رمان غرق جنون پارت 35 - رمان دونی

 

 

روحم از زخم های عمیقی که پشت سر هم میخورد، داشت ذره ذره نابود میشد.

اینطور پیش میرفت تا چند وقت دیگر چیزی از باوان باقی نمیماند…

 

نایی نداشتم اما نباید اجازه میدادم عامر آن فیلم را ببیند. دست سالمم چقدر داشت جورم را میکشید.

 

هر چه توان داشتم در دستم ریختم و با همان دست کل تنم را روی زمین کشیدم. صورتم از درد جمع شده بود و نفس زنان عامر را صدا میزدم.

 

_ عامر… توروخدا… نبین اون فیلمو… عامر با توام… صدامو میشنوی؟

 

کسی در سرم میگفت تا با این وضع نابسامان، خود داغانم را سمت اتاق بکشم کار از کار گذشته و اتفاقی که نباید میفتد.

 

شنیدن بهتر از دیدن بود، باید بین بد و بدتر انتخاب میکردم.

صدای لرزانم را پس سرم انداختم و با ترکیبی از حس های عجز، خجالت و ندامت، گفتم:

 

_ تو رو خاک عماد دست نزن بهش، فیلم رابطه ی خودمونه…

 

همان لحظه همچون اجل معلق در آستانه ی در ظاهر شد و رگ برجسته ی دستانش را دیدم که حین فشردن دوربین، بیرون زده بود.

 

نگاه منتظر و سوالی اش دستپاچه ام کرد و نمیدانم زبان احمقم چرا یک دم سر جایش نمی نشست؟

 

دست مقابل دهانم گذاشتم تا از زدن حرف بیخود جلوگیری کنم اما زبانم زودتر دست به کار شده بود.

 

_ عماد ضبطش کرد… که همیشه داشته باشدش، اولین بارمونو…

 

هقی زدم و پیشانی ام را به زمین چسباندم. از خنکای سرامیک زیر سرم لرزیدم و بیچاره تر از من هم در این دنیا بود؟

 

اشک دیدم را تار کرده بود اما خرد شدن دوربینی که پشت سر هم به دیوار کوبیده میشد را دیدم و جان دادم.

 

جنازه ی دوربین را داخل اتاق پرت کرد و کلید را درون قفل چرخاند.

سرمای صدایش استخوان سوز بود…

 

_ حتی نزدیکشم نشو…

 

بگردمت بچم…💔

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۳۴

 

حکم کودکی وابسته را داشتم که بدون کمک پدر و مادرش از پس ساده ترین کارها هم بر نمی آمد.

 

نه عصایم کنارم بود، نه رمقی در تن سست و کرختم.

منقبض کردن مثانه ام برای فرار از حس ادرار شدیدی که داشتم هم دیگر فایده نداشت.

 

آخ گویان و ذره ذره روی زمین نشستم. لباسم را روی صورتم کشیدم تا کثافتی که به خودم زده بودم را پاک کنم.

 

آب چشم و بینی و دهانم با هم قاطی شده و از آن باوان پرشور و سرزنده، این منِ رقت انگیز را ساخته بود.

 

_ زنده نگهم داشتی که این حال و روزمو ببینی؟ به توام میگن خدا؟

 

خدایی که میگفتند مهربان است جز بدبختی نصیبم نکرد. به قدری تخت فشار بودم که حتی خدا هم داشت در ذهنم رنگ میباخت…

 

_ کاش حداقل سگ جون نبودم، چرا زیر یکی از این کتکا نمیمیرم؟

 

موهای بهم ریخته و پریشانم را پشت گوش زدم و آهی کشیدم.

خودم را کشان کشان سمت مبل بردم تا حداقل دست آویزی برای بلند شدن داشته باشم.

 

نزدیکی مبل بودم که دست عامر زیر بغلم نشست و چون بی هوا بود، در جایم پریدم.

 

_ کار داشتی صدام کن، گفته بودم که!

 

باسنم را روی دسته ی مبل گذاشت و سمت اتاق عماد رفت.

مثانه ی پرم اجازه ی فکر کردن نمیداد و به قامتش زل زده بودم تا ببینم چه میکند که با عصاها از اتاق بیرون زد.

 

بدون لحظه ای نگاه کردنم، عصاها را کنارم به مبل تکیه داد و از راهی که آمده بود برگشت.

 

عصاها را زیر بغلم زدم و بلند و رسا، طوری که صدایم به گوشش برسد گفتم:

 

_ بازم دم بابام گرم، میخواست یه بار بکشه.

اینجا هر روز دارم هزار بار میمیرم…

ادعای مردونگیت کون خرو پاره کرده!

 

جمله ی آخرم را آرامتر گفته بودم!

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۳۵

 

«عامر»

 

مشت هایم را محکم و بی وقفه به دیوار سیمانی حیاط میکوبیدم. آنقدر که زخم تازه بسته شده ی سر انگشتانم، سر باز کرد و رد خون را که روی دیوار دیدم آوار شدم.

 

کمرم را به دیوار چسباندم و سر پایین انداختم. نفس هایم یکی در میان بیرون می آمد و سوزش زخم هایم بیشتر و بیشتر میشد.

 

لعنت به باوان… لعنت!

 

کاری میکرد که کنترلم را از دست داده و به جانش بیفتم و بعد هم این عذاب وجدان لعنتی صاف می آمد و کنج قلبم چمباتمه میزد و ذره ذره جان دادنم را میدید.

 

چه بر سرِ منی آمده بود که حتی مورچه های داخل حیاط هم رنگ آزارم را ندیده بودند و حالا دخترک بی پناهی را مهمان مشت و لگدهایم میکردم؟

 

پلک هایم را محکم به هم فشردم و انگار عماد بالای سرم ایستاده بود و مواخذه ام میکرد که شرمنده و پشیمان پچ زدم:

 

_ اتاقت بوی تو رو میداد، خرابش کرد…

آخرین چیزی که ازت مونده بودم خراب کرد…

 

سر سنگین شده ام را بلند کردم و به دیوار پشت سرم چسباندم.

نگاهم به آسمان تیره و بی ستاره افتاد و تلخندی مزه ی دهانم را زهرمار کرد.

 

_ یادته چقد عکس گرفتن از ستاره ها رو دوست داشتی؟ کوشن اون ستاره ها عماد؟

انگاری اونارم با خودت بردی زیر خاک…

 

_ داری ستاره ی زندگیمو خاموش میکنی داداش…

 

_ عماد؟ اینجایی؟

 

صدایش در سرم زنگ خورد، آنقدر واقعی که برای لحظه ای فراموشم شد دیگر کنارم ندارمش و با چشم حیاط را برای یافتنش زیر و رو کردم.

 

اما نبود، نبود و نبودنش همچون سیلی قلبم را سوزاند.

 

کنار آمدن با واقعیت چقدر سخت شده بود…

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۳۶

 

در حال و هوای خودم بودم که صدای ناله ی ریزی توجهم را جلب کرد. صدا از داخل خانه بود و جز باوان کسی نمیتوانست منبعش باشد.

 

برای لحظه ای به ذهنم آمد که حتما مشکلی دارد که این وقت شب به جای خواب در حال ناله کردن است.

 

اما کارش را که یادم آمد، دندان روی هم ساییدم و با غیظ و زیر لب غریدم:

 

_ برو به درک!

 

به جهنم که مشکل دارد، مگر من مشکل گشای او هستم؟!

 

بی توجه به صدایی که تک تک نورون های مغزم را نشانه رفته بود، دستی به صورتم کشیدم که با دیدن سایه اش روی دیوار حیاط، بی حرکت ماندم.

 

_ آی مامان، دارم میمیرم…

 

هنوز مرا ندیده بود که عصایش را آرام روی زمین میکوبید تا منِ به خیال خودش خواب را بیدار نکند.

 

برادرم را گرفته بود و حالا ملاحظه گر شده بود؟!

حتما باید جان عمادم را می‌گرفت تا سر عقل بیاید؟!

 

_ وای وای… وای مردم، مامان کجایی؟ خدا…

 

ابروهایم از سر دقت در هم رفت و از این گوشه که نشسته بودم، قامتش را به خوبی میدیدم.

 

سر تا پایش را برانداز کردم تا منشا دردش را بیابم اما چیزی عایدم نشد.

 

_ آخه الان چه وقت یُبس شدن بود خدا؟!

 

ناخودآگاه لبهایم به خنده باز شد. دلیل ناله هایش همراه با آن غرغر های آرام و حرصی بیش از حد بانمکش کرده بود!

 

اولین پله را پایین آمد. از دیدن زجری که برای پایین آمدن میکشید پوفی کردم.

به زحمت و فقط با تکیه بر دست سالمش خودش را حرکت میداد.

 

نمیدانستم چه بگویم، فقط میخواستم از حرکت بیشترش جلوگیری کنم تا بیشتر از آن به زحمت نیفتد.

 

لعنت به منی که تکلیفم با خودم مشخص نبود…

 

_ برو تو میام میبرمت دکتر!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه

  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره! به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تمنای وجودم

  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساجده
ساجده
1 ماه قبل

اره من بدبخت ترم خیلی بدبختم واقعا بدبخت ترین ادم دنیام. واقعا میگم

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x