رمان غرق جنون پارت 1 - رمان دونی

 

 

دستش درون موهایم چنگ شد و با کشیدنشان، صورتم را مقابل صورت خودش نگه داشت.

 

_ روز اولی که پاتو تو این خونه گذاشتی، گفتم قرار نیست هیچوقت ازش بیرون بری…

 

دیگر از آن عسلی های غرق خونش بیزار نبودم، برعکس… دلم جایی میان رگ و پی اش به دام افتاده بود!

 

اما تنفر او هر روز بیشتر میشد و این دل بی قرار و بی گناهم دیگر طاقت نامهربانی هایش را نداشت.

 

توی صورتم که فریاد زد چشم بستم و چانه ام از بغض لرزید.

 

_ گفتم یا نگفتم؟!

 

لرزان و درمانده به بازویش آویزان شدم و از درد پیچیده شده کف سرم، نالیدم.

 

_ آخ… گفتی، گفتی…

 

پیشانی اش را با خشونت به پیشانی ام کوبید و من احمق بودم که قلبم برای رگ های بیرون زده ی پیشانی اش به درد آمد.

 

_ گفتم و تو باز گوهِ رفتنو تو اون دهن نجست قرقره میکنی؟! چمدون میبندی و صاف صاف تو چشمام زل میزنی که میخوام برم؟

قلم کنم دستاتو که جرات کرده لباس جمع کنه؟

بِبُرم اون زبون کوفتیتو که جز چشم واسه حرف دیگه ای تو دهنت چرخیده؟

دو روز کاریت نداشتم انگاری تن خودت میخاره، هوم؟

 

موهایم را به ضرب رها کرد، تن بی جانم خسته بود از رد کتک های این مرد.

با زانو روی زمین افتادم و درد تا مغز استخوانم پیچید.

 

_ گمشو تو اتاقت حروم زاده، چشمم بهت نیفته که باز سگ شم بیفتم به جونت…

 

او دل میشکاند و من برای دردی که میکشید اشک میریختم.

 

انگشتانم روی فرش سرخ رنگ مشت شدند. تصویر آن موجود بی جان مقابل چشمانم جان گرفت و با قلبی مالامال از درد نالیدم:

 

_ میرم، توام نمیتونی جلومو بگیری داداش عامر!

 

«غرق جنون»

#پارت_۲

 

بدش می آمد از اینکه برادر خطابش کنم، میدانستم و عمدا گفته بودم…

 

او تنها برادر یک نفر بود که دو ماه پیش، با همان دستانی که هر روز ضرب دستشان را به جای غذا میخوردم، خاکش کرده بود…

یک نفری که مرا قاتلش میدانست!

 

نفس زدن هایش از سر حرص بود و میدانستم عاقبت خوبی در انتظارم نیست.

اما غم و غصه، شجاعم کرده بود.

 

میگفتند یک مرحله هم بالاتر از غم هست به نام جنون و من دقیقا در همان مرحله بودم.

غرق جنون!

 

حالا من هم میتوانستم همانند خودش بی رحم باشم، چون او هم قاتل شده بود!

 

_ هوای مردن به سرت زده بیشرف عوضی؟

بگو گوه خوردم داداش صدات زدم، بگو تا همینجا خونتو نریختم باوان… د بگو کثافت…

 

آن لگدی که به پهلویم کوبید، استخوان ساق پایش که گونه ی آب رفته ام را لمس کرد… دیگر مهم نبودند.

او خیلی قبل تر از اینها کار خودش را کرده بود…

 

نفسم از زور درد بالا نمی آمد. تتمه ی جانم را در دستانم ریختم و دست مشت شده اش را که صورتم را هدف گرفته بود چسبیدم.

 

نگاه اشک بارم را بند نگاه پر از تنفر و کینه اش کردم و آرام، اما طوری که مطمئن بودم به گوشش خواهد رسید پچ زدم:

 

_ من… دیگه… دلیلی… واسه… موندن…ن… ندارم…

 

دیدم که با جمله ی بعدی ام فرو ریخت. دیدم که بعد از دو ماه، چشمانش علاوه بر تنفر، پر شد از هزاران حس مختلف.

 

بهت، ناباوری، غصه، سرخوردگی، پشیمانی، عذاب وجدان…

 

_ چون تو… توی بی رحم… کشتیش… بچمو… کشتی…

تو همین خونه… تو اون باغچه… خاکش کردم… با دستای خودم…

تو کشتیش عامر… تو…

 

«غرق جنون»

#پارت_۳

 

#چندماه‌قبل

 

_ اه عماد تو چیکار داری؟ میگم پنجره رو باز کن من میام بالا!

 

زیر پنجره ی اتاقش قدم میزدم و از حرص به جان پوست لبم افتاده بودم.

جایمان عوض شده بود، من برای کنار او بودن بیتاب بودم و دنبال جور کردن مکان!

 

غش غش خندید و خنده های شیرینش دل دیوانه ی مرا به پرواز درآورد.

 

_ زهرمار، به خدا میکشمت عماد… باز کن اون پنجره ی کوفتی رو تا نرفتم زنگتونو بزنم.

اون وقته که اون داداش اخمالوت هر دومونو میخوره!

 

عماد نوچ نوچی کرد و صدای خش خشی که در گوشم پیچید نشانه ی بلند شدنش بود.

سر بلند کرده و دست به کمر به پنجره ی اتاقش زل زدم.

 

پنجره باز و عماد تا کمر از لبه اش آویزان شد. با شیطنت دستی برایم تکان داد و صدایش از خنده می لرزید وقتی گفت:

 

_ نکن عشقم، صبر کن الان میام پایین میریم بیرون یه دوری میزنیم.

میفتی دست و بالت میشکنه میمونی رو دستم، من زن دست و پا شکسته به کارم نمیادا!

 

دهان کجی ای کرده و انگشت وسطم را سمتش گرفتم.

 

_ بخورش عزیزم!

 

گوشی را داخل جیبم سر دادم و کوله ام را روی شانه هایم محکم کردم.

کف دستانم را بهم مالیدم و چند قدمی عقب رفتم.

 

دورخیز کردم و نفسی گرفتم. با سرعت سمت دیوار رفتم و همین که دستم لبه ی دیوار را لمس کرد، دستی دیگر از پشت یقه ام را چنگ زد.

 

_ داداش عامر!

 

با شنیدن صدای تحلیل رفته ی عماد، وا رفتم.

برادرش گیرم انداخته بود و لعنت به این بخت و اقبال!

 

خودم را نباختم و با لبخندی مضحک سمتش برگشتم.

 

_ اِ سلام داداش عامر، خوبین خوشین؟ داشتم از اینجا رد میشدم گفتم یه عرض ادبی کنم و برم!

 

نگاه جدی اما مهربانش را بند نگاهم کرد و به ماشین پشت سرش اشاره ای زد.

 

_ من به پدرت قول دادم که مراقبتون باشم تا این شور جوونی کار دستتون نده، قصد کردی بد قولم کنی باوان خانم؟!

بشین تو ماشین میرسونمت.

 

همان لحظه عماد هم رسید و نفس زنان لب باز کرد اما با شنیدن صدای محکم و با صلابت عامر، سکوت کرد.

 

_ با شمام بعدا کار دارم، فعلا برو داخل تا برگردم!

 

 

باوان خانم که عاشق عماده، چطوری قاتلش شده؟🥲

 

«غرق جنون»

#پارت_۴

 

نگاه درمانده ی عماد رویم نشست و دلم برای مظلومیتش رفت. با اطمینان پلکی زده و بی صدا لب زدم:

 

_ نگران نباش.

 

دستی در هوا برایش تکان دادم و سمت ماشین عامر رفتم. نگاهم بین صندلی عقب و جلو در چرخش بود و نزدیک شدنش را که حس کردم، سمت در جلو رفتم.

 

عامر همیشه کم حرف بود و همین کم حرفی باعث شده بود جدی به نظر برسد.

 

اما عماد از مهربانی بیش از حدش گفته بود و خودم هم چند باری چشمه هایی از محبتش را دیده بودم.

 

معذب نشستم و دستانم را در هم گره کردم.

او خودش کاری کرده بود که هیچ احساس صمیمیتی با هم نداشته باشیم.

 

ماشین را که روشن کرد، با آن صدای گرم و گوش نوازش پچ زد:

 

_ امیدوارم دیگه تکرار نشه!

 

به خانواده ی خودم که نمیتوانستم چیزی بگویم، حداقل حرصم را سر او خالی میکردم!

 

از این گیرهای بیخودشان خسته بودم و تمام حرص و خشم تلنبار شده ی این مدت با حرف او فوران کرد.

 

_ دقیقا چی؟ اینکه میخوام با نامزدم وقت بگذرونم؟

 

از گوشه ی چشم، عادی و بدون خم به ابرو آوردن نگاهم میکرد و من دندان روی هم ساییدم از این آرامش و خونسردی!

 

_ شما جوونین و خام، یکی باید مواظبتون باشه باوان خانم!

 

چشم در حدقه چرخاندم و انگشت اشاره ام را مقابلش به رقص درآوردم.

چقدر شجاع و پررو شده بودم!

 

_ ما دیگه بچه نیستیم، ۱۸ سالمونه داداش عامر!

لازم نیست بقیه برای زندگیمون تصمیم بگیرن.

 

چند ثانیه سمتم برگشت و با تمسخر نگاهم کرد. نگاهش عادی بود اما من بوی تمسخرش را از صد فرسخی هم میشنفتم.

 

_ ۱۸ سال! بزرگ هستین، اما نه به اندازه ای که پدر و مادر بشین!

 

از اشاره ی واضحش گر گرفتم و شعله ی خشمم زبانه کشید. گمان میکردند ما بنده ی هوا و هوسیم؟

 

_ اگه به شما باشه که تا سی سالگی ام باید عزب اوقلی بمونیم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 135

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکسته تر از انار pdf از راضیه عباسی

  خلاصه رمان:         خدا گل های انار را آفرید. دست نوازشی بر سرشان کشید و گفت: سوار بال فرشته ها بشوید. آنهایی که دور ترند مقصدشان بهشت است و این ها که نزدیکتر مقصدشان زمین. فرشته ها بال هایشان را باز کرده و منتظر بودند. گل انار سر به هوا بود. خوب گوش نکرد و رفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا خاتوون
نیوشا خاتوون
4 ماه قبل

درود* من به شخصه این سومین داستانی(رمان) که میبینم توش ۲ برادر به اسمهای عمادوعامر هستن😐🫤 حالا این بماند

ستاره
ستاره
4 ماه قبل

امیدوارم این رمانه خوب باشه مثل بقیه رمانا درپیتی نشه 😐🥺

رهگذر
رهگذر
4 ماه قبل

قشنگ بودددد

نازی برزگر
نازی برزگر
4 ماه قبل

حالا اون رمانای نصفه رو کامل میکردین بعد یکی دیگه اضافه کن

me/
me/
4 ماه قبل
پاسخ به  نازی برزگر

دقیقاااااااااا

هانی
هانی
4 ماه قبل

قشنگه

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x