باشی!

 

 

فقط نیم نگاهی بهش کردم که اشاره ای به سرم کرد

_این چه وضعیه اومدی برو یه شال بنداز سرت جزایر قناری که نیومدیم

 

 

روم و ازش برگردوندم

_حوصله ندارم کسیم نیست… نمی‌خوایم که بهتر من برمیگردم داخل

 

 

خواستم برم داخل ولی با دستش کتفم گرفت

_درستت نکنم جاوید نیستم… بیا بریم نمیخواد چیزی بندازی سرت راه بیفت!

 

لبخند محوی رو لبم نشست و برگشتم سمتش که راه افتاد و منم کنارش آروم قدم برداشتم.

سوز سردی می‌اومد و تو کوچه تاریکی که کسی توش دیده نمیشد راه می‌رفتیم و به ویلاهای اطراف و کاجای کوتاه تپل که دو طرف کوچه بود نگاه می‌کردیم؛ برعکس این که قرار بود باهم حرف بزنیم‌ کسی چیزی نمی‌گفت و هر دو‌ ساکت بودیم‌

 

#پارت_441

 

 

به سر کوچه نزدیک بودیم ولی هنوز ازش خارج نشده بودیم‌‌ و به خیابون اصلی نرسیده بودیم که مُچ دستم و گرفت و گفت:

_نمی‌خواد از کوچه بریم بیرون برگردیم ویلا

 

اخمام‌ رفت توهم

_چیه بدت میاد کنار من دیده شی یا لباسام در شانت نیست؟

 

یکم‌ نگاهم کرد و بعد سری به چپ و راست تکون داد

_دوست دارم از دستت سرم و بکوبم‌ تو دیوار آوا وقتی میری رو دور لجبازی خیلی شخصیت گوهی میشی!

 

چپ چپ نگاهش کردم که با دست اشاره ای به خیابون سر‌ کوچه کرد

_یه مشت آدم علاف عقده ای تو هر زمانی تو این خیابون ماشین بازی میکنن برای همین دوست ندارم از کوچه بیرون بریم

 

یکم کوتاه اومدم

_خب چرا گفتی بیا بریم راه بریم ما که تا سر کوچه می‌خواستیم بریم بیایم بیرون اومدنمون چی بود؟… چه کاری بود!؟

 

اشاره ای به کلاه کاپشنم کرد

_نمی‌دونستم خانوم‌ با این سر و شکل میاد بیرون

 

حرفی نزدم و شونه ای انداختم بالا

عقب گرد کردیم و سمت ویلا قدم برداشتیم اما بازم حرفی نمیزد و منم زیاد کنجکاوی نکردم که چی می‌خواست بگه… همون طور که راه می‌رفتیم و قدم برمی‌داشتیم نیم نگاهی بهش انداختم و با قیافه جدی و غرق فکرش رو به رو شدم.

انگار سنگینی نگاهم و حس کرد و با همون اخمای درهمش نگاهش و بهم داد.

نگاهم و ازش گرفتم و به روبه روم خیره شدم اونم هیچی نگفت تا بالاخره به در ویلا رسیدیم و خواستم برم داخل که از پشت کتفم و گرفت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد

    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه بیت
دانلود رمان شاه بیت به صورت pdf کامل از عادله حسینی

    خلاصه رمان شاه بیت :   شاه بیت داستان غزلیه که در یک خانواده ی پرجمعیت و سنتی زندگی میکنه خانواده ای که پر از حس خوب و حس حمایتن غزل روانشناسی خونده ولی مدت هاست تو زندگی با همسرش به مشکل خورده ، مشکلی که قابل حله غزل هم سعی میکنه این موضوع رو بدون فهمیدن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت

  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی قبولش کرده اند، در تمام لحظات همراهش بوده اند؛ اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رزی
رزی
2 سال قبل

ادمین عزیز، می‌شه لطفا بگید این رمان حدودا چند پارته؟

فریبا
فریبا
2 سال قبل

واقعأ چرا اینقدر کوتاه و قطره چکانی هستن این داستان؟؟روزی ی قطره از داستان..اصلا حالب نیست این مدل داستان گذاشتن

علوی
علوی
2 سال قبل

به صورت خلاصه:
آوا شامش رو خورد و دو قاشق کف بشقاب گذاشت
رفتن بیرون که راه برن، آوا لباس نامناسب پوشیده بود، جاوید غیرتی شد تا سر کوچه بیشتر نرفتن.
هدف حرف زدن و گفتن از گذشته جاوید و داستانش با دخترعموش و داداشش بوده احتمالاً
هوا هم سرد بود. دو نفری هم در حال سیخ کشیدن رو اعصاب و رفتار هم هستند

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x