رمان آوای نیاز تو پارت 78 - رمان دونی

 

 

کاملا متوجه معنی جملش شدم که اشاره داشت به شرایطش، شرایطی که باید باهاش کنار می‌یومدم به قول خودش ولی دوست نداشتم الان بحثش وسط بیارم

_اولش از لباس خوشم نیومد ولی تو تنم قشنگه و مهمم اینه تو توی تنم قشنگ ببینیش… لباس دیگم بخری این و می‌پوشم پس با من لج نکن

 

نگاهش و به من داد یه ابروش و داد بالا و یهو دست انداخت دور شونم و من و کشوند سمت خودش که رفتم تو بغلش! همین طور که با من قدم برمی‌داشت لبخندی زد.

یه لبخند گنده رو لبام نقش بسته بود با فکر این که نگاه حسرت وارم و رو اون دختر و پسر دید و دقیقا همون طور که اون پسر اون دختر و بغل کرده بود بغلم کرد و شاید با عشق تر!

هر چند صدای خنده هامون تو پاساژ نمی‌پیچید ولی می‌تونستم اون لحظه معنی خوشبختی و حس کنم با تموم‌ وجود…

 

×××

 

بعد این‌ که یکم لوازم آرایش به همراه یه کفش مشکی پاشنه دار خریدیم… یه کت تک اسپرتم من برای جاوید خریدم که هر چند به کتای مارک خودش نمی‌رسید… ولی واقعا قشنگ بود و همین که دیدم قیمتش مناسب و جاویدم ازش خوشش اومده وقتی تو پرو بود و در حال عوض کردن لباس بود خریدمش… هر چند برای مجودی کارت من یکمی گرون بود ولی لطفاش و باید یه جوری جبران‌ میکردم و هر چند که بعدش کلی غر سرم زد که وقتی با من بیرونی دست تو جیبت نباید بکنی و انگار داری بهم فحش میدی…

الانم که تو اخرین طبقه تو کافی شاپ نشسته بودیم و من واقعا راضی بودم از این خرید دو نفره که حال و هوامون و عوض کرد!

تیکه ای از بستنی تو دهنم گذاشتم و به جاوید نگاهی کردم که درحال هم زدن قهوش بود… نگاه من و رو خودش حس کرد و سرش و اورد بالا و خیره بهم گفت:

_خوبی؟

_چطور؟

_یکم‌ رنگت پریده حوصلم که زیاد نداشتی برای خرید

 

لبخندی از این همه توجهش به لبم اومد…‌راست می‌گفت یکم بی حوصله بودم و حالمم یه طوری بود ولی نه اون قدر بد که بخوام بیانش کنم اما با این حال جاوید فهمیده بود

_نه خوبم چیزیم نیست

 

سری تکون داد و خواست لیوان قهوش و دستش بگیره اما گوشیش که روی میز بود زنگ خورد و باعث شد نگاهمون و بدیم به صفحه گوشیش… با دیدن اسم‌ ژیلا کل حال خوشم در جا پرید… سریع گوشی و از رو میز چنگ زد و بدون این که نگاهم کنه از جاش بلند شد و سمتی رفت و ازم دور شد… این قدر ریختم بهم که یه لحظه حس کردم زیر دلم‌ تیر کشید، دقیق مثل تایمایی که عادت میشدم اما با خارج شدن مایع گرمی از بدنم چشمام گرد شد و فهمیدم فقط فکر نیست… امکان نداشت!

بُدو بدون این که سمت جاوید برم و بش جریان و بگم کیفم و برداشتم و اون همه خریدی که رو میزم بود و ول کردم و بدو بدو سمتی رفتم که نوشته بود سرویس بهداشتی.

 

 

 

×

 

جاوید

تماس و قطع کردم و دستی بین موهام‌ کشیدم. سمت جایی که نشسته بودیم‌ برگشتم و با دیدن میزی که پشتش آوا نبود اخمام تو هم رفت!

کامل نزدیک‌ میز رفتم و با دیدن نایلونای خریدمون که ولشون کرده بود فهمیدم از دستم دلخور شده و رفته اونم فقط به خاطر اون تماس بی خودی اون ژیلا فِتنه… کلافه دستی بین موهام کشیدم و نایلون خریدا رو از رو میز چنگ زدم و سمت صندوق رفتم تا سفارشایی که لب بهشون نزده بودیم و حساب کنم.

 

×××

 

حرصی خریدارو پرت کردم پشت ماشین و در و محکم بهم کوبیدم… از دست رفتارای بچه گانش خسته شده بودم بهش حق میدادم اگه دلخور میشد یا ناراحت ولی این که بدون خبر تو این شهر غریب پاشه واسه خودش رفته نا کجا آباد اعصابم و خَدشه دار میکرد، می‌دونستم ببینش با چهار تا داد اعصبانیتم نمی‌خوابید و به هیچ‌‌ وجه این رفتار بچه گانش و واسه خودم نمی‌تونستم توجیح کنم… به اطراف نگاهی کردم و خواستم زنگ بزنم بهش اما با اون اخلاقی که داست بعید می‌دونستم جوابم و بده و جواب ندادنش باعث جِری تر شدن من میشد…خوب بود یک بار که بی‌خبر گذاشته بود رفته بود از شرکت ضرب دستم و دیده بود و فهمیده بود ازین کارش متنفرم ولی بازم این کار و انجام داده بود… خون خونم و می‌خورد و سمت پاساژ باز قدم برداشتم… هنوز به در پاساژ نرسیده بودم که گوشیم زنگ خورد و با دیدن اسم آوا سریع جواب دادم بدون این که اجازه حرفی بهش بدم حرصی توپیدم

_کــــجــــایــــی؟دختره ی احمق دفعه قبل تو تهران بی خبر پاشدی رفتی از شرکت دیدی چقدر اتفاق بد برات افتاد

تو این خراب شده که هیچ جاشم نمیشناسی رفتی کجا؟

چرا دست میزاری رو نقطه ضعفای من آخه؟… بگو کدوم گوری رفتی من و سگ نکن

 

سکوت کرده بود که جدی و تذکر آمیز اسمش و صدا کردم اما بعد مکثی با صدای گرفته ای که احساس میکردم گریه کرده گفت:

_من تو سرویس بهداشتی کافه پاساژم!

 

تعجب کردم که ادامه داد

_جاوید یه شلوار تمیزی یه چیزی برام تهیه کن با…

 

چند لحظه سکوت شد و من اصلا سر در نمی‌اوردم چی میگه که با کلمه بعدیش دوهزاریم افتاد و فهمیدم چقدر زود قضاوتش کردم! قضاوتی که خودم متنفر بودم ازش و بارها آوا رو منع کرده بودم ازین کار

_با…با نوار بهداشتی

 

دستی بین موهام کشیدم، یکم دو دو تا چهار تا کردم با دفعات قبل که پریود شده بود و فهمیدم تایم عادتش الان نیست و اگه پریود شده باشه یعنی توی این ماه دوبار عادت شده…‌ با لحنی که صد و هشتاد درجه با لحن قبلیم فرق می‌کرد گفتم:

_تو که تایم عادتت الان نیست

 

 

 

یکم سکوت کرد و با لحنی که توش بغض بود گفت:

_نمیدونم جاوید

_خیله خب باشه گریه کردن نداره که اتفاقه… چند لحظه منتظر بمون اومدم

 

تماس و قطع کردم و وارد پاساژ شدم، برای یک لحظه یکی تو ذهنم فریاد زد حداقل یه عذرخواهی خشک و خالی میکردی به خاطر حرفا و قضاوت غلطت اما من آدمی نبودم که بتونم کلمه ببخشید و راحت بیان‌ کنم و با حرف، دل طرف و بدست بیارم ولی می‌دونستم بعدا با عمل از دلش در میارم.

 

 

×××

 

تمام وسایلی که مورد احتیاجش بود و خریدم که دوباره گوشیم برای بار چهارم‌ زنگ‌ خورد و جواب دادم

_اومدم آوا

_بدو جاوید حالم داره بد و بد تر میشه

 

پوفی کشیدم و سمت آسانسور قدم برداشتم، وارد شدم و کلافه از صداش که معلوم بود گریه میکنه گفتم:

_الان گریه کردنت برای چیه آخه ؟… یه اتفاق ممکن برای هر خانمی پیش بیاد چرا سر هر موضوع کوچکی زود اشکت در میاد؟

_شاید به خاطر این که از همون بچگی کسی و برای گفتن دردام نداشتم به جاش با تنهاییام گریه میکردم تا خالی شم

 

سکوت کردم چی می‌گفتم؟! همه ی آدما هر چی می‌کشیدن از گذشته تلخشون بود گذشته ای که ازش پشیمونن یا گذشته ای که ازش خاطره تلخی دارن و هیچ وقت از ذهنشون اون خاطره تلخ پاک‌ نمیشه… شاید میگن گذشته ها گذشته و باید به فکر آینده باشی اما همیشه گذشته یه ردی رومون میزاره ردایی که شاید اصلا متوجه شون نشیم!

دستی رو صورتم کشیدم و ملایم گفتم:

_خانم قشنگم گریه نکن و اعصابت و بهم نریز الان میام درست میکنیم همه چیو

 

سکوت کرد و مطمعن بودم از جمله و لحنم تعجب کرده، خودم تعجب کردم از لحن و بیانم‌ چه برسه اون… شاید واقعا نسبت به کلمه گذشته تلخ نقطه ضعف داشتم که این طوری با لحنی که سال تا سال خودم‌ از خودم‌ نمی‌دیدم می‌خواستم‌ آوا رو آروم‌ کنم… شاید واقعا دوست نداشتم آدمای دیگه یا حداقل کسایی که براشون ارزش قاعلم از گذشتشون‌ مثل خودم‌ رنج ببرن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع آغشته به خون به صورت pdf کامل از مهلا حامدی

            خلاصه رمان :   بهش میگن گورکن یه قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره… تشنه به خون و زخم دیدست… رحم و مروت تو وجود تاریکش یعنی افسانه… چشمان سیاه نافذش و هیکل تومندش همچون گرگی درندست… حالا چی میشه؟ اگه یه دختر هر چند ناخواسته تو کارش سرک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد

    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریکاوری
دانلود رمان ریکاوری به صورت pdf کامل از سامان شکیبا

      خلاصه  رمان ریکاوری :   ‍ شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حسرت با تو بودن
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

      خلاصه رمان حسرت با تو بودن :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x