به پهلو دراز کشیدم و ناخواسته لالایی ای که مادرم در کودکی برایم میخواند روی زبانم جاری شد.
روله ی خوشه ویست بینایی چاوم
(فرزند دوست داشتنی ام، نور چشمانم)
هیزی ئه ژنوم و هیوای ژیانم
(توان زانوهایم و امید زندگیام)
هه تا دییته وه هه ر چاوه ریتم
(تا برگردی چشم به راهت هستم)
هه لورکی منالیت هه ر راده ژه نم
(گهواره بچگیات را همین طور تکان میدهم)
لای لای نه مامی ژیانم
(لای لای این نهال زندگیام)
من وینه ی باخه وانم
(من مثل باغبان هستم)
به دل چاودیریت ده که م
(با دلم از تو مواظبت میکنم)
بخه وه ده ردت له گیانم
(بخواب دردت به جانم)
هه ی لایه لایه لایه
(هی لای لایی)
کورپه ی شیرینم لایه
(نوزاد شیرینم لای لایی)
بنوه تاکووسبه ینی
(بخواب تا فردا)
مژده ی ئاواتم دینی
(مژده آرزویم بیاورد)
ئه ی به ر خوله ی شیرینم
(ای بچه (نوزاد کوچک و شیرین) شیرینم)
ئاواتی هه موو ژینم
(آرزوی تمام زندگیام)
شه وی تاریک نامینی
(شب تاریک نمیماند)
تیشکی روژ دیته سه ری
(نور صبحدم بالا میآید)
هه ی لایه لایه لایه
کورپه ی زور جوانم لایه
(نوزاد بسیار زیبایم لای لایی)
بنوه ئاسو رووناکه
(بخواب افق روشن است)
دیاره وه ک خور رووناکه
(معلوم است و مثل آفتاب روشن است)
به اینجا که رسیدم هق هق امانم را برید و دستی که به نوازش بر سر فرزندم میکشیدم سست شد.
هیچ افق روشنی نبود و همان حس شوم که سایه اش با قدرت بر سر زندگی ام افتاده بود، باز هم همان حوالی در حال گردش بود.
حسی که میگفت در حسرت به آغوش کشیدن کودکم جان خواهم داد…
«غرق جنون»
#پارت_۹۳
_ یعنی چی؟ مگه الکیه؟ اصلا میریم ازشون شکایت میکنیم.
تو الان یه بچه تو شکمت داری خر، دیگه اجازت دست اون ننه بابای احمق… لااله الاالله!
دهن منو وا میکنن با این کاراشون!
لبخندی محو و احمقانه روی لب نشاندم و همانطور که از فشردن چانه ام به پارچه ی زبر کوله و حس گِز گِزی که در پوستم حس میکردم لذت میبردم، خیره ی تمنا شدم.
مهدیه کاغذ کوچکی را گرد کرده و با حرص سمتم پرت کرد.
_ الان چرا داری میخندی اسگل؟!
دو روز دیگه خواستگاریته ذوقشو داری؟!
سقلمه ای به تمنا زد و با تاسف سری به چپ و راست تکان داد.
_ اینم ما رو گیر آورده به خدا!
ما داریم از حرص پاره میشیم خانم لبخند مونالیزا رو تمرین میکنه انگار!
داره به ریش ما میخنده کثافت!
نگاه قدردانم را بینشان چرخاندم و لبهایم را غنچه کردم. با صدای بلند ماچ کشداری در هوا پراندم و کوله ام را محکم تر به آغوش کشیدم.
_ خیلی دوستون دارم، شما دو تا یکی از بهترین اتفاقای زندگیمین…
تمنا با چشمانی ریز شده نگاهم کرد و گوشه ی لبش را به دندان گرفت.
رابطه ام با او عمیق و عجیب بود.
برای درک کردن هم نیاز به صحبت نداشتیم، حرف هم را از چشمانمان میخواندیم.
_ چه گوهی میخوای بخوری؟!
با صدای نگران تمنا، مهدیه که یک بند در حال فحش دادن بود سکوت کرد.
لزومی نداشت از تمام تصمیماتم با خبرشان کنم…
شانه ای بالا انداختم و با بیخیالی محض لب جلو دادم.
_ من تو رو نمیخورم عشقم!
چشمانش دو دو میزد و انگار تصمیم احمقانه ام را حس کرده بود که دستپاچه نزدیکم شد.
صورتم را با دستانش قاب گرفت و میخواست جدی باشد اما بغض صدایش نمی گذاشت.
_ به خدا گوه اضافه بخوری خودم میکشمت باوان…
میخواد چیکار کنه؟😢
«غرق جنون»
#پارت_۹۴
قانع کردن تمنا کار سختی بود که تا حدودی از پسش برآمدم. به طور کامل باورم نکرده بود اما رضایت داد رهایم کند.
اگر دست خودم بود دیگر به آن خانه باز نمیگشتم اما فعلا تنها مأمنم بود.
باید تا روزی که همه چیز مهیا میشد به ساز اهالی آن خانه میرقصیدم.
انوار طلایی خورشید کم کم داشتند رختشان را بر میبستند که به ناچار از بچه ها جدا شدم.
پاهایم برای رفتن سمت آن خانه یاری ام نمیکردند اما انگار نافم را با اجبار بریده بودند!
مقابل در خانه ایستادم و نگاهم را سرتاسر در چرخاندم. با اکراه کلید را درون قفل چرخاندم و زیر لب، پر از حرص و نفرت غریدم:
_ خیلی زود از شرت خلاص میشم!
خسته بودم اما امید به روزی که همراه با تولد کودکم روزهای خوشم سر برسد، سر پا نگهم میداشت.
پایم را داخل خانه نگذاشته ضربه ای محکم را روی صورتم حس کردم و تن سستم روی زمین پرت شد.
تا از آن بهت و حیرت خلاص شده و به خودم بیایم، ضربه ی دیگری روی پهلویم نشست.
_ یا امام هشتم…
صدای مادرم در گوشم زنگ خورد و تمام هوش و حواس من به نبضی بود که بی وقفه در زیر شکمم زده میشد.
وحشت زده دستم را حائل شکمم کردم و نیم خیز شدم.
جان طفلم در خطر بود…
_ میکشمت دختره ی هرزه!
نگاهم سمت منبع صدا کشیده شد و پدری که از پدری فقط اسمش را یدک میکشید دیدم.
با صورتی سرخ قصد دریدنم را داشت و تنها چیزی که عقب نگهش داشته بود، جثه ی درشت مادرم بود.
_ اصلان گیان… نکن اینجوری… تو رو به خدا قسم…
دندان هایش به هم قفل شده بودند اما کلماتی که از پشتشان شلیک میشد مستقیم قلبم را نشانه رفت.
_ خودم تو و اون حروم زاده ی توی شکمتو خاک میکنم!
بالاخره فهمیدن😬😱
«غرق جنون»
#پارت_۹۵
چطور از وجود کودکم با خبر شده بودند؟!
ذهنم در گنگ ترین حالت خودش بود و حتی توانایی تحلیل موقعیتم را هم نداشت.
آن وقت من انتظار داشتم چرا و چطورهای معلق در سرم را جواب بدهد!
همانطور سر جایم خشکم زده بود که جیغ بلند و کشدار مادرم قلبم را به تکاپو انداخت.
_ پاشو برو تو اتاقت الان میکشتت… پاشو…
_ گمشو کنار زن، توی بیشرف اگه زن بودی شکم دخترت بالا نمیومد…
خدا نسل هر چی زنه از رو زمین ورداره که شدین عزراییل من!
من اگه این ننگو پاک نکنم اصلان نیستم…
یک چشمم به کشمکش بین پدر و مادرم و چشم دیگرم را به در اتاقم دوختم.
نفهمیدم کی خودم را از روی زمین جمع کرده و داخل اتاق پرت کردم.
دستان لرزانم را به زحمت بند کلید کردم و وقتی پیچاندمش، نفس راحتی کشیدم.
کف دستم را به پهلوی دردناکم فشردم و خم شدم.
_ نمیذارم چیزیت شه مامانی… نترس عمر من…
ضربه ی محکمی به در اتاق خورد و غیر ارادی چند قدمی عقب رفتم و جیغ توگلویی کشیدم.
_ درو باز کن بی پدر، به ولای علی نفستو میبرم…
از ترس و اضطراب نفس نفس میزدم، چرا که پدرم بلوف نمیزد… واقعا قصد کشتنم را داشت و من این حقیقت را در نگاهش دیدم.
_ کثافت هرزه… تقصیر خودمه، آره…
همون وقتی که هر گوهی خوردی لال موندم اگه میزدم تو دهنت الان خبر بالا اومدن شکمتو بهم نمیدادن…
چند باری خودش را به در کوبید و دستگیره را بالا و پایین کرد و ناامید از باز شدن در، کمی آرام تر از قبل اما با همان عصبانیت مشتی به در زد.
_ بالاخره که بیرون میای، کار دارم باهات…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 86
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بیچاره باوان😔😭
چه پدر وحشی بلا به دور
فاطمه خانم قرار نیست سال بد و آووکادو رو بذاری
میزارم الان
یا خود خدا
چقد گناه داره این باوان
لابد عامر خبرشون کرده که زودتر باوان رو مجبور به سقط کنن
پارتا هم هر روز کوتاهتر میشه 😑