رمان بگذار اندکی برایت بمیرم
-منـــــــــــو ببــــــــــــوس…امیــــــــــــــــــریـــل….!!!!
از چیزی که می شنید گوشش سوت کشید که سریع روی ترمز زد…
عصبانی و برافروخته با چشمانی خونبار نگاهش کرد…
-چی گفتی…؟!
رستا مست و لاقید بلند خندید…
-گفتــــــــــم ببـــــــــوسیـــــــم نه ایــــــــنکـــــــــــه سکــــــــــس کنــیـــــــــــم…. اما اگــــــــــه….. بخــــــــــــــوای…
ساکت شد و به دنبال حرفش دامن لباسش را بالا کشید و جلوی چشمان مبهوت و پر خشم امیر یل ادامه داد…
-امــــــــــــــــاده…. در خدمــــــــــت…. شمـــــــــاست….
امیریل چیزی را که نباید می دید را دید و عرق از تیره کمرش شره کرد…
گوشه دامنش را گرفت و با عصبانیت پایین کشید که حرف در دهان دخترک ماند…
-خودت و جمع کن و عین بچه آدم بتمرگ تا نزدم تو دهنت… تو که جنبه نداری مست کنی، بیخود می کنی می خوری….!
رستا معصومانه با نگاه تیله ایش خیره مرد شد که دلش با دیدن چشمانش لرزید…
-دعــــــــوام… نکــــــــــن…! مــــــن…. مجـــــرمت نیستــــــما….!
امیریل تیز نگاهش کرد که دخترک بیشتر در خود فرو رفت.
-باید یکی بزنم تو دهنت تا این همه وقیح نشی که به یه نامحرم پیشنهاد سکس بدی یا اینکه ببوستت…!
رستا لب برچید ولی یکدفعه خودش را سمت امیر یل کشید و روی پایش نشست و با حس برآمدگی پایین تنش نیشش وا شد و شل و کشدار گفت: امــــــا… تـــو… کــــه… قــــــــــراره….. شـــــــــوهــــــرم….. شـــــی…! تــــــــازه….
#پست۲
#بگذار_اندکی_برایت_بمیرم
دستش را بند یقه لباسش کرد و پایین کشید.
-تــــــــازه… ایـــــــن ..هــــــم… هســـــــت….!
امیر یل چشم بست تا نبیند اما عطر تن رستا بدجور
داشت تحریکش می کرد…
دستش را مشت کرد تا بالا نیاید…
نزده می رقصید وای به حال الانی که داشت میمرد تا همان سینه های سفید و گرد را لمس کند…
با حرص با پشت گوش های داغ شده، ملتمسانه نالید…
– لا اله الا الله… برو سرجات بچه… …
دخترک دستان داغش را دو طرف گردن مرد گذاشت که امیر یل عین برق گرفته ها چشم باز کرد…
رستا سنگین و خواب آلود با نگاهی پر عشوه و خمار خیره اش شد و لبانش را خیس کرد…
چشمان نیمه بازش با زور باز نگه داشته بود…
خندید…
-می خوام ببوسمت…!
تن داغش خیس عرق بود…
-نه….!
چشمان امیر یل دوباره بسته شدند و ذکری زیر لب زمزمه کرد که رستا سر جلو برد تا ببوسد اما مرد دو طرف بازوی دخترک را گرفت و از خودش دور کرد و تا خواست توبیخش کند یک دفعه رستا شل شد و روی سینه اش افتاد..
از خشم و حال خرابی که بهش دچار شده بود چشم بست…
لعنتی به خود و دخترک فرستاد، کم مانده بود وا بدهد…
با اخم دخترک را بلند کرد و روی صندلی اش گذاشت…
مانتویش را رویش کشید و شالش را هم سرش…
با چشم هایی که خط و نشان می کشید، نگاهش کرد….
-رستا بد کردی… بدجورم بد کردی، منتظر تنبیهم باش دختر….!!! بلایی به سرت بیارم تا دیگه هوس مشروب نکنی توله سگ….
#پست۳
#بگذاراندکیبرایتبمیرم
گوشی اش را برداشت و زنگی به محمد زد…
اخر شب بود و ممکن بود حتی او هم خواب باشد اما نمی توانست بگذارد که کسی رستا را در این حال ببیند…!!!
صدای خواب آلود محمد در گوشش نشست…
-جونم داداش…؟!
نیم نگاهی به دخترک غرق در خواب انداخت و با حرص نفسش را بیرون داد…
-محمد بیا در پشت باغ رو باز کن…!!!
-چیزی شده…؟!
دندان بهم سابید…
نمی توانست اجازه دهد محمد، رستا را با این شکل و شمایل ببیند…
لباسش زیادی بی در و پیکر بود…
چنگی به شورتش که کنار دنده بود، زد…
-محمد در و باز کردی فقط نبینمت…!!!
محمد سرش را خاراند و بلند شد…
انگار برادرش زیادی عصبانی بود.
-دارم میام….
**
از پشت شیشه نگاهی به صورت سفید و زیبایش انداخت و خشم تمام وجودش را گرفت…
یعنی چند نفر او را این گونه دیده بودند…؟!
اگر دلش می آمد همان مشت بزرگش را روی صورت زیبایش می کوبید اما حیف…
صدای باز شدن در را شنید و سپس قدم هایی که دور می شدند…
محمد می دانست برادرش وقتی حکم کند، بی برو برگرد باید اطاعت شود…
سمت ماشینش رفت و در را باز کرد…
با دیدن یقه باز و خط سینه اش چشم گرفت و ذکری زیر لب زمزمه کرد…
آخ که امروز به قد تمام عمرش گناه کرده بود…
شال را روی موهای بلند و سرکش طلایی رنگش انداخت و مانتویش را تنش کرد…
دست زیر کمر و پایش برد و او را بیرون کشید…
#پست۴
#بگذاراندکیبرایتبمیرم
زندایی اش شیفت بود و شانس آورد که خانه نبود…
به سختی با یک دست در را باز کرد و وارد خانه شد.
سمت اتاق رستا رفت و دخترک را روی تخت گذاشت…
تن داغش بیشتر و بیشتر بر حال خرابش دامن می زد.
باید می رفت قبل از آنکه اختیار از دست بدهد…
خواست فاصله بگیرد که دست ظریف رستا یقه اش را چنگ زد…
چشمان تیله ای هزار رنگش را مخمور باز کرد و لب زد…
-امیـــــــــریل…؟!
این دختر جانش را می گرفت…
نفس هایش تند شده و عرق روی پیشانی اش نشسته بود.
درونش محشر کبرایی برپا بود…
لبان سرخش چشمک می زدند برای بوسیدن…
نامحرم بود…
لعنت خدا بر دل سیاه شیطان…
خواست فاصله بگیرد اما نتوانست…
حتی شده یک بوسه کوچک…
فقط یک بوسه…!!!
نفس هایش تند شدند و تنش کوره ای از آتش…
آب دهانش را فرو داد و به یاد آن صورتی خوش رنگ و لعابی که دیده بود تا پشت گوش هایش هم تیر کشید…
زانو زده کنار تخت، جسم غرق در خواب دخترک و صورت بی نظیر و زیبایش را از نظر گذراند…
این زیبایی از مادر به دختر رسیده بود اما رستا زیبایی منحصر به فردی داشت مخصوصا چشمان رنگی که نمی دانستی واقعا چه رنگی است و موهای بلوندی که کاملا طبیعی بود، در میان جماعتی که چشمان تیره اشان نسل به نسل منتقل شده اما این رنگ را جز رستا، هیچ کس به خود ندیده است…
دخترک بی اختیار زبان روی لب خشک شده اش می کشد که امیر یل بی اختیار خم شده و تنها بوسه کوچکی کنج لبش می گذارد و بعد با سری داغ شده به سرعت بلند شده و آنجا را ترک می کند.
#پست۵
رستا
سرم درد می کرد مخصوصا چشمانم که به سختی بازشان کردم…
دست به سرم گرفته و نیم خیز شدم که ناگهان دلم بهم پیچید…
از ترس آنکه تخت را کثیف نکنم، خیلی سریع بلند شده و سمت سرویس دویدم…
عق زدم و هرچه بود و نبود را بالا آوردم…
صورتم را شسته و بی حال خودم را در آینه دیدم…
لحظه ای مات صورتم شدم…
آرایشم مفتضحانه بهم ریخته بود که ناگهان با یادآوری دیشب و مشروب خوردنم وا رفتم…
صحنه هایی از مقابل چشمانم رد شد و تصویر امیر یل و عصبانیتش باعث شد رنگ ببازم…
خدا خدا می کردم خواب دیده باشم اما با نگاهی به لباسم فاتحه خودم را خواندم.
من دیشب با او بودم یعنی او مرا به خانه آورد…!
رسما می دانستم در این بین چرت و پرت هایی از سر مستی گفته ام که بعدا باید به خاطرش تنبیه شوم…
سریع خود را داخل حمام انداختم و دوش گرفتم.
***
با همان حوله لباسی سمت گوشی ام رفته و ان را برداشتم…
تا خواستم گوشی را باز کنم با دیدن اعلان پیام ناخودآگاه استرس گرفتم…
اب دهانم را با ترس قورت دادم و با دست لرزان قفل را باز کردم.
پیام را لمس کردم…
(-منتظر جواب کارت باش…!!!)
موهای تنم سیخ شد و همانجا فاتحه خودم را خواندم.
امیر یل مرا نمی کشت، زجرکشم می کرد…
با تنبیهاتش اشنا بودم… دعوا نمی کرد، کتک هم نمی زد اما با نگاه و زبانش مرگ را پیش چشمانت می آورد.
#پست۶
مامان ستاره هنوز به خانه نیامده بود و احتمالا تا عصر هم شیفت باشد…
لباس پوشیده و آماده رفتن به دانشگاه شدم.
چه خوب بود که تا شب کلاس داشتم و حداقل امیر یل را نمی دیدم وگرنه خونم حلال بود.
کوله ام را روی دوشم انداخته و از خانه بیرون زدم.
کوچه را برای رفع احتمال اینکه عزرائیلی به اسم امیر یل نباشد، گشتم و بعد با خیالی راحت تا سر خیابان دویدم…!
برای اولین تاکسی دست بلند کرده و سوار شدم…
شماره مامان ستاره را گرفتم و با همان دو سه بوق اول تماس وصل شد…
-جانم دخترم…؟!
-سلام مامان خوبی…؟!
-خوبم عزیزم…! دیشب خوش گذشت…؟!
دیشب…؟!
نمی دانست دیشب با مست کردنم رسما ریده بودم…!!!
امیر یل مرا زنده به گور می کرد.
خنده الکی کردم.
-اره خوب بود، خوش گذشت…! مامان کی میای خونه…؟!
-تا ساعت دوازده شیفتم تمومه اما عموت زنگ زده و ناهار دعوتم کرده…!
ابروهایم بالا رفت…
عمو رضا انگار دست بردار نبود و تا ننه من و عقد نمی کرد خیالش راحت نمی شد….
-واقعا می خوای زنش بشی…؟!
صدای برگه آمد و بعد مامان حرف زد: فعلا که نظری ندارم اما عموت دست بردار نیست…! باورت نمیشه برام دسته گل فرستاده بود…
سوت کشداری زدم…
-نکشی ما رو ستی خانوم….! مردم چقدر طالع دارن…؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 209
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام. اسم پسری که عکسش روی جلد رمان هست رو کسی میدونه؟
منتظر ادامش میمونم…
سلام.عزیز زمان پارتگذاری رمان چجوریع؟هم اینکه اشتراکی میشه یانه؟
منتظر ادامش هستیم فاطمه چان♥️
پارت اولش که جالب بود
سلام.عزیز زمان پارتگذاری چجوری؟اشتراکی میشه یانه؟
میشه روند پارت گذاریت رو بگی؟
سلام فاطمه جون خوبی عزیزم🫀مرسی بخاطر رمان جدید
این رمان قراره جز رمان های اشتراکی باشه؟
خدایا این رمان مثل حورا و سکوت تلخ نباشه🤲
خدایا وسط رمان ذهن نویسنده قفل نکنه دیگه پارت نده🤲
خدایا خداوندا پارت های این رمان مثل آق بانو بلند بالا باشه🤲🤲
خدایاوسط هاشم یادشون نیوفتده اشتراکیش کنن🤲
خدایا اینم مثل بقیه نصفه نمونه🤲🤲🤲🤲
همگی بگین الهی آمین💔
عالی بود🤣🤣مثل دلارای هم تا ۴۰۰ تا پارت نره🤲😂
الهی آمین یا رب العالمین💔✋🙏😇
چقدر با تو موافقم دوست عزیز 😘
الهی آااااااامین😄
الهی آمین از ته قلبم گفتم الهی آمینچون خوشم امد از این رمان
خوبه
به سلامتی رمان جدید اومده پارتگذاری چجوریه؟امیدوارم مثل اکثر رمانای سایت افتضاح نشه بره رو اعصاب مخاطبین ممنون فاطمه جان