تو اوج عصبانیت خنده اش گرفت.
-چه ربطی به اون بدبخت داره…؟!
سربالا انداختم.
-خوبه دیدی چطور خودش بهت چسبوند زنیکه خراب…!!!
-مهم اینه چشم من فقط به تو هست…!
سلیطه گری را به حد نهایت می رسانم.
-غیر این باشه که با همین ناخونام چشمت و درمیارم…!
-باید روی پوششت حسابی کار بشه همونطور اینکه بعضی وقتا حرف زدن و عشوه اومدنات دیوونم می کنه، البته پیش خودم اشکال نداره اما غیر از من نمی تونم تحمل کنم…
-نه بابا پیاده شو باهم بریم… من همینم امیر هم پوششم هم حرف زدنم و عشوه و نازو اداهام یعنی رستا… به دل بخواهی تو قرار نیست تغییر کنم…!
امیر از حرص لب گزید.
-آخه توی بیشرف به کی رفتی اینقدر تخس و سلیطه شدی…؟!
ابرو بالا انداختم.
-خودت یادم دادی هرکی هرچی گفت من اون چیزی که می دونم درسته رو انجام بدم…!
امیر اخم کرد.
-بیشرف حرف خودم و به خودم پس میدی…!
شانه بالا انداختم…
-امیر من قرار نیست از اینی که هستم فاصله بگیرم…!
کمی طولانی نگاهم کرد و گفت: امشب می خوام با حاج یوسف در مورد عقد دائمی صحبت کنم…!
#پست۲۸۳
هرچقدر جلو می رفتم و فکر می کردم بیشتر به بن بست می خوردم.
من اصلا نمی فهمیدم دارم دقیقا چه غلطی می کنم که از سر دوست داشتن دو دستی خودم را تقدیم امیریل کردم ولی وقتی یاد شور و حرارتش توی سکس می افتادم، تمام تنم باز هم خواهان بودن با او بود…
اما اینکه بخواهد محرمیت بینمان را رسمی و دائم کند را نمی دانستم چه واکنشی نشان بدهم…؟!
-حسابا رو درست کردی؟! جی فکرت رو مشغول کرده که حواست نیست…؟!
سر بالا آوردم و نگاه سایه کردم.
-چی گفتی…؟!
چشم در حدقه چرخاند.
-چه گوهی خوردی که اینقدر تو فکری…؟!
چشم درشت کردم.
-چی میگی برای خودت…؟! چه گوهی…؟! اصلا به تو چه…؟!
ناغافل ضربه محکمی پشت گردنم کوبید…
-زود باش حرف بزن وگرنه زنگ امیر می زنم میگم چی شده…؟!
دردم گرفت.
-بیشعور چرا منو میزنی مگه من تو رابطه تو و عماد دخالت می کنم…؟!
شانه بالا انداخت.
-می تونی سوال بپرسی جواب بگیری ولی الان زود بگو چی شده…؟! از دیشب تو خودتی…؟!
کلافه نفسم را بیرون دادم.
خوب بود از دیشب پاپی ام نشده بود.
-هیچی می خواد با حاج یوسف واسه عقد دائم حرف بزنه…!
#پست۲۸۴
سکوت کرد و خیره ام شد.
-پس تو چرا خوشحال نیستی…؟!
لب برچیدم.
-دقیقا همین که نمی دونم خوشحال یا ناراحت باشم رو نمی فهمم…؟!
-کلا از بچگی نفهم بودی اما بازم خوبه که امیر به فکرش رسیده… اصلا دیروز چی شده که یه دفعه آقا به فکر دائمی کردن افتادن…؟!
تعریف کردن از دیروز واقعا خجالت آور بود
-هیچی فقط رفتیم اپارتمانش و حرف زدیم…!
ابرو بالا انداخت.
-عه پس به کبودی های صورت و تنت نمیاد که اهل گفتگو باشن…؟!
-ول کن سایه امیر دیوونم کرده تو هم داری روانیم می کنی…؟!
-راه دیوونه کردن اون با من فرق داره… من اتصال از راه دورم ولی امیر کامل با کابل وصل میشه…!!!
خودکارم و سمتش پرت کردم.
-می تونی خفه شی…؟!
-نوچ… تا توضیح ندی دیروز چی شده که امیر کامل بهت وصل شده، دست از سرت بر نمی دارم…!
دفتر حساب ها رو بستم و بلند شدم.
-پس تو هم بشین تا من بهت بگم…!
متعحب نگاهم کرد.
-کجا میری دیوونه…؟!
خسته بودم.
-میرم وصل امیر بشم… اونم باتری به باتری…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 140
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این خانواده در ظاهر خوبن ولی فرهنگ پایینی دارن فرهنگ خوب فقط با گیر ندادن ب حجاب نیست این ها بچه هاشونو یاد ندادن حرف بد نزنن هر شوخی رو جلو جمع نکنن بچه سرتق بار اومده هییچی نگفتن؛ نویسنده عزیز متاسفانه رمان خوبی ننوشتن و محتوایی هم دیده نمیشه و با اعتماد به نفس کاذب پارت هارو هم کمتر مینویسه عجب ادمایی پیدا میشن…
سلام فاطمه جان این آووکادو و سال بد چی شدن چرا پارت نمیذاری