رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 67 - رمان دونی

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 67

 

 

 

نگاه سنگین امیر را حس می کردم و به سختی داشتم او را به یک ورم می گرفتم…

کور خوانده بود که به حرفش گوش بدهم و یک هفته خانه نشین شوم…!

از حالا در تدارک چیدن برنامه ای برای یک سفر چند روزه ای هستم البته اگر سایه یاری کند…!

 

-خب شام هم خوردیم و بریم سر اصل مطلب…

 

متعجب سمت آقاجان برگشتم.

شام خانه عمه فرشته دعوت بودیم و انگار یک خبرهایی بود.

 

سمت مامان برگشتم که با اشاره او ببینم چه خبر است که بدتر از همیشه در سریع ترین سرعت ممکن دست به دهانش گرفت و سمت سرویس دوید و عمو رضا هم به دنبالش…!

نگران به دنبالشان رفتم که عمو رضا خیالم را راحت کرد و به پذیرایی برگشتم…

 

مامان به کلی مرا از یاد برده بود که لحظه ای دلم گرفت و مامان را خواستم…!

حسود نبودم اما دیگر مثل گذشته هم نه زنگ می زد نه خبر می گرفت…هرچند که خودش هم تمام روز خواب بود…

 

-چیه بغ کردی…؟! امیر داره نگات می کنه…!!!

 

به عمد امیر نادیده گرفتم.

-نگاش نکن،  میخوام حرصش بدم…!

 

با حرف زدن حاج یوسف، سایه هم حرفی نزد.

-بفرمایید آقاجون…؟!

 

اقاجان نگاهی به امیرعلی و نازنین همیشه ساکت کرد  و لبخند زد.

-دیگه کم کم باید عروسی این دوتا جوون رو بگیریم و بفرستیم سر زندگیشون…!!!

 

لبخندم عمق گرفت.

نازنین سرخ شد و سر به زیر برد و چادرش را بیشتر پیش کشید.

 

عمه فرشته نگاهی به پسر و عروسش انداخت…

-والا ما که از خدامونه اقاجحون منتهی امیرعلی میگه تا خان داداشم ازدواج نکنه ما عروسی نمی گیریم…

 

 

وای که دوست داشتم حرصم را سر امیریل خالی کنم.

-وا علی این چه حرفیه اومدیم و خان داداش جونت نخواست تا صدسال دیگه زن بستونه، اونوقت تو میشینی پاش…؟! مرد حسابی اونوقت بچه هات جای بابا میگن بابابزرگ….!!!

 

#پست۲۹۲

 

 

اخم امیر درهم بود که خنده امیر محمد و سبحان بلند شد حتی متین هم زیرزیرکی می خندید.

-اخه به تو چه بچه…؟!

 

اخمی به امیر محمد کردم.

-بابا دلمون پوسید… خب دلم عروسی می خواد…! بعدشم مگه دروغ میگم…؟!

 

 

خاتون قربان صدقه ام رفت.

-قربون دلت برم دیروز خونه خانوم قنبری مولودی بود چقدر هم حالتو پرسید، اما فکر کنم برات نقشه داره که عروسش بشی..!!!

 

 

نیشم رو باز کردم…

-من نمی دونم چرا اسم خواستگار میاد ولی خودش نمیاد…؟!

 

سایه توی پهلوم کوبید و آرام پچ زد: حقته که امیر دهنت و سرویس کنه…!

 

نیم نگاهی به امیر انداختم که بدتر اخم هایش درهم بود.

عمه فرشته با چشم غره ای بهم گفت: بزار اینایی رو که موندن داماد کنیم تا به تو برسه…!

 

لب برچیدم که امیریل با جدیت تمام بلند شد و رو به امیرعلی کرد.

-بهتره توی فکر عروسی باشی علی، تا حالا هم خیلی دیر شده…!

 

امیر علی ارام گفت: ولی تو…

 

امیریل خندید: بفکر من یا کسی نباش، بهتره از بهترین روزهای زندگیت لذت ببری…!!!

 

سپس رو به نازنین کرد: زنداداش بهتره با خانواده صحبت کنین که برای مراسم و صحبت های نهایی مزاحمشون میشیم…!

 

بعد هم بااجازه ای گفت و رفت…

عمه فرشته بعد رفتن امیریل رو بهم کرد.

-رستا جان پاشو برو پیش مادرت، ببین چیزی احتیاج داره یا نه… پاشو عمه جان…!

 

تو رو دربایسی قرار گرفتم و سمت اتاق مهمان رفتم و در را باز کردم… داخل رفتم و نگاهی روی تخت کردم و وقتی مامان را ندیدم، خواستم برگردم که یک دفعه دستم کشیده شد و پرت شدم…!!!

 

#پست۲۹۳

 

 

 

نگاه حیرت زده ام روی اخم های امیریل بود.

یعنی عمه فرشته مرا دنبال نخود سیاه فرستاده بود…؟!

 

توی آغوشش بودم و مرا محکم گرفته بود.

نگاه تیز و برنده اش از چشم هایم حتی یک اینچ هم ان طرف تر نمی رفت…!

من شاکی بودم.

-ارثت و بالا کشیدم…؟!

 

اخم کرد.

-باید یکی بزنم تو دهنت تا دیگه جلوی شوهرت حرف از خواستگار نزنی…!

 

 

ابروهای من هم درهم رفت.

من خواستگار نداشته صاحب شوهر شده بودم…!

 

-پس چرا خواستگاری نیومدی اقای شوهر…؟!

 

گره ابرویش باز شد.

-اونم به وقتش…!!!

 

– ولی من الان دلم خواستگار می خواد…!

 

داشتم مزه پرانی می کردم تا بتوانم زودتر از دستش خلاص شوم…

 

نگاهش از چشمم پایین آمد و روی لب هایم و بعد گردنم نشست.

-دل منم می خواد گردنت و بشکنم… بیشرف همین چند ساعت پیش به خاطر همین حجابت نزدیک بود گردن اون مرتیکه رو بشکنم که چشمش رو ناموسم بود…؟!

 

 

-اولا مگه من مقصر چشم و نگاه هیز اون مرتیکه بودم که داری ازم حساب پس می گیری…؟!

 

-اگه تو عین آدم لباس بپوشی کسی بهت گیر نمیده…!

 

خواستم از اغوشش فاصله بگیرم که نگذاشت.

حرصی نگاهش کردم.

-پوشش من هیچ ایرادی نداره ولی مشکل از چشم و نگاه شماست که با همه چیز تحریک میشین…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 146

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لانه‌ ویرانی جلد دوم pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :         گلبرگ کهکشان دختر منزوی و گوشه گیری که سالها بابت انتقام تیمور آریایی به دور از اجتماع و به‌طور مخفی بزرگ شده. با شروع مشکلات خانوادگی و به‌قتل رسیدن پدرش مجبور می‌شود طبق وصیت پدرش با هویت جدیدی وارد عمارت آریایی‌ها شود و بین خانواده‌ای قرار بگیرد که نابودی تنها بازمانده کهکشان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد

          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور میشی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی

  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید» به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فرشته منصوری
فرشته منصوری
3 روز قبل

زندگی اینا به سرانجام نمیرسه

علوی
علوی
3 روز قبل

اقا اگه اینا با هم تعارف دارند تو یه خونه؟؟
برگرده درست بگه جای عروسی امیر و نازنین، عروسی رو دوقلو کنید!! منو و رستا هم همون شب ازدواج می‌کنیم و خلاص

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x