رمان سال بد پارت 116 - رمان دونی

 

 

 

سرد و بی احساس زمزمه کرد . وقتی چشم باز کرد … جا خورد … از نگاهی که در چشم های عماد سوسو می زد … .

 

اما خود را نباخت !

 

عماد نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگری ! … بعد از جا برخاست و چند قدمی بی هدف راه رفت … .

 

آیدا نگاه کرد به او … به مردِ عجیب زندگی اش که پشت به او ایستاده بود و نگاه می کرد به آسمان … .

 

– خواهش می کنم این حرف منو توهین به خودت نگیر ! …

 

مکثی کرد … از روی صندلی برخاست و مردد و نا مطمئن چند قدمی پشت سر عماد رفت … ادامه داد :

 

– حتی اگه شهاب نبود هم … من نمی تونستم ! … این بازیِ مضحک رو همین جا تموم کن ! چون که نمی تونیم … می فهمی ؟ … من نمی تونم ! نمیشه ! اصلاً امکان نداره ! …

 

چطور به او می فهماند ؟ … مردی در زندگی اش وارد می شد به غیر از شهاب ؟ … محال بود !

 

عماد ناگهان چرخید و رخ به رخ او … خیره شد در چشم هایش .

 

قلب آیدا درون سینه اش فرو ریخت . به سختی بزاق دهانش را قورت داد . بی اختیار یک قدم عقب نشینی کرد … و عماد جلو آمد .

 

– بشین !

 

آیدا باز یک قدم عقب رفت :

 

– هان ؟!

 

و باز عقب تر … آنقدر که لبه ی نرمِ صندلی را پشت پاهایش احساس کرد . عماد دوباره تکرار کرد :

 

– بشین میگم !

 

نگاه او حالتی داشت … که آیدا را سر در گم می کرد .

 

آیدا نشست … چشم هایش رو به بالا و صورت خنثی عماد بود … .

 

عماد از او فاصله گرفت و صندلی اش را از پشت میز کشید و جایی نزدیک تر به آیدا قرار داد .

 

– میخوام بگم اولین بار کِی دیدمت !

 

و نگاهی به موقعیت آیدا انداخت . هنوز اندکی فاصله داشتند … و این برای عماد خوشایند نبود . خم شد به طرف او و دو پایه ی صندلی اش را گرفت و کشید به سمت خود … .

 

آیدا از حرکتِ غافلگیرانه اش هینی کشید و دو دستی چنگ زد به لبه های تکیه گاه .

 

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_632

 

 

– یک دوره ای از زندگیم … من خیلی سختی کشیدم !

 

عماد گفت … . آیدا نفس حبس شده اش را به نرمی آزاد کرد و انگشتانش از لبه های صندلی رها شد .

 

عماد ادامه داد :

 

– پونزده سالم بود … پدرم از دنیا رفت ! ما اون وقتا هنوز تهران زندگی می کردیم ! … بعد از پدرم … همه چی از دستمون رفت ! من شرایط روحی خیلی بدی داشتم ! خودم رو توی خطر می دیدم … مدام حس می کردم یه اسلحه چسبوندن به سرم …

 

نوک دو انگشتش را به شقیقه اش چسباند و ادای شلیک کردن در آورد … آیدا هنوز ساکت بود و به حرف های او گوش می داد .

 

– خیلی برای من سخت بود ! خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر کنی ! … بابت مرگ پدرم داغدار بودم … اما عصبانی هم بودم ! … چون می دونستم اون به مرگ عادی از دنیا نرفته ! دلم می خواست انتقامش رو بگیرم … اما چه کاری از دست یک پسر بچه ساخته است ؟ … تحقیر شده بودم … و خب … فقر هم بود !

 

لبخند تلخی زد … و آیدا ناباورانه فکر کرد یعنی این آدم هم معنیِ فقر را می دانست ؟! …

 

– پدرت چرا مُرد ؟

 

عماد با تاخیر پاسخ داد :

 

– اونو کُشتن !

 

– چرا ؟!

 

سیبک گلوی عماد بالا و پایین غلتید … خیلی طول کشید تا کلمات را در سرش پیدا کرد :

 

– چون به اندازه ی کافی جاه طلب نبود !

 

آیدا پلکی زد . معنای این پاسخ را نفهمیده بود … اما پرسید :

 

– بعد چی شد ؟

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_633

 

 

عماد باز هم به زور لبخند زد . زخمِ قلبش هنوز بعد از سالها تازه بود … اما لبخند زد .

 

– بعد … خب، هیچی ! برای سیزده سال … من تقریباً زندگی نکردم ! همه ی وجودمو گذاشتم پای کار … که البته شنیدنش احتمالاً برات جالب نیست ! فقط اینو بدون … من اون سالها … بهترین سالهای زندگیم … از همه چیز تقریباً محروم بودم . خیلی زحمت کشیدم … خیلی سختی دیدم ! جنگیدم … تلاش کردم … زمین خوردم ! باز بلند شدم ! … قرض بالا آوردم ‌‌… با بدبختی صاف کردم ! تا پای مرگ رفتم حتی ! … مریض شدم ! گلوله زدن توی زانوم ! … دو بار عقرب زده شدم !

 

باز لبخند زد … و بعد نفس راحتی … ! …

 

– اما تموم شد ! … و حالا من اینجام !

 

دست هایش را باز کرد و اشاره ای نامحسوس به اطرافش … .

 

آیدا نگاه دوخت به او … به آن حالت پیروز و متکبر صورتش … در پس زمینه ای پر شکوه از آسمانِ شب ! … انگار در نورهای منعکس شده از هتل بزرگ شاهید غرق بود ! این آدمِ عجیب … آدم سمج … بی رحم … محترم ! … این آدمی که آیدا را هیپنوتیزم کرده بود انگار ! …

 

– به اینجا رسیدن خوب نیست آیدا ؟! … به هر قیمتی به اینجا رسیدن خوب نیست ؟ …

 

آیدا بزاق دهانش را قورت داد … .

 

– به هر قیمتی ؟! …

 

برای او قیمت گذاشتن روی زندگی معنا نداشت . شرافت … خوب و تمیز زندگی کردن قیمت نداشت ! … اما عماد شاهید تاجر بود … می توانست روی هر چیزی قیمت بگذارد ! حتی روی سیزده سال عمر و جوانی اش … !

 

به نظرش افکارش بیشتر شبیه شعار بود … و افکار عماد واقعیت !

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_634

 

– من نخواستم هیچوقت نقش یک قربانی رو بازی کنم ! … اون وقتا که پدرم تازه از دنیا رفته بود و من فقط یک پسربچه بودم، زیاد گریه می کردم ! … ولی بعد دیگه حتی گریه نکردم ! من خواستم اینقدر بالا بیام که دیگه دست هیچ کسی بهم نرسه !

 

آیدا نفس لرزانی کشید … .

 

– خب … بعدش چی شد ؟

 

– من هنوز بیست و هشت سال داشتم … که یکدفعه پرت شدم توی این زندگی ! یک دنیا پول … یک دنیا قدرت ! احترام ! … آدمایی که به خاطرم هر کاری می کردن ! … زن هایی که جلوی پاهام زانو می زدن ! …

 

آهسته خندید … ادامه داد :

 

– باید اعتراف کنم … اوایل واقعاً برام لذت بخش بود ! … می تونم سیگار روشن کنم ؟ ناراحت نمی شی ؟

 

آیدا سرش را به چپ و راست تکان داد . نمی توانست حرف بزند … احساسی راه گلویش را درهم فشرده بود … .

 

عماد آنقدری مکث کرد تا سیگاری به لب بگذارد و با فندک سنگی آن را روشن کند … بعد پک زد به سیگار . فندک را روی میز گذاشت و دود را با حرکت دست، پس زد .

 

– همیشه برای هر چیزی، یک سقفی هست ! این توی زندگیِ همه ی ما بدیهیه ! … اما اون روزا لذت توی زندگی من هیچ سقفی نداشت ! هر کاری که دلم می خواست می کردم … هر چیزی رو تجربه می کردم ! ‌… کارهای خوب ! کارهای لذت بخش ! کارهای هیجانی و خطرناک ! … کارهای شرم آور حتی ! هیچ انتهایی برام نبود !

 

نفس خسته ای کشید و سر پایین انداخت … .

 

– سالها اینطور زندگی کردم ! به تلافی سیزده سال سختی کشیدنم … بی مهابا از همه چیز لذت بردم ! اما یک روز … همه چی تغییر کرد !

 

 

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_635

 

برای لحظاتی انگار غرق شد در افکارش … آنقدر که حتی آیدا را از یاد برد .

 

به تمام سال هایی که گذشت فکر کرد . به تمام سختی هایی که کشیده بود … و پس از آن لذت محض ! تمام لذت هایی که می شد انسانی تجربه کند را تجربه کرد . اما حفره ای در قلبش بود … سیاه چاله ای ! … تمام خوشی های زندگی اش را در خود می بلعید ! … هیچوقت واقعاً شاد و خوشبخت نبود … این را می فهمید ! … هر کاری هم کرد … هر لذتی را که تجربه کرد … آن حفره ی قلبش پر نشد ! …

 

– تا اینکه یک روز صبح … از خواب بیدار شدم …

 

به آن روز فکر کرد … صبح زود بود ! منگ و بیمار از مستیِ سنگینِ شب گذشته … در حالیکه تنش بین تنِ لختِ سه زن محصور بود ! …

 

– برای مدتی … از جا تکون نخوردم ! همینطور طاقباز … خیره موندم به سقف ! شاید یک ساعت … یا حتی بیشتر !

 

خیره مانده بود به سقف … به پرتو نوری که از پنجره به داخل می تابید ! … حفره ی خالیِ قلبش سنگین تر شده بود انگار … ! … و آن لحظه بود که با خود فکر کرد … که چه ؟!

 

– یکدفعه … احساس پوچی می کردم ! من ته هر خوشی و تفریحی رو در آورده بودم ! … اون روز صبح بلاخره از خودم پرسیدم … خب، که چی ؟! بعدش چی ؟ … بعدش قراره چیکار کنی ؟! … به بعدش فکر کردم … اما هیچی به ذهنم نیومد ! … آیدا … حس می کردم دیگه هیچ چیزی توی دنیا منو سر اشتیاق نمیاره ! حس می کردم … بلاخره به سقف رسیدم ! … حس خیلی بدیه، می دونی ؟! … اصلاً دیگه نمی دونی برای چی داری زندگی می کنی ! … یهو همه چی برات رنگ می بازه !

 

باز مکثی کوتاه … و بعد نفس عمیقش را همراه با دود سیگار از ریه هایش آزاد کرد … و همزمان لبخند زد به آیدا !

 

– بعدش آیدا … بعد تو رو دیدم ! … همون روز عصر … توی کافه ی هتل ! وقتی خیلی عصبانی بودم و احساس پوچی می کردم و میگرن تقریباً فلجم کرده بود … تو رو دیدم ! …

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_636

 

 

آیدا از پس دودهای مواج سفید رنگ نگاه کرد به لبخند او … و به برق خیره کننده ی چشم هایش . این نگاهِ عماد او را ذوب می کرد … این نگاهش که انگار او زیباترین و حیرت انگیزترین زنِ دنیا بود ! …

 

– اون موقع هنوز موهات آبی نبود … اما باز توجهم رو جلب کردی ! تمامِ نگاهم رو کشیدی سمت خودت … سلول به سلول تنم رو درگیر کردی ! … اصلاً نمی دونستم چرا … اما تو حرارتی داشتی که توی فضا موج می زد !

 

باز خندید … آهسته و پر حیرت ! … انگار خودش هم از تاثیر آیدا بر زندگی اش تعجب کرده بود ! آن لحظه ای که برای اولین بار آیدا را دیده بود … آن لحظه که معجزه رخ داده بود ! در چشم بهم زدنی حفره ی سیاه قلبش محو شد … سنگینی اش از بین رفت ! در لحظه ای سبک شد !

 

– بعد بازم دیدمت … و بازم دیدمت ! و هر زمان که دیدمت، بیشتر خواستمت ! … من اون روزا نمی دونستم … کسی توی زندگیت هست …

 

صدایش ضعیف شد و از رمق افتاد … .

 

آیدا پلک هایش را روی هم فشرد . یاد شهاب روی قلبش سنگینی می کرد … روحش را می گداخت ! … بعد آهسته و غمگین خندید :

 

– تو خیلی خوب حرف می زنی … آقای شاهید ! … اون روزایی که برای نجات جون شهاب سگ دو می زدم … فکر نمی کردم یه روزی برسه که بشینم و اینقدر آروم به حرفات گوش بدم ! … ولی الان …

 

– آیدا …

 

عماد به سمت او متمایل شد … خواست دست هایش را بگیرد . آیدا دست هایش را دور کرد .

 

– من مثل تو استاد سخنوری نیستم … ولی برای خودم حرفایی برای گفتن دارم !،

 

با درد نگاه دوخت به عماد ‌… پرده اشکی کمرنگ، مردمک هایش را براق کرده بود ‌.

 

– برام از اولین باری که منو دیدی، می گی ! … می خوای بهت بگم شهاب اولین بار کِی منو دید ؟ … وقتی توی گهواره بودم ! روز اول زندگیم !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_637

 

قفسه ی سینه ی عماد از بی نفسی سوخت ! … به سختی جلوی خودش را گرفته بود تا صدایش را بالا نبرد یا حرکتی نکند که باعث رنجش آیدا شود !

 

– من همه ی خاطره های خوب و بد گذشته رو از ذهنت پاک می کنم ! … یه کاری می کنم که منو بخوای ! … یه راهی پیدا می کنم !

 

آیدا تلخ خندید … این حرف ها فایده نداشت ! خواست از جا برخیزد … کف دست عماد روی سطح میز نشست … .

 

نگاه آیدا لحظه ای روی دست او ثابت ماند … روی انگشتانش و ساعدِ گندمگون و رگدارش … و سیگار نیمه سوخته ای که دود می کرد .

 

– آیدا من زندگیم خالی میشه اگه تو از دستم بری ! … همه ی عمرم دویدم و دویدم … تا به تو برسم ! … تو سود من هستی ! … از اینجا به بعد رو نمی دونم چطور باید بگذرونم اگه تو نباشی ! … من با زندگیِ کثافتم نمی تونم کنار بیام اگه نباشی !

 

آیدا دندان هایش را روی هم فشرد … فشار اشک را پشت پلک هایش حس می کرد و نمی خواست به گریه بیفتد . چطور می توانست به این حرف ها بی تفاوت باشد ؟ مگر آدم نبود ؟! … اما شهاب … قوی تر از تمام این حرف ها … خالص تر از این چیزها بود !

 

از روی صندلی برخاست . زانوهایش می لرزید … و وقتی شروع کرد به حرف زدن، صدایش هم .‌‌.. .

 

– من متاسفم ! … اما …

 

سکوت کرد … . نگاه کرد به عماد … سر پایین انداخته بود … خاموش و ناامید !

 

آیدا خواست از کنارش رد شود … دست عماد، مچ او را گرفت .

 

– کاملاً مطمئنی آیدا ؟!

 

مکثی کرد … و بعد سر بالا گرفت و نگاه دوخت به چشم های آیدا . اینبار در نگاهش برقی عجیب سوسو می زد … سرد و تیغ دار … ! … و صدایش هم نرم و هشدار دهنده بود … مثل صدای کشیدن آهسته ی خنجری از غلافش !

 

– کاملاً مطمئنی که می خوای به من نه بگی ؟ …

 

 

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_638

 

 

پوست آیدا یخ کرد … انگار به یکباره روح از تنش پر کشید و رفت . وحشت زده دستش را عقب کشید … .

 

نفسش به شماره افتاده بود . ردّ انگشتان عماد روی مچش می سوخت . می خواست چیزی بگوید … اما جراتش را در خود نمی دید .

 

با سرعت برگشت و از عماد دور شد و پشت درهای آسانسور پنهان شد … .

 

***

 

– سِت این دستبند رو بذارید برام ! روی یکیش حک کنید شهاب … روی یکی دیگه اش هم آیدا !

 

فروشنده ی فروشگاه اکسسوری “چشمی” گفت . با اشتیاق نگاه کردم به دستانش از داخل ویترین ست دستبندهای چرمیِ مشکی رنگ را بیرون آورد … هم زمان پرسید :

 

– اسما رو با چه زبانی حک کنم ؟ انگیسی ؟ فرانسه ؟

 

بدون مکث پاسخ دادم :

 

– فرانسه !

 

همیشه همه ی چیزهای فرانسوی لطیف تر و رومانتیک تر به نظر می رسید ! فروشنده گفت :

 

– چند دقیقه ای طول می کشه تا آماده بشه ! شما بفرمایید بشینید !

 

و پشت دستگاه مخصوص رفت تا اسم من و شهاب را روی چرم سیاه حک کند .

 

روی صندلی نشستم و نگاهم را در سر تا سر مغازه چرخاندم .

 

برای آگهی استخدام فروشنده به این پاساژ آمده بودم … هر چند موفق نشدم کار را جور کنم . ساعت کار طولانی و حقوق پایین … با صاحب کاری بد اخلاق و خود بزرگ پندار ! ترکیبی جهنمی که هر آدمی را از زندگی اش سیر می کرد !

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_639

 

وضعیت روحی ام خوب نبود . در ظاهر مثل همیشه بودم اما قلبم آرام و قرار نداشت . مثل اینکه منتظر اتفاق ناگواری باشم … مدام گوش به زنگ بودم !

 

نمی دانستم از این به بعد برای من قرار بود چطور پیش برود … اما حس خطر می کردم ! من به نوبه ی خودم خیلی تلاش کردم با عماد شاهید راه بیایم ‌. خیلی تلاش کردم بدون اینکه کاری کنم تا به او بر بخورد … این نکته را روشن کنم که از شهاب جدا نمی شوم . اما در آخر همه چیز خراب شد و انگار باز هم او را عصبانی کرده بودم ! …

 

سایه ی ترس باز هم برگشته بود ! در خیابان که راه می رفتم مدام برمی گشتم و دور و اطرافم را نگاه می کردم . تنها دلخوشی ام همین بود که شهاب هنوز در دوران نقاهت بود و مادرِ عنکبوتش اجازه نمیداد از خانه خارج شود !

 

صدای دینگ موبایلم بلند شد . شهاب پیامی در تلگرام برایم فرستاده بود … یک عکس تازه از خودش با صورتی شیو شده و مرتب !

 

لبخند زدم و برایش نوشتم :

 

– عافیت باشه . حمام بودی ؟

 

کمی طول کشید تا پاسخم را تایپ کرد :

 

– آره . تو کجایی ؟

 

من هم دوربین جلوی موبایلم را باز کردم و دست هایم را بالا بردم و یک سلفی از خودم گرفتم تا برای او بفرستم . حواسم پاک پرت بود … که صدایی شنیدم :

 

– سلام !

 

با تعجب سرم را بالا آوردم و نگاه کردم به مردی که مقابلم ایستاده بود ! صابر … دوست پسر روشنک … یا بهتر بود بگویم پیانیست و حقوق بگیرِ عماد !

 

گیج و اندکی ترسیده از روی صندلی بلند شدم .

 

– اه … سلام ! آقا صابر ! … خوبید ؟ اینجا چیکار می کنید ؟

 

مودب و اتوکشیده لبخند زد :

 

– خوبم متشکرم ! داشتم رد می شدم از اینجا … شما رو دیدم !

 

سعی کردم من هم لبخند بزنم … اما نتوانستم . تپش قلبم بی اختیار تند شده بود . یادم آمد یک بار دیگر هم من او را تصادفی در بیمارستان دیده بودم !

 

کاملاً تصادفی !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_640

 

 

– شما خوبید ؟ آقا شهاب چطوره احوالشون ؟ … از روشنک شنیدم براشون سانحه پیش اومده !

 

لب هایم را روی هم فشردم و نفسم را آهسته از سینه خارج کردم … و تلاش کردم به روی خودم نیاورم که چقدر از حرف زدن با او بدم می آید :

 

– خوبه ! … خیلی خوبه !

 

نگاهم را نرم از او گرفتم و از کنارش عبور کردم و به فروشنده گفتم :

 

– آقا آماده نشدن دستبندای من ؟

 

پاسخ او ” چند دقیقه دیگر” بود … و پس از آن باز صدای صابر را شنیدم :

 

– حال روشنک رو نمی پرسید از من ؟!

 

چند ثانیه با خشم پلک هایم را روی هم فشردم … چقدر دوست داشتم جواب تندی به او بدهم ! دست هایم را مقابل سینه ام در هم گره زدم و با آرامشی تصنعی به جانبش چرخیدم … و گفتم :

 

– من و روشنک هر روز با هم صحبت می کنیم ! … خدا رو شکر حالش هم خیلی خوبه !

 

لحنم طعنه آمیز بود . می خواستم در لفافه به او هشدار بدهم که اگر دست از پا خطا کند … همه چیز را کف دست روشنک میگذارم ! اما او به روی خودش نیاورد :

 

– اتفاقاً چقدر خوب شد دیدم شما رو ! اومده بودم برای روشنک هدیه بخرم … شما می تونید کمکم کنید !

 

بزاق دهانم را قورت دادم و باز نگاهم را سر تا سر فروشگاه چرخاندم . بعد اشاره کردم به کره ی شیشه ای شامپاینی رنگی که شبیه زحل بود و بر روی پایه ی سیاه رنگ قرار داشت . درون کره چراغی تعبیه شده بود و در تاریکی به زیبایی می درخشید .

 

– این به نظرم قشنگه ! روشنکم حتماً خوشش میاد !

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 80

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی

خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که این راه موجب آسیب های فراوانی برایش می‌شود و یا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی

    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر شکل می‌گیرد. احساس و عشقی که می‌تواند مرهم برای زخم‌های

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار

    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو پرت می‌کنه، اصلا اون چیزی نیست که نشون می‌ده. نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عشق ممنوعه استاد پارت 19
دانلود رمان بوسه با طعم خون

    خلاصه رمان:     شمیم دختر تنهایی که صیغه ی شهریار میشه …. شهریارِ شیطانی که بعد مرگ، زنده ها رو راحت نمیذاره و آتش کینه ای به پا میکنه که دودش فقط چشمهای شمیم رو می سوزونه …. این وسط عشقی که جوونه می زنه و بوسه های طعمه خونی که اسمش شکنجه س ! تقاص پس

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
1 روز قبل

سلاام مرسیی

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x